داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

شما بگید چکار کنم!(قسمت دوم)

چندی قبل پیرزنی با یک ساک وارد فروشگاه شد....
 

چندی قبل پیرزنی با یک ساک وارد فروشگاه شد قطره های خون از کف ساکش می چکید! و با لهجه ای نااشنا سراغ مسئول فروشگاه را گرفت همچنین که درب دفتر را باز کرد چکیدن قطره های خون از کیفش توجهم را جلب کرد راستش کمی شوکه شدم  وقتی روی صندلی نشست و کیفش را زمین گذاشت لکه ای از خون روی زمین حلقه زد کمی ترسیدم! با خودم گفتم نکند سر یک نفر را بریده اند و انرا برایم در یک ساک فرستاده اند!؟ تا انجایی که یادم می امد از این شوخی ها با کسی نداشتم! حتی با خودم فکر کردم نکند داعش به اصفهان نفوذ کرده !؟ خلاصه هاج و واج از پیرزن پرسیدم:حاج خانم این دیگه چیه !؟ این همه خون مال چیه!؟ او هم دستش را داخل کیف کثیفش کرد و یک پلاستیک خونین در اورد که داخلش دو تکه بزرگ گوشت بود و با همان لهجه محلیش گفت که نوه اش دو تکه گوشت منجمد از فروشگاه خریده و برایش اورده و او هم فکر کرده که گوشت گوسفند است ولی وقتی انرا بیرون فریزر گذاشته و یخ ان اب شده تازه فهمیده که انها گوشت گوساله است! و گفت که در سراسر عمرش گوشت گوساله نخورده و نخواهد خورد! چون گوشت گوساله سرد است و به مزاجش نمی سازد! و ان تکه های گوشت را اورده که به ما پس بدهد! من هم شوک و متحیر گفتم:اخه مادر من! شما و همچنین نوه باهوشتان! عکس گاو به این گنده ای را روی بسته بندی این گوشت ندید!؟ یخ این گوشت که اب شده و فرم و بسته بندیش متلاشی شده من چجوری این گوشت را از شما پس بگیرم!؟ به کی بفروشم!؟....او هم گفت:دوباره بگذارید یخ بزند و بعد بفروشید! من هم گفتم:ممنون از راهنماییتان! شما این گوشتها را از بین برده اید اینها دیگر قابل فروش نیست....خلاصه هر چی ما می گفتیم انگار که داریم با دیوار حرف می زنیم! او حرف خودش را می زد و اصلا حرف ما را نمی شنید و حرفهای خودش را تکرار می کرد حتی چند نفر از همکاران هم برای تفهیم! حرف حسابمان به کمک ما امدند که هیچ فایده ای نداشت! من هم که عصبانی شده بودم از داخل دفتر بیرون امدم چون حرف زدن با او هیچ فایده ای نداشت یکی از همکاران به او گفت که به نوه ات زنگ بزن و بگو بیاید تا تکلیف روشن شود او هم گفت: اتفاقا او با من امده و توی ماشین منتظر است و من را فرستاده تا گوشتها را پس بدهم ....خلاصه نوه اش که مرد جوانی بود که تمام تنش بوی گند سیگار می داد و کاملا مشخص بود که معتاد است را صدا زدیم  من که کلافه و عصبانی بودم به او گفتم: اقای عزیز! شما باسوادی می فهمی من چی می گویم این دو تکه گوشت حدود صدو پنجاه هزار تومان قیمتش است گوشت منجمد که یخ ان از بین رفته دیگر قابل انجماد مجدد و فروش نیست روی بسته بندی ان هم عکس یک گاو هست که اگر کسی خر نباشد متوجه می شود این گوشت گوساله است؟! او هم گفت:یعنی من خرم!؟ من هم با عصبانیت گفتم:من توهین نمی کنم ولی شما گوشت را خریده ای و مادربزرگتان را به جان ما انداخته اید تا روی اعصاب ما برود حرف هم حالیش نمی شود مرد جوان هم با شنیدن حرف من رو به مادربزرگش کرد و گفت:می بینی!؟ من بهت گفتم پس نمی گیرند گوشتها را بردار تا برویم پیرزن هم با شنیدن این حرف صدایش را بالا برد و شروع به نفرین کردن به نوه اش کرد! و تازه مادر بزرگ و نوه داخل فروشگاه دعوایشان شد! او را نفرین می کرد و پیرزن تمام پرونده او را که معتاد است و روزی چقدر مواد می کشد از کی مواد می خرد چندی می خرد بابای فلانش هم معتاد است را برای همگان افشا کرد!....خلاصه دو تکه گوشت به مبلغ صدو پنجاه هزار تومان که از ان خون می چکید وسط دفتر من بود و و مادر بزرگ و نوه هم  وسط فروشگاه دعوا می کردند! و ان پیرزن می گفت تا گوشتها را پس نگیریم نمی رود!....شما بگید در ان وضعیت من باید چکار کنم؟!....شما بگید!؟...

