داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

فراموشی.....


 

 

پیرمردی هر روز صبح به فروشگاه می امد ظاهر جالبی داشت او فوق العاده پیر و کمی هم خمیده بود یک شلوار مامان دوز خط خطی فوق العاده تابلو (ازهمان هایی که باباها می پوشند!) و یک جفت دمپایی هم می پوشید و لهجه غلیظ خمینی شهری هم داشت (خمینی شهر یکی  شهرهای استان ما) و انقدر ظاهر جالبی داشت که گاهی اوقات که به فروشگاه می امد بچه ها او را گوشه ای گیر می کشیدند و با او سلفی می گرفتند! خرید او هم عموما یا یک ماست کوچک یک پنیر یک نان و یا یک پاکت شیر بود و همیشه هم پولی که با خودش می اورد برای خریدش کافی نبود مثلا به فروشگاه می امد و می گفت یه ماست و یک نون به من بدهید من بعضا خودم می رفتم و یک نان و یک ماست کوچک کم چرب برایش می اوردم و پای صندوق می گذاشتم و مثلا حسابش دوهزار تومان می شد ولی یک اسکناس هزاری بیشتر همراهش نبود که البته من سپرده بودم که اگر پولش کافی نیست بقیه اش را به حساب فروشگاه بگذارند.....اینکه همیشه پولی که می اورد برای خریدش کافی نبود و بدهکار می شد کمی صندوقدارها را ازار می داد چون گرچه من سپرده بودم که زیاد سخت نگیرند ولی چون وقتی خرید می کرد و صندوقدار به او می گفت که پولش کافی نیست و او هم در جواب می گفت که بقیه اش را فردا می اورم و هیچ وقت هم فردا بدهیش را نمی داد صندوقدارها فکر می کردند که او عمدا با خودش پول کافی نمی اورد و برای همین به او غر می زدند و اعتراض می کردند.....گاهی اوقات که صبح فروشگاه را باز می کردیم پشت در فروشگاه نشسته بود و منتظر بود که فروشگاه باز شود و می امد داخل و مثلا شیر می خواست و ما هم به او می گفتیم که مثلا شیر یکساعت دیگه میاد و او با ناراحتی و سادگی که داشت می گفت: من حالا گشنمه و شیر میخوام! و گاهی یکساعت پشت درب فروشگاه و اغلب روی جدول و زیر افتاب می نشست تا شیر بیاید ....گاهی اوقات که من نبودم  و پولش کافی نبود صندوقدارها به او نسیه نمی دادند و او هم می رفت تا اینکه یکبار ان پیرمرد به همراه زنی میانسال امد...ان زن گفت که او پدر من است و تنها در خانه زندگی می کند و پدرم چون اخلاق خیلی بدی دارد ما نمی توانیم با او بسازیم برای همین به تنهایی زندگی می کند و به ما هم اجازه نمی دهد در زندگیش دخالت کنیم او الزایمر دارد و هر ماه حقوقش را می گیرد و من نمی دانم که حقوقش را چکار می کند چون هیچ وقت پول ندارد و حدس می زنیم که ممکن است پولهایش را کسی از او می گیرد و یا گم می کند و اگر هم به شما بدهکار می شود و هیچ وقت بدهیش را نمی دهد دلیلش این است که فراموش می کند و به یاد نمی اورد مثلا همین چند روز پیش روز عید قربان به او گفتیم پول بده تا یک گوسفند برای قربانی بخریم  او هم یک اسکناس هزار تومانی از زیر بالش رختخوابش دراورده به من داده و میگه برو با این هزار تومان یک گوسفند بخرو بقیه اش را هم بیاور! و از انجاییکه او هر سال نذر دارد من هم هزار تومان را از او گرفتم و با پول خودم یک گوسفند خریدم و در خانه اش قربانی کردیم و اگر اجازه دهید اینجا یک حساب برایش باز کنید و هر چه خواست به او بدهید من سر ماه می ایم و حساب می کنم چون پول که نمی توانیم دستش بدهیم چون نمی دانیم با پولها چکار می کند و از طرفی به حرف ما هم گوش نمی کند فقط راه فروشگاه شما را بلد است که اگر به او چیزی ندهید ممکن است گرسنه بماند.....با خودم فکر کردم  ما که جوان هستیم ایا حدس می زنیم که در اینده یک چنین سرنوشتی پیدا کنیم شاید هیچ چیزی قدرتمند تر بی رحمتر و بی گذشت تر از گذر زمان نباشد قدرتی که ما معمولا انرا دستکم می گیریم گذر زمان محکمترین فولادها را ارام ارام می پوساند محکمترین سنگها را فرسایش داده و خرد می کند و ادمها را پیر و فرتوت می کند اتفاقی که شاید در جوانی حتی فکرش را هم نمی کنیم....ابوالفضل بیهقی تقریبا هزار سال پیش در شاهکار حسنک وزیر می گوید احمق مردا که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.....

