داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مژگان خانم!


 

 

در وبلاگ قبلی گفتم که چندی قبل یک تعاونی بعلت سوء مدیریت و کسری شدید کالا و ....ورشکست شده بود و بنده برای  کمک به سازماندهی مجدد انجا برای مدتی  به انجا می رفتم  که خاطره  جالب و اموزنده "خاله"  را از ان دوران نوشتم داستان جالب دیگری هم از ان دوران دارم که اینجا می اورم....


بعد از انحلال تعاونی بسیاری از کارمندانش اخراج شده و یا بعلت اینکه حقوق های کارمندان به موقع پرداخت نمی شد تعداد زیادی از انها رفتند برای همین احتیاج بود که استخدام مجدد صورت بگیرد و از انجا که مسئولین می خواستند تعاونی فورا راه اندازی شده و حرف و نقل ها کمی ارام بگیرد! در مدت کوتاهی تعدادی استخدام شدند که طبعا بعلت کمبود وقت دقت کافی هم در استخدام صورت نگرفت از جمله یک صندوقدار استخدام شد به نام مژگان خانم!....


اگر بخواهم ایشان را از نظر ظاهری توصیف کنم یک دختر بیست و شش هفت ساله بود با ظاهری کاملا معمولی یعنی اگر بخواهم از نظر ظاهری یک ویژگی خاص از ایشان بگویم به ذهنم نمی اید! سبزه رو با قدی متوسط و نسبتا لاغر که ساده هم لباس می پوشید و حجاب و پوشش او هم در حد عرف بود...ولی از نظر اخلاقی کمی خاص بود...خوش اخلاق و خنده رو که تن صدای ارام و متینی داشت و موقع حرف زدن  حرکت مناسب دستها و  چشمانش  باعث نفوذ او در مخاطب می شد! و برخوردش هم با مشتریها بسیار خوب و با صبر و حوصله بود نمی دانم شنیده اید که می گویند بعضی ها مهره مار دارند! یعنی اینکه از نظر ظاهری جذاب نیستند ولی از نظر رفتاری و جذبه اخلاقی بسیار جذابند  شاید این بهترین توصیف از ایشان باشد!...در فروشگاههای بزرگ معمولا یک نفر بعنوان "میاندار" فروشگاه انتخاب می شود کار این شخص این است که اول اینکه مشتریها را راهنمایی کند و  مانع سرگردانی انها شود از همه مهمتر مشکلاتی که معمولا ممکن است برخی مشتریها بوجود بیاورند حل و فصل کند بالاخره در فروشگاههای بزرگ روزانه صدها نفر مشتری از اقشار مختلف می ایند که طبعا یک چنین جایی پر رفت و امدی مشکلاتی هم دارد مثلا یک مشتری یک شیر برده که از اتفاق فاسد بوده و یا مشتری دیگر کالایی خریده که فکر می کند گران است و یا دیگری جنسی را از قفسه ها برداشته که تاریخش گذشته و مسئول قسمت متوجه نشده و معمولا برخی ها خیلی هم عصبی هستند که ممکن است فروشگاه را با اعتراض شدیدشان به هم بریزند معمولا میاندار کارش این است که به اینجور کارها رسیدگی کرده و مانع ان شود که اعتراض بالا بگیرد و در حقیقت مشتری را توجیه و قانع کند و همچنین بعضا افرادی مشکوک به سرقت وارد فروشگاه می شوند که باید انها را هم تحت نظر بگیرد و حتی الامکان از بی دردسر بودن انها مطمئن شود و یا حتی انها را تا پایان خریدشان ذر فروشگاه تحت نظر بگیرد و در حقیقت می شود گفت پست روابط عمومی فروشگاه را به عهده دارد....معمولا برای این پست یک مرد انتخاب می شود چون در جامعه مرد سالار ما برخی با حرفهای یک خانم قانع نمی شوند! و باید هیبت یک مرد گردن کلفت هم پشتوانه استدلال باشد! و از انجا که مردی که ویژگی این شغل را داشته باشد پیدا نشد و مژگان خانم هم روابط عمومی خیلی خوبی داشت و معمولا وقتی مشکلی پیش می امد با خنده و خوش اخلاقی و خونسردی انقدر برای مشتری توضیح می داد که مشتری کلا مشکلش را فراموش می کرد! برای همین از صندوقداری به پست میانداری ارتقا پیدا کرد برای همین در بین مشتریها ادم محبوبی بود تا انجا که در اغلب موارد  در حال خوش و بش کردن با مشتریها و بخصوص مردان جوان بود! و  می شنیدم که وقتی مرخصی است کمبودش احساس می شود...


