داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

زیر گنبد کبود(قسمت دوم)


 

 

مرد گوشی را بر می دارد صدای زنی از پشت خط می اید....مرد جواب می دهد:سلااااااااااام! سلام خانوووووم! سلام خوشگلم! سلام ماهم! دلم براتون یه ذره شده بود هیچ می دونی چند روزه صداتو نشنیدم!؟چه خبر؟ چرا زنگ نزدی و گوشیت هم که خاموش بود زن:می بخشی شهرستان بودم پیش پدرو مادرم نمی تونستم برادرام هم بودند نمی شد تماس بگیرم درست نبود که مشکوک بزنم! می دونی که اگر برادرام بفهمند سرم را تا بناگوش می برند! همین که انها اجازه داده اند که تو یک شهر دیگه کار و زندگی کنم واقعا غنیمته پدرم و برادر بزرگم مرتب می گن باید برگردی و همین جا شوهرت می دیم درست نیست که تک و تنها تو یه شهر غریب باشی منظورشونو که می فهمی وقتی میگن شوهرت می دیم یعنی هر کی از در خونه بیاد بایدبعله را بگم! حتی اگه یه پیر مرد بی سواد هم سن پدرم باشه! مرد با عصبانیت می گوید:کیو می خواند شوهر بدهند!؟ عزیز منو!؟ غلط می کنند...زن اهی می کشد و می گوید:تو نمی فهمی اونجا چجوریه نمی فهمی....... مردبا ناراحتی می گوید: اره عزیزم می فهمم گرچه تو الان دو ماهی هست که زن منی و مشکل شرعی نیست ولی خوب اگه پنهون بمونه برا هر دومون بهتره راستی صیغه موقتمون سه ماهه است و چند هفته بیشتر ازش نمونده یادت باشه تمدید کنیم! زن: حتما عزیزم!( و ادامه می دهد) نمی دونی چقدر شهرمون گرم بود کباب شدم یه ضد افتاب ایرانی هم خریده بودم که اصلا جواب نمی داد فک کنم پوستم برنزه شده مرد با لحنی طلبکارانه می گوید: اصلا نمی فهمم چرا ضد افتاب ایرانی می زنی!؟  به رفیقم می گفتم یه ضد افتاب خارجی خوب از دبی برات بیاره! حیف این پوست قشنگته که اسیب ببینه! یادت باشه چیزهایی که تو داری بیشتر از اینکه مال خودت باشه مال منه! پس باید امانتدار خوبی باشی زن خنده ای می کند و می گوید: در هر حال لازم بود بهت بگم که اگه چشمت به من افتادو دیدی که یه دختر سبزه شده ام  تو ذوقت نخوره! مرد: نه عزیزم! تو ماه منی! ماه چه برنزه باشه چه نورانی و روشن چه هلال باشه چه نیمه و چه کامل فرقی نمیکنه اخرش ماهه! مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه یه شعر ورد زبونش بود اون می خوند:"سفید سفید صد تومن! ....سرخ و سفید سیصدتومن!... حالا که رسید به سبزه هرچی بگی می ارزه!" زن خنده ای می کند و می گوید حالا خوبه من سبزه هم نیستم! پس حداکثر سیصد تومن بیشتر نمی ارزم!....مرد اهی می کشد و می گوید:واقعا دلم برات تنگ شده بودم  تو این چند روزفهمیدم هیچ چیز بدتر از دلتنگی نیست گاهی اوقات که تو گوشیم چشمم به عکس پروفایلت می افتاد نفسم می گرفت و آه بلندی می کشیدم تا اینکه یه بار زنم اخمی کرد و با ناراحتی گفت:چه مرگته؟! نکنه من مرده ام که اینقدر اه می کشی! زن خنده بلندی می کند و می گوید:خدا نکنه حاج خانم بمیرند اونوقت من بی هوو می مونم! راستی دیشب تو واتس اپ پیغام دادم مثل اینکه تا چشمت به پیغامم افتاد فوری گوشیت خاموش شد مرد: می بخشی عزیزم مزاحم کنارم نشسته بود! تازگیها خانم کنارم میشینه و به گوشیم خیره میشه و سراغ گوشیم هم میره ولی خوب رمزشو جن هم نمی تونه باز کنه! چند بار هم به بهانه عکسهای سپهر ازم خواست رمز گوشیمو باز کنم که من هم هر دفعه به یه بهانه ای پیچوندم!شاید بهتر باشه یه گوشی جدید بگیرم چون زنم داره حساس می شه!....زن: پس  حساس شده اند! می بخشی که اینو میگم ولی وقتی ازش حرف می زنی اتیش میگیرم! هووو داشتن بد دردیه! مرد:یادت باشه ما حرفهامونو با هم زدیم تو زن من نیستی تو دوست دخترشرعی  منی! پس لطفا خودتو با اون مقایسه نکن چون وقتی این حرفها را می زنی حس خیلی بدی پیدا می کنم چون نمی خوام یه مرد دو زنه باشم!

