داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

یک سفرنامه کوچولو!


 

 

من معمولا سالی یکبار به شهرک توریستی چادگان می روم منطقه ای در اطراف اصفهان و در مجاورت شهری به همین نام در کنار دریاچه سد زاینده رود هوایی فوق العاده لطیف خنک و منطقه ای بسیار زیبا و البته با امکاناتی خوب و بسیار منظم و تمییز که من در کمتر جایی در ایران شهرک تفریحی به این تمییزی و منظمی دیده ام....


پارسال هم بنده دو سه روزی چادگان رفته یودم و سفرنامه اش را هم نوشتم که فعلا به لطف بلاگفا محو شده! منتها امسال با یک گروه دیگه ای از دوستان که اغلب با خانواده هایشان بودند همسفر شدیم که جمعیتشان مثل قبل زیاد بود و البته شور و حالش هم بیشتر...بگذریم که در همان ابتدا یکی از همسفران که ای کیو بالایی داشت شبانه راه را گم کرد و بعدا فهمیدیم که از شهر کرد سر دراورده اند! و کلی راهنمایی موبایلی هم صورت گرفت و نهایتا یک تیم تجسس! به دنبال ایشان فرستاده شد و ایشان را از بیابان ها و جاده های اطراف اصفهان و شهر کرد جمع اوری نموده و به ویلا اوردند!...این اتفاق همه را خسته کرد ولی شام گروهی و حرفهای دوستان  شادی را به جمع برگردانید شام عبارت بود از مقدار زیادی لوبیا پلو که هر کسی بنا به قرار قبلی برای خودش اورده بود ولی چون خیلی زیاد بود همه با خواهش و تمنا و التماس سعی می کردند به یکدیگر بخورانند! تا برای فردا چیزی نماند برای همین در حد افراط میل فرموده شد! در سفرنامه پارسال نوشته بودم که یکی از معضلات این سفرها این است که تعداد زیاد ولی جای خواب کم و محدود است و پارسال هم چون ما دیر جنبیدیم! جایی بهتر از مجاورت توالت نسیبمان نشد و اینکه کنار توالت چه کشیدیم! چه بوهایی استنشاق کردیم! چه صداهایی شنیدیم! و بر اثر ان محیط چه خواب هایی دیدیم را در سفرنامه پارسال نوشته بودم! برای همین امسال وقتی موقع خواب شد یه پتو و بالش برداشتم و رفتم توی اتاق بالا قسمتی از اتاق را به نام خودمان ثبت کردیم و به همه اعلام فرمودیم که من که اینجا می خوابم!.....


جای خواب از پارسال هم کمتر بود و بعد که هر کسی جایش را پیدا کرد چند نفری با بالش و پتو ایستاده بودند و اواره و سرگردان به دنبال جای خواب! و از انجایی هم که شب هوای بیرون بشدت خنک بود کسی جراتش را نمی کرد بیرون بخوابد خلاصه ان چند نفر هم بالاخره خودشان را یه جایی چپاندند! و از جمله یکی از دوستان که تقریبا هم سن و سال این حقیر است و از قضا خیلی حساس و طبع خیلی لطیفی هم دارد! دقیقا کنار توالت جایش را پیدا کرد! من هم موقع خواب فقط بهش گفتم:امشب خوش بگذره! فردا صبح می بینمت!....