او متاهل بود و در حقیقت نامزدی داشت که دوران عقد را می گذراندند  شوهرش جوانی بود نسبتا خوش تیپ هیکلمند و چهار شانه که راننده کامیون بود و  اگر می خواستی از نظر ظاهری ان دو را مقایسه کنی شوهرش خیلی از خودش سر بود و گاهی هم برای دیدن زنش به فروشگاه سر می زد و حتی یکی دوبار شبها دیدم که شاخه گلی برایش اورده و اجازه می گرفتند و زودتر می رفتند...

ولی برخی رفتارهای مژگان خانم مشکوک بود! و بخصوص چند نفر از کارمندان زن فروشگاه بشدت او را زیر ذره بین قرار داده و رفتارهایش را گزارش می کردند! و از انجا که من نصف روز بیشتر انجا نبودم خیلی از اوضاع انجا خبر نداشتم ولی از خبرچینی هایی که به دفتر فروشگاه می شد بنده را کمی کنجکاو کرد برای همین هم از سر کنجکاوی(همان فضولی سابق!) و هم بالاخره مسئولیتی که به بنده واگذار شده بود رفتار ایشان کمی بنده را متوجه خودش کرد...

شب که موقع رفتن می شد بسیاری از مواقع اجازه می گرفت و زودتر می رفت و ما هم معمولا برای خانه رفتن به زنها زیاد سخت نمی گرفتیم چون فروشگاه تا دیر وقت باز بود و وقتی کارمندان دختر فروشگاه برای رفتن به خانه اجازه می گرفتند بشرط اینکه کارشان تمام می شد اجازه داشتند که زودتر به خانه بروند منتها در اغلب موارد کسی غیر از شوهر ایشان به دنبال ایشان می امد که به یکی دو نفر هم ختم نمی شد و در حقیقت شامل طیف کوچکی از مردان جوان می شد!...جوانی بیست و چهار پنج ساله با قدی کوتاه و یک 206 سفید جوانی سی و چند ساله  با زانتیا مردی دیگر در همین سن و سال با ماکسیما مشکی! ....گاهی اوقات مثلا جوانی که صبح در فروشگاه باعث مشاجره ای بر سر یک اب میوه تاریخ گذشته در معرض توجیه مژگان خانم قرار گرفته بود شب هنگام ساعتی را در فروشگاه قدم می زد تا کار ایشان تمام شود و نهایتا ایشان سوار ماشین او شده و بالاتفاق با هم بروند!...یک شب هم بنده بعد از تعطیلی فروشگاه به یک رستوران در نزدیکی فروشگاه رفتم که ایشان را با ظاهری متفاوت دیدم که با شخصی اشنا که از کسبه محل بود و ایشان را می شناختم و رفتاری کاملا رمانتیک! مشغول خوردن شام هستند که البته اینکه یک کارمند در خارج از وقت اداری با چه کسی شام می خورد به بنده ارتباطی ندارد منتها هر دو انها چشمشان که به من افتاد رنگشان پرید و حالشان دگرگون شد و فوری محل را ترک کردند و من هم متاسف شدم که چرا شب ایشان را خراب کردم!...


