داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

کاریش نمیشه کرد.....

 

 

عباس اقا یه  اپارتمان  ده واحدی ساخته یه جای عالی و خیلی شیک با خودم فکر می کنم عباس اقا که ده واحد اپارتمان داره چی می شد یه واحد از این ده واحد را می داد به من اصلا یکی از واحدهای کوچیک و نامرغوب که افتاب رو نیست بهش قول می دادم که  پولشو قسطی بهش بدم اصلا چرا عباس اقا باید ده واحد اپارتمان خالی داشته باشه من ده سال اجاره نشین باشم والا دیگه از اجاره نشینی خسته شدم....ولی نمیشه.... کاریش هم نمیشه کرد

چی می شد زهره زن من می شد!؟ می رفتم خواستگاریش بهترین عروسی را براش می گرفتم بعد هم ماه عسل با هم می رفتیم ترکیه دمپایی ابری می پوشیدیم و کنار ساحل با هم افتاب می گرفتیم و توی دریا با هم شنا می کردیم بعد هم می رفتیم سر زندگیمون او ظهرها ناهار قورمه سبزی و قیمه درست می کرد و من هم عصر با یک پاکت میوه و شکلات می اومدم خونه و همانطور که پای گاز بود بغلش می کردم و می بوسیدمش و بعد هم با هم بچه دار می شدیم و یک خانواده شاد بودیم.....ولی نمیشه ...الان زهره شوهر و بچه داره شوهرش هم اون شهرام لندهور و بد اخلاقه که عین دودکش سیگار میکشه ....توی دانشگاه همکلاسی بودیم من زهره را دوست داشتم اونم به من علاقه داشت ولی اقا شهرام با زبون بازی اونو از من دزدید البته تقصیر من هم بود وقتی کسیو دوست داری نباید معطل کنی فوری باید تکلیفشو معلوم کنی چون یهو پر میزنه و میره... زهره زن مردمه نه میشه بهش فکر کرد نه خوابشو دید نه بهش رسید.....این هم تقدیر شخمی ماست! که عشق ما باید تو خونه یک مرد دیگه باشه....

اقا جواد یه پاساژ داره پر از مغازه با خودم می گم چی می شد یکی از مغازه هاشو می داد به من که بیکار نمونم یه بوتیک می زدم فقط شلوار جین می فروختم دیگه از بس کارگری کردم خسته شدم تا کی صبح تا شب کار کنی و از کارفرما  بد و بیراه بشنوی و بعد هم دوسه ماه دو سه ما بهت حقوق ندن رفتم ازش پرسیدم میگه 30 میلیون رهن سه میلیون اجاره حالا اجاره را با جون کندن در می ارم و می دم ولی من تا به حال سی میلیون تومن پول یکجا ندیدم چه برسه به اینکه توی جیبم باشه تازه سرمایه از کجا بیارم؟ اصلا چرا یه نفر باید صدتا مغازه داشته باشه و یه نفر هیچی.....کاریش نمیشه کرد نه من می تونم سی میلیون داشته باشم و نه اقا جواد به من مغازه می ده...

مهدی را دوباره دیدم چقدر مهربون چقدر باشخصیت وضعش هم که خوبه چی می شد اگه میومد و منو می گرفت!؟ با من ازدواج می کرد  می اومد خواستگاریم عروسی می گرفتیم توی بهترین هتل ها بعد هم با ارامش کنارش زندگی می کردم من قول می دم زن خوبی براش میشدم می دونم که اون هم منو میخواد چون از نگاه هاش و طرز حرف زدنش می فهمم دلم می خواست بغلش می کردم و اون چال گونه اش را گاز می گرفتم! ولی نمیشه اون زن داره و از شانس گه ما زنش هم شش ماه حامله است  زنش هم اصلا بهش نمیخوره من نمی فهمم چرا مرد به این خوشتیپی رفته این خرس  گنده را گرفته! ....ای کاش می شد مهدی مال من بود .....کاریش نمیشه کرد.....

