داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

تیر

 

 

جنگ تمام شده و مردمانی در ان نبرد همه چیز خودشان را باخته اند دشمن زمین هایشان را گرفته گندم هایشان را به اتش کشیده سربازانش را به اسارت گرفته و سرزمینشان را غصب کرده... گاهی سخت می جنگی خون می دهی جان می دهی فرزندانت را می دهی ولی جنگ را مغلوبه می شوی چه می شود کرد وقتی دشمن از تو بسیار قویتر است....

زنان عزادار شوهرانشان بچه ها دلتنگ پدرانشان و مادران داغدار پسرانشان..... انها همه چیز خودشان را باخته اند چشم امید همه به "مرد" است انها از او می خواهند که پیش فرمانروای دشمن برود و از او بخواهد لااقل سرزمینشان را به انها باز گرداند زمینی که در ان زندگی می کنند در ان گندم می کارند از رودخانه ها هایش ماهی می گیرند در هوایش نفس می کشند در دشت هایش شکار می کنند و فرزندانشان را روی ان بزرگ می کنند مردمان زخمی و شکست خورده چشم امیدشان به اوست.....

 وقتی مردمانی همه چیز خودشان را باخته اند چه چیزی برای معامله دارند؟ برای معامله چیزی می دهند تا بتوانند چیزی بگیرند انها در قبال گرفتن سرزمینشان چه چیزی دارند که به دشمن بدهند؟ انها هیچ چیزی ندارند نه پولی نه ارتشی نه سربازی نه توانی ...هیچ چیز....ولی با این حال مرد بر می خیزد و رهسپار کاخ فرمانروای دشمن می شود.....

به کاخ می رسد اطراف کاخ پر است از سربازان سیاه پوش با شمشیرهای اخته و چشمانی بی شرم ولی با این حال چشم انها که به مرد می افتد ساکت می شوند و کنار می روند و راه را برای او باز می کنند سربازان دشمن او را می شناسند و می دانند که او یک دشمن است ولی یک دشمن قابل احترام.....

درهای کاخ برایش باز می شود به سالن بزرگی می رسد که شاه ان بالا نشسته و وزیران و سردارانش روبروی او در دوطرف صف کشیده اند گویی همه انتظارش را می کشیدند یکی می خندد یکی مسخره می کند  کسی دیگربا تمسخر  او را با انگشت نشان می دهد همه منتظرند حقارت او را ببینند اصلا شاید این جنگ فقط برای این بوده که انها زانو زدن و کرنش مرد را ببینند مردی که مادران با تعریف قصه هایی از دلاوریها و شجاعتش فرزندانشان را به خواب می فرستند.....مرد با ان اندام درشت و ستبر و چشمانی نافذ روبروی شاه ایستاده و به او خیره می شود شاه مغرور و سرمست از ان بالا خنده ای می کند و از او می پرسد: برای چه امده ای؟ ایا امده ای که سرهای سربازانت را بگیری یا دستهایی که از سردارانت بریده ام و چشم هایی که از چشم خانه انها بیرون کشیده ام ....او با اندکی مکث با صدایی غمگین ولی با صلابت می گوید من امده ام که خانه هایمان زمینهایمان و سرزمین مان را پس بگیرم با گفتن این حرف همه با صدای بلندی خندیدند.....

شاه همانطور که می خندد از تخت فرود امد و نزدیک مرد ایستاد و گفت: شوخی جالبی بود! شما چه چیزی دارید که در قبال ان به من بدهید شما شکست خورده اید و همه چیزتان متعلق به من است.....مرد با سکوت و نگاهی سرد به چشمان شاه خیره می شود...شاه بشدت دلش می خواست که راهی برای تمسخر و تحقیر مرد بیابد چشمش به کمان بزرگ مرد افتاد مکثی کرد و فکری به ذهنش رسید.....

شاه به او می گوید: من همین لحظه تصمیم گرفتم همه خانه ها شهرها روستاها زمین ها و همه سرزمینتان را به شما ببخشم  اسیرانتان را ازاد کنم و هر انچه از شما گرفته ام به شما باز می گردانم و از اینجا بروم......حضار با شنیدن حرف های شاه سکوت کرده و با تعجب به شاه چشم دوختند....شاه ادامه داد: ولی این یک شرط دارد...مرد در حالیکه به شاه چشم دوخته بود ارام پرسید: چه شرطی ....شاه گفت: من شنیده ام که داستان های زیادی از ضرب شصت تو در تیراندازی می گویند و از بلندای تیر تو داستان ها و افسانه ها شنیده ام من برای اینکه این دروغها به همگان ثابت شود شرط من این است: به دماوند برو و تیری بینداز! هر کجا تیرت فرو افتاد تا انجا متعلق به شما باشد.....و دوباره صدای بلند خنده حضار.....