همه خسته بودند و طبعا شب خوابشان برد من خوشحال بودم که زرنگی کرده ام و یک جای خوب کنار دیوار اتاق پیدا کردم که از مشت و لگد بدخوابان! هم در امان باشم کنار من یک بچه چهار پنج ساله خوابیده بود و کنار او هم پدرش .....از همان ابتدا حس کردم یه بوهایی از بچه می اید! اولش با خودم گفتم حتما مقطعی است!و بالاخره خوابمان می برد و بچه هم کمی ارام می گیرد و کار به خوبی و خوشی تا صبح طی می شود! ولی بعد از مدتی دیدم نخیر! کار ادامه دار است و تازه هر چه می گذرد سرو صدایش هم بیشتر می شود! و چون جا هم تنگ بود من  کنار بچه خوابیده بودم او هم دستش را گردن پدرش انداخته بود و پشتش را هم دقیقا در تیررس بینی اینجانب قرار داده بود!...اغا مگه ساکت می شد! همانجا فهمیدم که افراط در خوردن لوبیا پلو می تواند فاجعه بار باشد! البته همانطور که می دانید بچه ها مظنونین همیشگی هستند! و گاها بزرگترها مجرم اصلی! چون حدس من بر این پایه استوار بود که مجرم اصلی پدر بچه است و بچه بیشتر سرو صدا داشت! ولی با این حال از انجا که پدر بچه مرد بسیار خوب و محترمی بود بنده نمی توانم به ایشان تهمت بزنم! بالاخره همه ما را در یک وجب خاک می گذارند! برای همین باید مواظب باشیم تهمت  ناجوانمردانه به کسی نزنیم ولی در هر حال ادمیزاد است دیگر! موقع خواب که نمی تواند درب پشتش را ببندد و یا اینکه به ان دزدگیر وصل کند که اگر مثلا خطایی سهوا صورت گرفت و یا بادی نامساعد! از ان منطقه عبور کرد اژیرش به صدا دربیاید! برای همین فرض را بر این گذاشتم که مظنون و مجرم شخصی واحد و همان بچه است!.....تمام ان اتاق کوچک به گند کشیده شده بود! البته همه راحت خوابیده بودند! شاید اشکال از من باشد که کلا کمی بدخوابم البته وقتی خوابم ببرد توپ هم بیدارم نمی کند ولی اگر جایم درست نباشد باید کلی اینور و اونور شوم تا خوابم ببرد...نیمه شب بلند شدم و رفتم به دستشویی که دیدم ان رفیق ما کنار توالت رفته زیر پتو و دارد به خودش می پیچد! نمی دانم شاید داشت به خودش فحش می داد که چرا انجا خوابیده است!.....


بالاخره صبح شد....همه شبها هر چقدر سخت بالاخره صبح می شود...فردا صبح ان رفیقمان را دیدم و از او پرسیدم:از بوهایی که به مشامت می رسید و از چراغ توالت که تا صبح پنجاه دفعه روشن و خاموش شد و از صدا قرررررررررررررقرررررررر درب توالت که مرتب باز و بسته می شد سوالی نمی پرسم! فقط می خواستم بدانم صداهایی که از داخل توالت به گوش می رسید را از جهت اوا شناسی مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید! او هم گفت:صداهاش هم به جهنم! من عادت دارم به پشت بخوابم و از انجاییکه می خواستم نور چراغ تو چشمم نرود رفته بودم زیر پتو و هر کسی هم که می خواست وارد توالت شود بنده را ناخواسته لگد مال می کرد و از جمله چند فقره از لگدها هم به جاهایی حساس! اصابت نموده و الان بشدت درد می کند! من هم پرسیدم با این تفاصیل چیزی هم ازش باقی مونده یا همش خرد شد و رفت پی کارش! او هم گفت: والا فعلا که خیلی درد داره ولی فعلا در مورد اسیب وارده نمی تونم اظهار نظر کنم!


فردا صبح با یک هرج و مرجی در نظرات مواجه بودیم! عده ای می خواستند برود پینت بال عده ای می خواستند استخر روباز بروند عده ای دیگر کارتینگ بعضی دیگر که از همان ابتدا سرگرم پینگ پنگ و بدمینتون شدندو البته ما هم پیشنهاد دادیم که تا کنار دریاچه سد پیاده روی کنیم و از طبیعت فوق العاده زیبا و هوای بسیار لطیف انجا استفاده کنیم که البته عده ای گفتند راه دوره و خسته می شویم! و با ماشین برویم!....امان از این عروس و خارسو و جاری ها(ما اصفهانی ها به مادر شوهر و مادر زن خارسو می گوییم و همینطور که می بینید و قبلا هم گفته ام واژه بسیار ترسناک و بد اهنگی به نظر می رسد!) ...امان از این خانمها و رقابتها اماننننننننننننننننن!...از انجا که همه در ان ویلا متمرکز بودند روابط بین خانمها جالب بود! البته همه ابرودار و باشخصیت ولی رفتارهای زیر پوستی و گوشه و کنایه ها واقعا دیدنی و شنیدنی بود! مثلا من رفتم به یک اتاقی  خلوت که شلوارم را عوض کنم که زن و شوهری بعدا امدند و متوجه من نشدند! خانم به اقا گفت:شنیدم که خانم روباهه!(جاریشان را می گفتند!) گفته بریم پینت بال! بهش بگو خرس گنده با اون اندام مانکنت یه وقت دست و پاهای بلوریت می شکنه! شوهرش هم گفت:چه اشکالی داره بچه ها هم بازی می کنند زن هم با عصبانیت گفت:اگه با اونها بری قلم پایت را خرد می کنم!...