شاید متوجه نبود که رفتارش زیر ذره بین است بخصوص اینکه برخی از صندوقدارها بشدت از این روابط ایشان ابراز انزجار می کردند که البته تا انجایی که بنده انجا مسئولیت داشتم انها را به ارامش دعوت می کردم! من در چند جا در وبلاگ قبلیم گفته ام من معتقدم اینکه ادمها چگونه زندگی می کنند چه اعتقادی دارند روابطشان چگونه است چگونه لباس می پوشند چه غذایی می خورند! با کی می خورند!.....به بنده هیچ ارتباطی ندارد ما  در زندگی ادمها حضور نداریم پس بهتر است انها از قضاوتهای اشتباهمان در امان  باشند هر کسی در این دنیا با اعتقادات خودش زندگی می کند و با ریختن ابرویش هم چیزی اصلاح نمی شود باید بیاموزیم به زندگی خصوصی افراد احترام بگذاریم مثلا ممکن است پوشش یک کارمند برایم مهم باشد و از او بخواهم که پوشش معقول تر و معروف تری(منظور به عرف نزدیکتر بودن) داشته باشد ولی تنها دلیلش این است که در جایی مثل یک فروشگاه که افراد مختلفی می ایند حتی المکان پوشش و رفتار کارمندان باید به عرف نزدیک باشد چون ممکن است  مورد اعتراض واقع شوند مگرنه اگر مربوط به زندگی خصوصی ایشان باشد به بنده ارتباطی ندارد ولی با همه این ها تجربه را هم نباید دست کم گرفت و تجربه می گوید که اینگونه افراد اخرش باعث دردسر می شوند....

ما ترجیح دادیم که چشمانمان را ببندیم و به دیگران هم می گفتیم که به من و شما مربوط نیست و بهتر است که در حالیکه از زندگی خصوصی کسی چیزی نمی دانیم ابروی او را بیهوده نبریم منتها اتفاقی افتاد که مجبور شدیم که با ایشان برخورد کنیم و در حقیقت یک صحبت جدی با ایشان داشته باشیم....یک روز ایشان با چشمانی اشکبار در حالی که شوهرشان هم بشدت عصبانی بودند به دفتر فروشگاه امدند....ادامه دارد

نظرات 8 + ارسال نظر
سو دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 22:50

دوستی دارم که درفضای مجازی به جای یک نفرباکلی آقادوست شده برای من عجیبه ولی قضاوتش نمی کنم خداعاقبت هممون روختم بخیرکنه امااین اتفاق واسه همسن وسالهای من خیلی میفته

کامنت شما واقعا گویا بود و من دیگه حرفی ندارم

آبانی پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 10:48

همان فضولی سابق خوب گفتین

خیلی خیلی منتظره ادامه داستان هستیم!

چشم
خیلی خیلی زود ادامه اش را خواهم نوشت!

رضوانه چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 19:24

جای حساس بودیما
ای بابا . . .

اقا مهراد بدو بدو زود باش مارو منتظر نزار

والا رضوانه خانم بشدت سرم شلوغه ولی چشم و ممنون از عنایت شما...

مریم چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 18:49 http://marmaraneh.blog sky.com

بازهم خاطره های دنباله دار شنیدنی، بازهم یک عالم انتظار برای ادامه ماجرا

در اسرع وقت دنباله اش را می نویسم باور کنید بشدت با کمبود وقت مواجهم....ممنون از لطف شما مریم خانم

خانوم مهندس چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 18:02 http://khanummohandes.blog.ir

وای بقیش زودتر لطفا من خیلی دوست دارم بدونم چی میشه.
اون پست خاله که خیییییییییلی جذاب بود

چشم خانوم مهندس
حیف که اون پست در وبلاگ قبلی پرید!

جیرجیرک چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 15:31

اقا یعنیا این حس کنجکاوی،همان فضولی سابق بشدت نیز در بنده جاری می باشد

با نوشتن قسمت دوم بزودی این حس در شما از بین خواهد رفت!...

فاطمه چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 09:08

آقا مهرداد باز که ما رو تو خماری گذاشتی !!!
خیلی خوب توصیف می کنید و با توجه به تجربیات خود آدم صحنه داستان کامل جلو چشم میاد !

باور کنید قصد ایجاد خماری نیست مقصود این است که پست طولانی نشود....
ممنون فاطمه خانم

pari چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 01:45

آقا مهرداد بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

چشم در اولین فرصت....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.