داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

شرم....


 

همین پارسال به یک مطب دندان پزشکی رفتم انجا چند دندانپزشک بودند که یکی از انها خانم دکتری بود که متخصص کودکان بود که از اتفاق سر ایشان از همه همکارانش شلوغتر بود در اتاق انتظار نشسته بودم که دیدم مردی که یک دختر شش هفت ساله همراهش بود با منشی صحبت می کند و می گوید که من پول کافی پیشم نیست به خانم دکتر بگویید دندان دخترم را درست کند بقیه پول را بعدا می اورم منشی پیش دکتر رفت و فوری برگشت و گفت خانم دکتر می گویند تا تسویه نکنی نمی توانم دندان بچه ات را تمام کنم که ان مرد هم عصبانی شد و بین او و منشی بحثی در گرفت که نهایتا یکی از بیماران از جایش برخواست و پول مورد نظر خانم دکتر را پرداخت کرد و ظاهرا کار فیصله یافت و ان مرد هم با اصرار شماره کارتی از ان شخص که پول را داده بود گرفت که پول را به حساب ان مرد خیر واریز کند.... حتما حادثه بیمارستان اشرفی اصفهانی خمینی شهر را شنیده ایدکه چانه زخمی یک بچه پنج ساله بخیه می شود و بعد بعلت نداشتن پول توسط پدر بچه بخیه ها را می کشند......

اگر در اخبار می خواندیم که مثلا داعش یک چنین عملی را با یک کودک عراقی یا سوریه ای انجام داده و یا مثلا اسرائیلی ها یک چنین عملی را با یک کودک فلسطینی انجام داده اند چقدر غصه می خوردیم و تا چند روز در رسانه هایمان به انها بدو بیراه می گفتیم! من نمی خواهم اینجا خیلی مسئله را باز کنم که معتقدم این هم نشانه دیگریست که ما مردمانی هستیم که در عین اینکه می خواهیم برای جهان الگو باشیم خودمان دچار بحران اخلاقی هستیم کافی است در اینترنت نگاهی به امار اسیب های اجتماعی مثل طلاق سن روسپیگری تعداد زندانیان ... بیندازیم من فقط امده ام بگویم که فک نکنید من بچه پیغمبرم! فک نکنید که من ادم خیلی خوبی هستم! من هم یک ادم معمولی هستم مثل شما و اغلب ادمهای دیگه و بعنوان یک ادم کاملا معمولی شرم دارم از ان بچه پنج ساله معصومی که بین ما بدنیا امده و بزرگ می شود....