خلاصه ما هم که دیدیم برنامه این چنین است! از همه عذر خواستیم و کتابی را که با خودم اورده بودم را برداشتم و تنهایی عازم پیاده روی تا دریاچه شدم....انجا جاده ای سبز و زیبا چند متر پایین تر از خیابان اصلی مخصوص پیاده روی ساخته شده یعنی با پله پایین می روی و چند کیلومتر راه سبز و عالی تا کنار دریاچه کشیده شده...کمی پیاده رفتم درختان سبز و شاداب و ان مسیر سبز واقعا حالم را ساخت بعد زیر یک درخت توت نشستم و کتاب را به دست گرفتم و شروع به خواندن کردم و گاهی اوقات هم دستم را دراز می کردم و توتی کال از درخت می چیدم و می خوردم...بعد از مدتی برخواستم و تا دریاچه رفتم متاسفانه وضعیت اب اصلا خوب نیست و سطح دریاچه سد خیلی پایین بود کمی کنار اب نشستم و دست و صورتم را شستم و دوباره از همان جاده برگشتم و توصیه ای که دارم این است که هر وقت در مسافرت برای پیاده روی رفتید یادتان باشد به اندازه خرید یک نوشیدنی و یا لااقل یک اب معدنی پول همراه خودتان داشته باشید! چون کیف پولم را فراموش کرده بودم همراهم ببرم برای همین کمی تشنگی اذیتم کرد! چون اب هم همراه خودم نبرده بودم و مدتی طول کشید تا ابسرد کن را یافتم!....ولی کلا عالی بود نوشتن و خلاقیت سخت به طبیعت و محیطی ارام نیازمند است در همان مدت کوتاه چند موضوع برای نوشتن به ذهنم رسید از جمله پستی اجتماعی تحت عنوان"همه ما دزدیم!" که اگر فرصت شد در اینده خواهم نوشت....


ظهر به ویلا برگشتیم و یک جوجه کباب توپ که رفقا زحمت کشیده و اماده کرده بودند را میل فرمودیم و بعد از ظهر هم به بازی و پینگ پنگ و بد مینتون و صحبت و خنده گذشت....شب هنگام داستان ان بلایی را که ان بچه شب قبلش سرم اورده بود را برای مادرش تعریف کردم! مادرش هم با شرمندگی و خجالت گفت:والا از شما چه پنهان این بچه سه روزه شکمش کار نکرده! و از بس اجیل خورده انها توی دلش مونده! و موجبات ان رفتار خفه کننده و کاملا مسموم کننده ایجاد شده و جالب اینجاست که باز هم بچه داشت اجیل می خورد! من هم به مادرش گفتم:بچه شما اجیل میخوره شب توی خواب ما باید توعونش را با خفه شدنمان بدهیم!...