 

 

حدود یک ماه پیش جوانی پیش من امد او تنها نبود همسرش که او هم زن جوانی بود و یک دختر بچه چهار پنج ساله که موهایش به زیبایی بافته شده بود هم همراهشان بود مرد با خجالت گفت:می بخشید شما مسئول اینجا هستید؟ من هم گفتم: بفرمایید او هم که کمی لکنت زبان داشت گفت:می بخشید شما کارگر نمی خواهید؟ من هم با صدایی غمگین گفتم:نه متاسفانه ما تکمیل هستیم او ادامه داد:میشه اینجا یه کار بهم بدید؟ هر کاری باشه می کنم از صبح تا 12 شب هم که باشه کار می کنم کرایه خونم عقب افتاده و چند ماه هم هست که بیکارم دیگه نمی تونم ادامه بدم زندگی خرج داره لطفا یه کاری برای من اینجا جور کنید من هم دوباره گفتم:باور کنید ما اینجا اضافه نیرو هم داریم چون فعلا بازار راکد است و حقوق همین کارگرهای خودمان را هم نمی توانیم بدهیم ....در این موقع زنش که خیلی غمگین کمی عقبتر از شوهرش ایستاده بود گفت:اگه برای شوهرم کار ندارید و کارگر زن می خواهید من حاضرم کار کنم هر کاری باشه مهم نیست ما خیلی احتیاج داریم....خلاصه هر چه که من انها را رد می کردم فایده ای نداشت و انها نمی رفتند و دوباره اصرار می کردند کاملا مشخص بود که مستاصل شده اند عاقبت یک شماره تلفن از انها گرفتم و به انها گفتم که به شما زنگ می زنم....صحنه بسیار ناراحت کننده ای بود واقعا من کاری برای انها سراغ نداشتم و نمی توانستم کاری برای انها بکنم و این صحنه ای است که در ماه چند باری برایم تکرار می شود....شما بگید باید چکار می کردم!؟.... واقعا کاری از دست من ساخته نبود.....



پی نوشت:اقا احمدی نژاد:می خواهند امام زمان را دستگیر کنند! (سایت خبری انتخاب1/4/94)



رمانتیک نوشت!:گاهی اوقات دلتنگی!....دلتننننننننننننننننگ!......دلتنگ چیزی جایی و شاید هم کسی.....دلتنگ کسی هستی ولی او نیست یا نزدیکت نیست و شاید هم او رفته است....بفکرت می افتد که برای تسکین دلتنگیت کاری کنی برای همین سراغ یادگارهایش می روی...عکسهایش هدیه هایش خاطره اش و بخصوص بوی عطرش....هیچ چیز مانند بوی کسی و یا عطرش او را در ذهن زنده نمی کند...در بین یادگارهایش یک شیشه عطر خالی از او به جای مانده...شیشه ای که بوی او را می دهد ...شیشه را باز می کنی و انرا نفس می کشی .... افسوس...به جای اینکه دلتنگیت را تسکین دهد تو را به اتش می کشد.....شاید "حسرت" سرنوشت انسان باشد سرنوشتی که از همان ابتدای خلقت به بشر تفهیم شد....مگر حوا چه کرد که او را انگونه از بهشت راندند!؟....او فقط یک سیب می خواست!...

