داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

آهو...

من یک  آهوم!....یک آهو سرگشته در بیابانی  برهوت....یک آهو پریشان ....یک آهوی رمیده....یک آهو خسته از تیر صیاد....پاهایم اسیر دام است...  نه راه گریز دارم و نه نای نفس کشیدن نه امید به رهایی... صیاد از پشت سر می تازد و چشمان خسته ام را دوخته ام به ان گنبد طلایی ....شاید که ضامن آهو دستم بگیرد...

گاهی اوقات در جدال عقل و دل باید جانب دل را گرفت...شاید راهی که "دل" جلوی پایت می گذارد چندان معقول نباشد....ولی صفایش بیشتر است...

طبقه متوسط!

در پست"بالا و پایین"  در مورد طبقات بالا و پایین جامعه صحبت کردم و انها را توصیف کردم ...یکی از دوستان در کامنتی پرسیدند  من که مثلا ساعت 8 صبح سرکار می روم و ممکن است ماشین و منزل شخصی هم داشته باشم جزء کدام طبقه هستم....در این پست می خواهم به سوال این دوست عزیز جواب بدهم!....

 

ادامه مطلب ...