اقا دوبار شب شد و موقع خواب!...ان رفیق ما که از کنار توالت فرار کرد و خودش و برخی نقاط حساسش را از خطر نابودی نجات داد! ما هم که دیدیم که انگار وضعیت ان بچه تغییری نکرده! و ظاهرا کسی هم اعتراضی ندارد! (شاید هم ما حساس هستیم!) برای همین به همه اعلام کردیم که اگر اجازه بدهند خبر مرگمان برویم بیرون بخوابیم! همه گفتند هوا سرد است و یخ می زنی که البته پیش خودم گفتم اگه قرار باشد روزی بمیرم یخ زدن را به خفگی ترجیح می دهم!....خلاصه یکی از دوستان یک چادر مسافرتی به ما داد و ما هم  ان چادر را در محوطه فوق العاده زیبا و سبز روبروی ویلا برپا کردیم و درون چادر خزیدیم!...هر چقدر به اعماق شب بیشتر فرو می رفتیم سرما سوزنده تر می شد! و تازه دزدگیر یک ماشین هم مرتب می زد و قطع نمی شد و همه چیز فراهم بود که تا صبح بیدار بمانیم و زیر پتو بلرزیم! ...رفتم داخل ویلا که ببینم یک پتوی اضافه پیدا می شود که البته همه خواب بودند و هیچ پتوی اضافه ای هم نبود و ترجیح دادم زیاد تفتیش نکنم! چون نمی خواستم با سرو صدا دیگران بیدار شوند در همین حال چشمم به یک شال زنانه افتاد یه لحظه با خودم فکر کردم شال را دور سرم بپیچم که لااقل سرم از سرما مصون باشد شاید خوابم ببرد....اقا شال عجب بوی عطری می داد! نمی دانم مال چه کسی بود ولی بوی عطرش دیوانه کننده بود برای همین یک لحظه دچار عذاب وجدان شدم چون در هر حال شاید کار درستی نبود و در ضمن اگر هم کسی بنده را با ان شال می دید اصلا خوبیت نداشت مضاف بر اینکه خدای ناکرده ممکن بود بوی عطر شال فوق الذکر منتهی به خوابهای مبتذل و حاوی صحنه های تهاجم فرهنگی شود که اصلا به صلاح نبود! برای همین بعد از مدت کوتاهی شال را از صورتم باز کردم و دزدکی به وبلا برگشتم و سرجایش گذاشتم....زیر پتو می لرزیدم که سایه یک گرگ را پشت چادر دیدم! اولش فکر کردم خواب می بینم ولی بعد دیدم نه واقعا یه گرگ پشت چادر است با خودم فریاد کشیدم:یا حضرت عباس! حال بعد از این همه سرما گرگ هم پارمون میکنه!...ان حیوان دور چادر گشتی زد و کمی که دور شد ارام از چادر بیرون امدم که او را ببینم....او گرگ نبود یک شغال خوشگل بود!.......کمی نگاهش کردم...او کمی توی محوطه گشتی زد و چشمش که به من افتاد اول مکثی کرد و نگاهی به من کرد و بعد پا به فرار گذاشت....من تا به حال هیچ حیوان وحشی و نیمه وحشی! مثل روباه و یا شغال را در طبیعت از نزدیک ندیده بودم و ما هم حساس!...بعد از دیدن ان شغال به چادر برگشتم و تا صبح خوابیدم.... فردا صبح هم روز خوبی بود گشت و گذار و تفریح و بازی با دوستان و اخرسر هم بعد از ظهر به اصفهان برگشتیم....جاده ها شلوغ و پر حادثه....در برگشت چند ماشین دیدیم که چپ کرده بودند...دیگر جاده های ما ظرفیت این همه ماشین را ندارد و مسافرت با ماشین در بسیاری از جاده های ما نوعی ریسک محسوب می شود مخصوصا اینکه رانندگی ها هم افتضاح است....

 

نظرات 27 + ارسال نظر
سایرا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 00:57

انشالله همیشه به سفر و شادی

خدا خیرتون بده من و مامانم اونشب اینقدر خندیدیم که داشتیم خفه میشدیم

البته من و مامانم خواننده ی قدیمی هستیم سفر پارسال و اون جزیره که 3 تا دوست رفتن و... یادمونه

ممنون سایرا خانم دوست مشهدی من(اگه اشتباه نکرده باشم!)

مریم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 17:12

شما هم عجب شانسی داری

اتفاقا من ادم خوش شانسیم
فقط موقع خواب در چادگان بدشانسم!

رضوانه همدان شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 19:25


و دیگر عرضی نیس

منم دیگه عرضی ندارم!....

فرشته شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 11:59

سلام اقا مهرداد
سفرنامه جالبی بود من دوست دارم حداکثر با یک خانواده همسفر بشیم چند تا خانواده خیلی سخته هر کی ساز خودشومیزنه. راستی شما چرا ازدواج نمیکنید.

اگه دوست دارید جواب بدید.

درود بر فرشته خانم
البته اگه خانواده ها با هم هم سلیقه باشند بیشتر خوش میگذره ولی اگه سلیقه ها یکی نباشه واقعا باعث دردسره....
فرشته خانم راستش سوال شما کمی سخت بود!

شیرین امیری شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 00:49

سفر دسته جمعی دوست ندارم فوقش با یکی از خواهرای خودم یا خواهر برادر جناب همسر...
تازه تحمل اونم ندارم
تنهایی بیشتر حال میده..

البته اگه همسفران هم عقیده و هم سلیقه باشند من سفر دسته جمعی را ترجیح می دهم ولی اگه سلیقه ها و نظرات با هم یکی نباشه واقعا مسافرت از بین میره....