نظرات 22 + ارسال نظر
عارفه پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 21:29

سلام از خدا براتون صبر زیاد میخوام
همیشه کاری که با عموم مردم سر و کار داره همین دردسر ها رو داره و خواهد داشت
سر و کله زدن با آدم های مسن که معمولا مرغشون یه پا داره خیلی سخته
.ز به روز زندگی به قشر کم درآمد داره سخت تر میشه و نمیشه به همه کمک کرد
از خدا میخوام هیچ وقت هیچ مرد وسر پرست خانواده ای شرمنده اعضای خانواده برای برآورده نکردن حداقل های نیاز های یه زندگی ساده. نباشه

درود بر شما و ممنون عارفه خانم از دعای خوبتان
حق باشماست در کارهایی که اصطکاک با مردم زیاد است جدا اعصاب میخواد! بخصوص افراد کهنسال!و البته محاسن خودش را هم دارد...
متاسفانه هیچ چیز سیاه تر از فقر نیست که امیدوارم گریبانگیر هیچ خانواده ای نشود...

مانیا پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 01:59

سلام
رمانتیک نوشت خوبی بود.
اما خب همیشه برای من یک سؤال پیش می آید که آیا بود و دلتنگ بشوی بعدها که رفته است بهتر است یا اینکه اصلأ کسی نبود؟؟؛
این همیشه برای من سؤال است!!

درود بر شما
اگر کسی اصلا نباشد خیلی بد است! چون لااقل یک تجربه شیرین برایت باقی می ماند و گاهی اوقات درد فراق هم انسان را می سازد...

عطیه چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 17:24

فکر کنم بعد از اینکه شما پس نگرفتین گوشتو تا خونه نوه هرو کتک زده.
- طفلیا، خدا به دادشون برسه
دلتنگی نوشتتونو خیلی دوست داشتم، آخییی

کلا پیرزن خطرناکی بود!
البته نوه اش هم خیلی ادم جالبی نبود!
ممنون عطیه خانم

آهو چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 01:15

اونوقت پیرزنه کل 150 تومن گوشت که حدود 5 6 کیلو هست رو گذاشته بود یخش باز بشه همشو با هم میخواسته بخوره ؟ خوب من هم بودم بهم نمی ساخت سردیم میکرد

والا حتما برای چرخ کردن و یا مهمانی چیزی می خواسته من که خبر ندارم چرا اینجوری شده بود!

مامان آرتبن چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:32

فقط میگم خدا صبرتون بده.
پاراگراف آخر خیلی خوب بود ممنون

ممنون مامان ارتین....

مریم چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:25

دوباره سلام
ببخشید که مزاحمتون میشم اما ااگه اشکالی نداره چندتاسوال ازتون دارم ومیخوام راهنماییم کنین ،چون واقعاطی این مدتی که وبلاگتونومیخونم متوجه شدم شمااطلاعات عمومی زیادی دارین وخیلی منطقی باموضوعات برخوردمیکنین.
من تازع فارق التحصیل شدم وباتوجه به سرمایه ای که خانوادم دراختیارم میزارن میخوام مثل شمایه فروشگاه تاسیس کنم توشهرمون؛ توی یه سالن 200متری.حالا سوالم اینه :
1.چقدر سرمایه لازمه برای این ابعاد سالن،؟
2.تنوع اجناس چطوری بایدباشه مثلا چندقسمت بایدباشه تواین ابعادسالن خودم میخوام هم محصولات غذایی باشه هم آرایشی وبهداشتی وهم یه قسمت مربوط به دکوری واینجور چیزا حالا ایناجامیشه تو200مترآیا؟
3.ویه سوال دیگه که خیلیا منووسوسه کردن برم سمتش کسب وکاراینترنتی ونت ورک مارکتینگ هست به اصطلاح شماازاین کاراطلاعاتی دارین ؟
میدونم مشغلتون زیاده وازاین بابت معذرت میخوام پیشاپیش