توی خیابون حسن را دیدم باهاش سلام و علیک کردم سوار یک لکسوس بود می گفت باباش براش سیصد میلیون خریده  خیلی خوشگل بود من و حسن همکلاس بودیم باباش بنگاه معاملاتی داره براش ماشین خریده خونه خریده و از صبح تا شب هم با ماشین توی خیابونها با رفقای پولدارش ولوئه هر دفعه که می بینیش با یه دختر می گرده حتی دیپلم هم نتونست بگیره فقط دنبال عشق و حاله منم فوق لیسانس گرفتم سربازی رفتم و حالا بیکارم چی می شد حسن یک لکسوس دست دوم می خرید دویست و هفتاد میلیون و سی میلیونش و به من می داد باهاش یه وانت می خریدم و می رفتم پیش رفیقم مرتضی که مزرعه پرورش قارچ داره و براش قارچ پخش می کردم قول می دادم اگه سی میلیون به من می داد که بتونم باهاش یه وانت بخرم توی دو سال بهش بر می گردوندم حالا اگه سوار یک لکسوس دست دوم میشد اتفاقی می افتاد!؟ اصلا چرا یه نفر باید یه ماشین سوار شه که قیمتش به اندازه ده تا وانت باشه اونوقت من یه موتور هم نداشته باشم!؟....کاریش نمیشه کرد من نمی تونم بهش حرفی بزنم اونم پولی به کسی نمی ده اصلا اگه می خواست از این بذل و بخششها کنه اصلا نمی تونست لکسوس سوار بشه!.....

توی صف بانک بودم یه پیرمرده جلوم بود که با عصا بسختی راه می رفت خیلی پیر بود اومده بود حسابشو چک کنه کارمند بانک می دونست که گوشهاش سنگینه باصدای بلندی شبیه فریاد بهش گفت: حاجی این ماه هم مثل ماه قبل هشت میلیون به حسابت اومد! اون هم وقتی مطمئن شد که پول واریز شده بدون اینکه پولی بگیره رفت کارمند بانک هم که دید من به او خیره شده ام با خنده گفت: این حاجی هر ماه سر میزنه که مطمئن بشه که هشت میلیون اومده به حسابش و بعد هم میره می ترسه بانک یادش بره! .....با خودم یه حساب سر انگشتی کردم دیدم احتمالا حدود پونصد میلیون تو حسابشه با خودم گفتم چی می شد اگه پنجاه میلیون از این پونصد میلیون مال من بود اونوقت با این پول می رفتم تکلیف محبوبه را که چهارساله منتظرمه معلوم می کردم دیشب زنگ زد و با گریه گفت من چهار سال به پای تو نشستم و همه خواستگارمو رد کردم همه فرصت های ازدواجم را به خاطر تو از دست دادم و من نمی دونم تو چه غلطی می کنی دیگه نمی تونم غر زدنهای پدرمو تحمل کنم.......کاریش نمیشه کرد اون پیرمرده به کسی پولی نمیده و بعد هم می میره ورثه پولها رو می خورند یه فاتحه هم براش نمی خونند شاید هم بهش فحش بدن که چرا پول بیشتری نداشت.....البته پول مال خودشه نمیشه گفت چرا به کسی نمیده حق اونه که از این پول به خوبی محافظت کنه تا به خوبی و خوشی به دست ورثه برسه!.....نمیشه....کاری نمیشه کرد...

 

توی اسمون یه پرستو دیدم یه پرستو کوچیک و خوشگل که با سرعت تا اوج اسمون پرواز می کرد اونقدر اون دور دورها رفت که ناپدید شد به اون پرنده کوچیک حسودیم شد با خودم گفتم چی می شد اگه من یه پرستو بودم می رفتم به اوج اسمون تا چشمم به ریخت این دنیا نیفته!....کاریش نمی شه کرد من پرستو نیستم یه ادم بدون بال و پرم که باید دستم را توی جیبم کنم و توی پیاده روهای این دنیا قدم بزنم....