سو جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 23:28 http://susan5951.dersianblog.lr

خیلی باحال بودنمی دونم اینجاکه شماخوابیدی چقدرسردبودولی منم تازه ازسفربه اسفراین برگشتم ترجیح دادم شب آخربالاپشت بوم بخوابم،مننم بشدت بدخوابم مسافرت که میرم کلادچاربی خوابی میشم 4روزه برگشتم مشهدهمش خوابم

خیلی کنجکاو شدم بدونم اسفراین چه جور جاییه!....

ریحانه چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 14:12

من یک سوال تخصصی برام پیش اومده! آخرش فهمیدید اون شال مال کی بوده؟؟

بعد فرداش هی به صاحب شال زیرچشمی نگاه نمیکردید؟؟

باور بفرمایید از بس سردم بود اصلا متوجه رنگ و مدل شال نشدم!
مضاف بر اینکه بنده محجوبتر از این حرفها هستم!....

لیلا چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 03:41

خیلی جالب بود.خب از چادگان نوشتید که نزدیک محل کار ماست .جاده ها هم که نگو وحشتناکه به خصوص جمعه ها بعدازظهر .اون منطقه آب وهواش عالیه

دقیقا
واقعا هوای لطیفی داره ولی متاسفانه جاده اش ظرفیت این همه ماشینو نداره...

آبانی سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 20:15

واقعا من نمیتونم درک کنم این بلاگ اسکای رو! کامنته منو یه خط درمیون فرستاده واستون,!یا با من دشمنه یا خر درونش باز فعال شده!!

احتمالا اشکال از خر درون این بزرگوار(بلاگ اسکای) است!

عطیه سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 18:18

همین که گفتید چادگان یاد سفر پارسالتون افتادم و نیشم باز شد کلا سفرهای دسته جمعی همینجوری هستن. ما 1بار هیءتی از تهران رفتیم تنگه واشی، راه 2ساعته 5ساعت طول کشید.

واییییی....چقدر از ترافیک جاده ای بیزارم ....تمام سفر به کام ادم تلخ میشه...

سما سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 08:03

من یه ذره بد سفرم، با تعریفات شما، موندم واقعا لذتی هم بردید؟البته به جز اون چند ساعت پیاده روی و استراحت کنار سد؟

واقعا سفر لذت بخشی بود....مشکلات سفر هم بالاخره جزئی از سفر هست که گاها باعث تنوع می شود...

ندا بانو سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 00:25

سلام
وقت به خیر..
سفر نامه ی پارسال رو یادمه..خیلی زیبا و طنزانه نوشته بودین...
اینم که حرف نداشت..
اونجایی که گفتین یکی از همسفرانِ ای کیو بالا راه رو گم کرده بود باید بگم منم گاها تو این زمینه و جهت یابی و تعیین مسیر شامل همین گروه ای کیوهای بالا میشم و خب یه کم بهم برخورد که چرا دیدی جامعه و افراد به طیف ماها اینجوریه!
منم نمیدونم چرا واسم سوال شده بود که شال چه رنگی داشت و میخواستم بپرسم که دیدم مریم عزیز هم همین سوال رو پرسیدین و شما اعلام کردین یادتون نیست!
امیدوارم عمری باشه و بتونم سفرنامه ی سال اینده تون رو هم از این خطه و منطقه بخونم..
انشاالله همیشه به سفر و گشت و گذار با دل خوش

درود بر شما
راستش باید اعتراف کنم من هم تا به حال چند بار جاده را را اشتباه رفته ام و این اصلا عیب نیست وقتی جاده نااشنا است و یا حواس ادم پرت میشه پیش میاد...
راستش رنگ شال یادم نیست فقط بوی مست کننده اش تو ذهنم مونده!...
ممنون ندا بانو

فرنو دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 22:35

چه شب هایی! همیشه به سفر. ما هم تا 26 سال پیش که اصفهان زندگی می کردیم سالی یکی دو بار از ویلاهای چادگان ذوب آهن استفاده می کردیم و همیشه با یکی دو تا از دوستان همراه بودیم. آنقدر در دوران کودکی خوش می گذشت که هنوز هم خاطرات خوشش برام زنده است.

این سفرها در دوران کودکی بسیار خاطره انگیز است مخصوصا اینکه بچه های همسن و سال هم با هم باشند...

آنا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 20:35

تو لوبیا پلو اگه از لوبیا سبز استفاده شود دیگر از کسی بو ساطع نمیشود

ممنون از توصیه خوبتان...
حتما دفعه بعد به دوستان اعلام خواهم کرد!...