نظرات 18 + ارسال نظر
رضوانه چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 16:44

دم دخترش گرم خدا خیرش دهد.
خدا نکنه هیچ مسلمانی تو دوره پیری الزایمر بگیره وا مصیبتاااااا

سمانه سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 18:17 http://sdra.persianblog.ir

چی دلم سوخت.
یه چیزی هست بزار بگم.راه و روش درست تفکر ،زندگی و تغذیه باعث میشه از برزو الزامیر و این چینین بیماریا جلوگیری بشه.
می بینم سوسن ما سر زده(شکلک موذی)

البته شنیده ام الزایمر ارثی است ولی در هر حال خدا به همه ما رحم کنه.....
کامنتهای ایشان جدا باعث خوشحالی است .....

سوسن یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 22:38

خیلی وقت بودسرنزده بودم اینجاموفق باشین وبرای شماوخودم فقط عاقبت بخیری میخوام

خیلی بده که سر نمی زنی

بهروز چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 09:42

سلام مهرداد خان . چه عجب که سرانجام از داستانهای فروشگاه هم نوشتی . اینا برای من یکی که جذابتره
میبینی چقدر پررو هستم . انگار ازت طلبکارم
در هر صورت دستت درد نکنه که برامون مینویسی و خوب هم مینویسی

حامی چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 08:57

آقای مهرداد خان ممنون .. باز هم ممنون ... خدا را شکر هستند آدم هایی که هنوز انسان هستند ... ممنون که بدون هیچ چشم داشت و سوء نظری به اون پیر مرد کمک میکردید ... اول صبح که این پست را خوندم کلی انرژی گرفتم ....

سمیرا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 22:36

خیلی پست قشنگی بود، ممنونمخدا به دخترش خیر بده و عاقبت بخیر بشه که حتی به فکر نذر پدرش هم هست، آفرین داره ماشالا، اون تیکه آخر از بیهقی دیگه تیر خلاص بود چه به جا و خوب استفاده کردین آقا مهرداد گل، مدیر فروشگاه عزیز

مریم سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 22:00

چقدر خوشحال شدم از اینکه راه فروشگاهه شما را بلده، چقدر خوبه که دخترش فهمیده پیش شما میاد و خواسته که با بازکردن حساب تنها راهی که میتونه به پدرش کمک کنه را حفظ کنه.
نمیدونم باید چه دعایی کرد، از خدا بخواهیم هیچ وقت ما را به شبیه این سرنوشت گرفتار نکنه، از خدا بخواهیم اصلا پیر نشویم، یا به او اعتماد کنیم و فقط آرزو‌کنیم عاقبتمان بخیر باشه و خودش حواسش به ما باشد

مبینا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 20:50

سهیلا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 17:40 http://nanehadi.blogsky.com

مصیبت بود پیری و نیستی

شیرین سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 11:03 http://vilanj.com

همیشه اینجور چیزا رو که می‌شنوم خیلی دلشوره میگیرم و نگران از آینده خودم میشم ولی خوب نمیشه جلوی آینده رو گرفت دیگه

ساناز سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 10:40 http://sanaz1359.persianblog.ir

ممکنه نگرش آدم به یک موضوع در یک لحظه کاملا عوض بشه. خدا خیرتون بده که پیرمرد رو ناامید نمیکردید، گرچه که اول آدم فکر میکنه طرف مفت خور باشه.

آسو سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 10:07

سلام روزتون قشنگ.مرسی بابت مطلب زیباتون واقعا گذر زمان بی رحمترین موجود به هیشکی رحم نمی کنه.یاداهنگ حمیرا افتادم شاهان همه رفتند...........

سانیا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 10:00 http://saniavaravayat.blogsky.com

ناراحت شدم،غصه خوردم پشت میز سرکار دلم لرزید مبادا اینده ما هم اینچنین باشد. مبادا ....
هیچ کس از اینده نیومده معلوم نیست چی میشه
وای خدای من ..... خدا هیچ کسی رو به این روزها نندازتش

تیلوتیلو سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:15 http://meslehichkass.blogsky.com/

امان از این پیری
خدا بهمون رحم کنه

الهام سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:14

خدا خیرتون بده که کمکش مکنید
واقعا تکان دهنده بود

مهسا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 02:58

" گذر زمان محکمترین فولادها را آرام آرام می پوساند"

به نظر من گذر زمان مثل سکه میمونه، دو رو داره، یه رو مرگ و یک رو زندگی.
پ. ن:
خداوندا به همه بندگانت عمر با عزت بده!

مرتضی دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:34

سلام
بعضی وقتا پستاتون ادم خیلی به فکر وا می داره. تصور اون پیرمرد با اون شرایط برام خیلی سخته.

هستم دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:11 http://hastam98.blogfa.com

آخ‌ اینشاالله خدا فراموشی نیاره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.