نظرات 10 + ارسال نظر
عشق پنج‌شنبه 11 خرداد 1396 ساعت 12:43

این حرفهای هرروز منه
همیشه میگم چی میشد این 200 میلیون همراه اول جایزه اش برا من دربیاد
همیشه میگم برا دخترا جهیزیه میخرم
البته برا زهره و مهدی هم میخریدم

همین که بفکر کار خیر هستی خوبه....

سمانه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 17:48

بساز
خیلی وقتها خیلی چیزها دست ما نیست پس بساز

باید ساخت...چون کاریش نمیشه کرد!

اعظم 46 یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 ساعت 10:17

بهتر هرکه هرچی داره به همون راضی باشه

درسته.....چون کاریش نمیشه کرد!

مرمری شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 23:27

یدونه ای داداش مهرداد عززززیز،

ممنون مرمری خانم

نفس سین شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 18:34

هیچ کس نیست که از این فکرا نکرده باشه
منم خیلی چیزا دوس دارم داشته باشم یا...
اما هیچ وقت دوس ندارم کسی غیر از اینی که الان هستم می بودم...
اون وقت دیگه مامان ماهم مامان من نبود..
خواهرا وخواهرزاده هام... دوستام..
شوهر و پسرم..
نمیدونم...
اگه از اول جای دیگه دنیا میومدم خب فرق میکرد..
اما الان فقط میخوام خودم باشم... ولی شرایطم بهتر میبود..
شرایطی که عوض کردن یا بهبودش دست خودم نیست...

بازم یادی میکنیم از سخنرانی غرای شما درباره جغرافیای تولد

همین که شما از زندگی خودتون راضی هستید و نمی خواهید که جای کس دیگه ای باشید همین نوعی خوشبختی است....

عطیه شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 09:29

آخ آخ، چقدر دیالوگای آشنایی بودن. مناظرات رو ک میبیننم، همش ب ذهنم میاد چرا یک سری باید اینجوری مایه دار و گستاخ باشن، یک سری ب نون شب محتاج و سربه زیر. خدا مارو بخور.
تازه ب اون دوستمونم میخوام بگم خرس قطبی خیلی خوبه که. من ک خیلی دوسش دارم.

بنده هم معتقدم خرس قطبی بهتره ولی در هر حال دموکراسی ایجاب میکنه که به نظرات مختلف احترام گذاشت
خدا ما را بخور

یاسی شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 02:22

اگر خدا به من اون مبلغی رو ڪه از دیشب ازش خواستم بهم بده
یه خونه برا ی اون میخرم
یه مغازه برای اون ڪرایه می ڪنم
سی میلیون به اون میدم وانت بخره
هزینه عروسی اونو میدم
جهنمو ضرر یه پاراگلایدرم برا اون میخرم
ولی خداییش برای اونیڪه آرزوی زهره رو داره واون یڪی ڪه حسرت آقا مهدی رو داره
موندم ڪه چڪار میتونم بڪنم

واقعا اگه پول داشته باشی به همه اینقدر کمک می کنی!؟.....من فک می کنم وقتی چشمت به پولا میفته می گی می رم ماشینمو عوض می کنم یه خونه بهتر میخرم یه سفر می رم اسپانیا....

خرس قطبی پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 10:35

کاش منم به یه غزال بودم با لنگ پاچه بلند وکشیده توی یه دشت سبز نه یه خرس قطبی پشمالو بدبخت بی ریخت تو سرمای که داره نسلشم منقرض می‌شه چه میشه کرد هر کی یه شانسی داره

والا من فک می کنم باید توی تصمیمت تجدید نظر کنی چون خرس قطبی بهتر به نظر میاد چون لااقل مطمئنی که توسط ببرها و شیرها شکار نمیشی!...
البته خودت می دونی من فقط راهنمایی کردم!

بهروز پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 10:29

عالی بود مهرداد خان

ممنون بهروز عزیز....

Nahid پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1396 ساعت 09:14 http://rooznegareman.blogsky.com

خیلی زیبا بود. این قصه مقدرات خییییلی از ماهاس که شما به زیبایی توصیفش کرده بودین. اما کاریش نمیشه کرد...

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.