مژگان دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 17:32 http://mojgan22.blogfa.com

پیشنهاد میکنم یبار تنهایی برین به این ویلا و هروعده تو ی قسمت مناسب و خوب بخوابین تا جبران این روزای سخت بشه.

راستش این سفرها دسته جمعی خوش میگذره و گاها به دردسرهاش میرزه....

آبانی دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 15:54

خیلییی سفرنامه هاتونو دوست داررررم,خیلی طنز و جذابه!!

من فکر میکنم اون بچه نفرین دوستتون بوده که نازل شده!

فک کنم همینطور بوده!....
بالاخره بچه است دیگه ...
ممنون از لطف شما

آسو دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 15:26

سلام خدا کنه همیشه در سفر باشین خوش بهتون بگزره

درود بر شما...
ممنون اسو خانم

مهسا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 15:19

همیشه به سفر و گشت و گذار.
وای منم دام چادگان خواست!!! البته من جاده چادگان از سمت شهرکرد رو هم خیلی دوس دارم، اونجاش که میره سمت پل زمان خان...ما بهش میگیم جاده رویایی !

واقعا جاده زیباییه....به نظر من از جاده های شمال هم قشنگتره...

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 14:20

لطف شماست
البته اگه نیمچه قلمی و استعداد نوشتنی هم داشتم سفرنامه هام بهتر هم می شد!!

البته همین که عکسهای خوبی داره کافیه...

مریم یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 21:31 http://marmaraneh.blog sky.com

سلام و سفر بخیر
آقا میگم شما سفر میری قصد کن نخوابی، کلا شبهای سفرهای شما بودار است و پر ماجرا، از اول قصد کن نخوابی، خیالت راحتتر میشه، برای کنار دستشویی هم میتونید قرعه کشی کنید، عادلانه تر هست.
میگم اون شال چه رنگی بود حالا؟

والا رنگ شال درست یادم نیست ولی بوی خوبی داشت!

محمدرضا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 17:54

سلام اقا مهردادعزیز
این سفرا اصن یه نفری به ادم حال نمیده!

انشاالله یه سفر دونفری نصیبتون بشه!

سمیرا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 16:13

از سفرنامه پارسال جذاب تر بودهمیشه به گردش

ممنون سمیرا خانم

ساناز یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 12:58 http://sanaz1359.persianblog.ir

امیدوارم به هر حال بهتون خوش گذشته باشه. در ضمن اگه مجرد نبودید توی چادر سرما نمیخوردید و خوابهای مستهجن هم نمیدید بلکه.... استغفرالله.خلاصه احتمالا بیشتر خوش میگذشت. البته اگه از اون خانمها نبود که قلم پا رو خرد کنه... وای بلا بدور

خانمهای همراه ما در این سفر خیلی زورشون زیاد بود و همه اقایون سخت حساب می بردند!

م یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 11:37 http://freeassociation.persianblog.ir

مطمین هستم این پست خاطرات خیلیا رو زنده کرده
انگار شما هر جا بخوای بخوابی دستشویی هم دنبالتون میاد!
همش دارم تصور میکنم با اون شال زنانه چه شکلی شده بودید .مجید صالحی و یوسف تیموری تو یکی از سریال ها یه بار روسری سر شون کردن با اینکه شما شال رو بستی به صورتت ولی همش اون صحنه میاد جلوی چشام

شال خیلی خوبی بود منتها کمی محذوریت اخلاقی داشت!

اف یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 10:33

وای تجربه ی چنین بچه ای رو داشتم!
من اصولا برای همین از مسافرت خانوادگی بیزارم!!!

در مورد موال!! هم ما یک شب تا صبح سر جابجایی پارتیشن جلوی دستشوییِ ویلا خندیدم!
ینی واااقعا خندیدیم
الان این موضوع رو که نوشتین ، یاد اون شب افتادم و ریز ریز می خندم!!

خوابیدن توی طبیعت نکته زیاد داره
کاش فرصت و جاش فراهم بشه بنویسم!

اتفاقا من سفرنامه های شما که بعضا عکسهای خوبی هم دارد را می خوانم که برایم جالب هستند

ققنوس یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 10:13 http://ghoghnooshope.blogfa.com/

درود آقا مهرداد
نصف العیش وصف‌العیش
ما هم لذت بردیم.

درود بر دوست عزیز
همیشه شاد باشید

مریمی یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 09:59

همیشه به سفر و تفریح.

ممنون مریمی جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.