1-حتما توجه کنید که ان سالنی که در اختیار دارید جای خوبی واقع شده باشد و در خیابان اصلی و پر رفت و امد باشد برای سرمایه اولیه در این ابعاد حداقل دویست میلیون لازم است صد میلیون برای تجهیزات و صد میلیون برای خرید کالا که شاید بتوانید مقداری از این مبلغ را چک بدهید...
2-برای جواب این سوال بهترین کار این است که به فروشگاههای مشابه سر بزنید و انجا را بخوب بینید بدون تحقیق کاری انجام ندهید
3-متاسفانه من در این مورد انقدر اطلاعات ندارم که بتوانم مشورت بدهم ....
اگر تجربه کافی نداشته باشید ممکن است سرمایه تان را از دست بدهید پس با ادمهای خبره و دلسوز حتما مشورت کنید

مریم چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:03

سلام دلم واسشون سوخت کاش میشد یه کاری کرد
علاوه بر خاطرات نویسی وسفرنامه نویسی دلتنگی نوشتتونم محشره

درود بر شما
متاسفانه مشکلاتی هست که راه حلش در توان ما نیست...
ممنون مریم خانم شما لطف دارید...

کتی دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 21:57

دلیل پیرزنه خیلی منطقی نبود،یکم فلفل و سیر بریزه رو گوشت طبعش گرم بشه،دلم برای پسره خیلی سوخت،خیلی سخته تو شرایطی باشی که نتونی عوضش کنی،مثل گیرافتادن تو اتاق تاریکه

متاسفانه برخی از افراد مسن خیلی به حرف کسی توجه نمی کنند
البته نوه اون پیرزن هم چندان ادم جالبی نبود...

ساناز دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 14:05 http://sanaz1359.persianblog.ir

بوی عطر. لا مصب خاطرات رو با کیفیت فول اچ دی، گاهی حتی سه بعدی میاره جلوی چشمات.

البته فول اچ دی یه کم مبالغه امیزه!

آسو دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 13:13

سلام اقا مهردادخونه جدید مبارک .خیلی نگران شدم نبودین پس اسباب کشی کردین

سلام بر اسو خانم دوست عزیز
من هم از دیدار دوستان خوبی مثل شما خوشحالم

عشق دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 10:40

دلم ی نهایت به وبلاگتون تنگ شده بود و کلی غصه خوردم که وب تون خراب شد
دلتنگی و ........... وقت میتونم بگم خوب درکتون میکنم
واما بیکاری واقعا من دلم به این همه جون بیکحار میسوزه بابا دولت عوض اینکه اینقدر به دیگران کمک کنه به فکر این جوان ها باید باشه که نیست و نخواهد بود

متاسفانه مطالب خوبی در اون وبلاگ داشتم که فعلا که همش پریده!...

اف دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 09:37

این ا.ن! دیگه داره شورِ قضیه رو در میاره
جالبِ ماجرا طرفدارای از خودش اح.ق تر هستن

داستانِ بیکاری هم اصلا ربطی به دولت پاک و منزهِ ایشون نداره
نع نع!

داستانِ اون پیرزنه تو همه صنفی دائم در حال تکراره
واقعا با بعضی آدمها نمی شه منطقی حرف زد

بعله!
دولت ایشان دولت پاکدستان و درستکاران است ولی توش دکل نفتی گم میشه!
بیکاری هم تقصیر مردمه ربطی به کسی نداره!

