داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

آهو...

من یک  آهوم!....یک آهو سرگشته در بیابانی  برهوت....یک آهو پریشان ....یک آهوی رمیده....یک آهو خسته از تیر صیاد....پاهایم اسیر دام است...  نه راه گریز دارم و نه نای نفس کشیدن نه امید به رهایی... صیاد از پشت سر می تازد و چشمان خسته ام را دوخته ام به ان گنبد طلایی ....شاید که ضامن آهو دستم بگیرد...

گاهی اوقات در جدال عقل و دل باید جانب دل را گرفت...شاید راهی که "دل" جلوی پایت می گذارد چندان معقول نباشد....ولی صفایش بیشتر است...