زن با بغض می گوید:یعنی چی؟دوست دختر شرعی دیگه چیه!؟یعنی من زن تو نیستم؟ هیچ حقی از تو ندارم؟ نکنه تو یه زن می خوای که یکم حرفهای عاشقانه تحویلش بدی و بعد هم عین نیمرو این رو اون روش کنی و  خودتو خالی کنی و تمام!؟ پس تو به چه درد من می خوری؟ من تو زندگی تو کی هستم؟ کجای زندگی تو نشستم؟ نکنه فقط منو برا این می خوای که ..........مرد با بی حوصلگی می گوید:خیلی داری تند میری! داری به من توهین می کنی این حرفهایی که می زنی اصلا در شان من و تو نیست و فک نکن من این حرفها رو تحمل می کنم و بی جواب می زارم پس لطفا تمومش کن! داری حالمو می گیری چند روزه باهات حرف نزدم حالا هم داری ضد حال می زنی می شه این بحث ها را بزاری برای یه وقت دیگه؟ زن: اره دیگه همش می پیچونی! وقت حرف حساب که میشه کات می کنی وقتی خیلی رک می گی تو زن من نیستی فقط دوست دختر منی  در حالیکه زن و محرم تو هستم این توهین نیست!؟ ولی اشکال نداره بزار من همون اسبی باشم که می خوای! ساکت و ارام نجیبانه سواری می ده صداش هم در نمیاد!....بعد از مدتی که زن سکوت مرد را می بیند و می فهمد که او از حرفهایش دلگیر شده صدایش را نرم می کند و با لوندی می گوید: امشب میای پیشم!؟ برات سوغات اوردم یه سوغات داغ! مرد با بی حوصلگی می گوید: حال ادمو می گیری اصلا ادمو سرد می کنی زن:نمی خوای سرد بشی بیا تا.......! مرد: امشب نمی تونم چون به زنم گفتم که میام در ضمن امروز پنج شنبه است اون میدونه که من پنج شنبه ها شیفت نمی ایستم زن می گوید:باید امشب بیایی! من تنهام و بهت احتیاج دارم مرد: نمیشه عزیزم! بزار هفته دیگه تا بتونم بپیچونم زن: نمیشه! همین امشب باید بیایی اگه نیایی دیگه هیچی! قرار نیست که همش من با حاج خانوم هماهنگ بشم! بزار یه بار هم ایشون افتخار بدهند و با بنده هماهنگ بشن! یادت باشه دیر نکنی چون می خوام یه شام مخصوص درست کنم و خیلی شاعرانه زیر نور شمع بخوریم .....زن بعد از اتمام حرف هایش بدون خداحافظی فورا گوشی را قطع می کند!....

مرد ارام و متفکر گوشی را زمین می گذارد یک تسبیح شیشه ای روی میزش هست که با انگشت سبابه اش همانطور که تسبیح روی میز خوابیده با دانه هایش بازی می کند و غرق فکر است و بعد از مدتی تامل نفس عمیقی می کشد و گوشی را بر می دارد شماره خانه اش را می گیرد زنش گوشی را بر می دارد خیلی جدی و سرد می گوید: من امشب نمیام! یکی از همکارام امشب کار داره قراره من به جاش باایستم....و گوشی را قطع می کند.....

زنش در ان سوی خط بعد از شنیدن مکالمه کوتاه شوهرش اخم هایش را درهم می کشد و لبخند تلخی می زند و با خودش می گوید:خر خودتی!....ادامه دارد...

نظرات 10 + ارسال نظر
مرمری یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 16:47

چرررررا ضد آفتاب ایررررانی میزنی؟

الی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 21:16 http://hichestaneeli.blogsky.com

خاک بر سرشان
همین
درد کل مملکت ما شده همین
همین و همین و همین
جستجوی عشق و س ک س و هزا رکوفت و زهرمار در آن سوی چهاردیواری خانه با کلاه شرعی

فائزه شنبه 9 آبان 1394 ساعت 15:43

تعقیبش میکنه؟

عطیه شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:04

ب نظرم مردک آخرش از اینجا مونده و از اونجا رونده میشه.

المیرا جمعه 8 آبان 1394 ساعت 20:17

بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستیم :)

مرمری جمعه 8 آبان 1394 ساعت 18:31

حالا ببینیم اخرش چی میشه ..........بعد نظر بدیم

سهیلا جمعه 8 آبان 1394 ساعت 16:49 http://nanehadi.blogsky.com

گفتم بو داره.تو منجلاب میافتن فک میکنن تو بهشت هستن.ای بابا

hasti جمعه 8 آبان 1394 ساعت 09:09

منتظر قسمت سوم زیر گنبد کبود نیستم چون کارداره به جاهای باریک میکشه.حتما خانم اولی مچشونو میگیره

ساکت پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 23:52

درود بر آقا مهرداد
آقا گفتم امیدوار بودن هم دلیل منطقی میخوادا...بعد بگین نه...
داستان ادامه دار آدمو یه جورایی اسیر میکنه با یه عالمه فکر و خیال...منم عجول...اگه دست من بود خدا باید زندگیو روی دور تند تنظیم میکرد...که چی این همه طول میکشه تا اتفاقها بیفتند ...
شاد و سلامت باشید...
راستی آخر داستان از اینکه این آقا همسر دومش رو دوست دختر شرعی خطاب کرد حرف میزنم...(خیلی مهم بود گفتم بگم حتماً)

چیرجیرک پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 22:56

هوررررااااااا،هنوز ادامه داره،خیلی هیجان انگیز شد.
و اما متاسفانه پر از درد که خیلی خیلی دور و برمون وجود داره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.