رضوانه همدان دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 09:21

هی روزگار . . .
شما نمیتونید ناجی برا همه باشید

درسته!
متاسفانه....

مریم دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 08:03 http://marmaranehblogsky.com

وقتی داستانهای این مدلی شمارا میخونم با خودم میگم من چند ساعت میتونم به جای شما کار کنم؟اصلا به ساعت هم نمیرسه، انشالا که در کارتان موفق باشید.حالا با اون خانم و نوش چه کردین؟
بوی عطری که یاداور کسی باشه توی یک خیابان شلوغ، بین یک عالمه ادم هم ادم را گیج میکنه ومیبره به جاهی دیگه.

ممنون مریم خانم
ایندفعه کوتاه نیامدیم و گوشت را پس نگرفتیم هر چقدر هم اصرار کردند قبول نفرمودیم! چون درخواستشان غیر منطقی بود و در ضمن ادمهای موجهی هم نبودند...
گاهی اوقات حس بویایی از همه حس ها قویتر و گویاتره....

رویا دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 08:00 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

یکی از صحنه هایی که عمیقا ناراحت می شم اینه که کسی اینقدر مستاصل بشه که برا هر جور کاری ،هر ساعت کاری،اینجوری درخواست کار بکنه
حالا نفس کار کردن بد نیست ولی اون استیصالی که طرف رو وادار می کنه حالت التماس داشته باشه ناراحتم می کنه

پاراگراف اخر کامنت شما کاملا درسته
بعد از بیماری و درد هیچ چیز بدتر از فقر نیست....

محمدرضا دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 02:30

سلام.
این تیکه ی اخر عجیب بود.راست می گید.می فهمم.
یاعلی

درود بر محمدرضا خان
پس می فهمی من چی میگم....هی روزگار....!

آبانی دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 01:34

فکر کنم بازم شما باید بزرگواری کنید و ببخشید
متاسفانه با این شرایط اقتصادی تعداد این جور جوونا هم بیشتر میشه,امیدوارم که وضعیت همینطور نمونه!

گاهی هم مرور خاطرات از دلتنگی ادم که کم نمیکنه,بیشترشم میکنه!

البته ایندفعه بزرگواری نفرمودیم و گوشت را پس نگرفتیم!

مریمی یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 21:03

دلم گرفت...
خونم.

برای چی؟!

جیرجیرک یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 19:01




فعلا چون اصلا حال ندارم با زبان تصاویر نظر گذاشتم تا بعد

گاهی اوقات تصاویر از کلمات گویاتر است!

ُسیما یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 17:20

چرا نمیفرستینشون کاریابی؟اونجا حتما شغلی تو کارخونه ها واسشون پیدا میشه.شاید بلد نیستن.آدرس یکی دوتا کاریابی خوب رو توشهرتون بهشون بدید.گناه دارن

به نظر شما اگر کاریابیها می توانستند برای همه بیکاران ان هم بسادگی کار پیدا کنند ما این همه بیکار تو کشورمون داشتیم!؟

م یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 14:46

اگه هی بیایی این اتفاقات خییییلی روزمره ! و کاملا طبیعی !! سر کارت رو برای ما بگی ما هم اتفاقات خعلی روزمره و طبیعیمونو برات تو کامنتا مینویسیما !!

داداش اینجا ایرانسا!یا نکوند تو اصفهان شوما تازه تازه دارد ازین خبرا میشد؟؟( لهجه شو خودت تنظیم کن لطفا )

یه راه حل بهتری هست!
شما یک وبلاگ بزن و اسمشو بزار داستانهای (م)! تا ما بیاییم و بخوانیم!

نازمهر یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 12:40 http://zendegykhusosy.blog.ir/

آخرش با پیرزنی چه کردین؟

پس نگرفتیم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.