مرد اخمهایش را در هم کشید و نگاهی غضبناک به شاه انداخت و انگاه کمانش را برداشت و پشت به شاه کرد و غرق در فکر به سمت خروج به راه افتاد به اخر سالن که رسید ایستاد مکثی کرد و برگشت و با صدای بلندی خطاب به شاه فریاد کشید: سر قولت می مانی!؟.....صدای مرد در کاخ طنین انداز شد و همه سرداران و نگهبانان شمشیرهایشان را از نیام کشیدند تا جواب گستاخی مرد را به او بدهند که شاه با حرکت دست انها را ارام کرد.....شاه لبخند زنان به سمت مرد رفت و نزدیک او ایستاد و همانطور که می خندید به او گفت: همه می دانند من سرم برود قولم نمی رود و برای اطمینان به جارچیان دستور می دهم این قول مرا در کوی و برزن جار بزنند تا همگان از ان اگاه شوند ولی........انوقت شاه لبخندش را فروخورد و سرش را نزدیک صورت مرد اورد و با نگاهی خشمگین و مملو از نفرت به چشمهایش خیره شد صورت ان دو انقدر نزدیک بود که صدای نفس های یکدیگر را می شنیدند و در همان حال گفت: و اما اگر تیر تو از البرز ان طرف تر نرود مردانتان را خواهم کشت زنانتان را به کنیزی خواهم برد خانه هایتان را به اتش خواهم کشید و فرزندانتان را بی وطن خواهم کرد بی وطن تر از باد......

مرد پیش مردمش برگشت و جریان را بازگو کرد مردمان رنجور و خسته فقط شنیدند و چیزی نگفتند ولی با زبان بی زبانی پرسیدند: مگر یک تیر چقدر می رود؟ یک خانه؟ دو خانه؟ یک روستا؟....ولی انها می دانستند از سردار یک قوم شکست خورده کاری بیش از این بر نمی اید....

صبح زود مرد کمانش را برداشت و عزم رفتن کرد سرش را بالا برد و در افق چشمش به ان  قله برف گرفته  افتاد بغض گلویش را گرفت و اهی کشید و به قله خیره شد با خیره شدن به قله گویی انرژی دیگری یافت و حس کرد که ان کوه مثل یک اهنربا او را صدا می زند.....

 برف و بوران همه جا را فرا گرفته هوا سرد و سوزان و  زمین منجمد و نامرد است انچنان که به سختی می شود قدم از قدم برداشت...مرد ارام و ساکت و غرق در فکر و سخت نگران از کوه بالا می رود شب هنگام یک بز کوهی شکار کرده و مقداری از انرا کباب کرده و می خورد بقیه را به حیوانات اطرافش می دهد و در ان شب نگاه دیگری به ان تیری که از جانش بیشتر دوست می داشت و همیشه همراهش بود انداخت.....تیری بلند و براق.....یادش امد که روزی در جنگل های مازندران به دنبال شکار ببر بود که راه را گم کرد به پیرمردی برخورد و ان پیرمرد ان تیر را به او داد و به او گفت که از ان به خوبی نگهداری کند چون روزی به کارش می اید پیرمرد به او گفته بود که اگر روحش را در ان تیر بدمد ان تیر به بلندی روحش و به اندازه ایمانش در اسمان خواهد رفت....

حس کرد شب عجیبی است زوزه بلند گرگها نعره ترسناک شیرها و غرش رعب اور ببرها از دور و نزدیک شنیده می شد به اطرافش نگاهی کرد تمامی کوه مملو از چشم های روشن و براق گرگ ها و حیوانات وحشی است  تا انجاییکه تا صبح از سر و صدای حیوانات خواب به چشمانش نمی رود برای همین تصمیم گرفت بدون استراحت به راهش ادامه دهد و تا صبح به قله برسد در طول مسیر هم لحظه ای زوزه گرگها و چشمان نورانی انها او را راحت نگذاشت.....

صبح بالاخره به قله رسید هوا بشدت سرد است و زمین سخت یخ زده و منجمد است و اسمان را ابری سیاه و تاریک پوشانده سعی می کند روی قله بایستد که موفق نمی شود پایش می لغزد و به زمین می افتد چند بار دیگر هم سعی می کند ولی زمین انچنان منجمد است که نمی تواند روی پاهایش بایستد بشدت احساس تنهایی می کند و با بغضی در گلو رو به اسمان می کند و به ابرهای تیره خیره می شود و پس از مدتی فریاد می کشد: چگونه می توانم بار ملتی را به دوش بکشم وقتی حتی نمی توانم روی پاهایم بایستم ....

بعد از طنین انداز شدن  فریاد مرد در کوه حس کرد زمین زیر پایش ارام ارام گرم می شودبرف ها شروع به اب شدن کردند یخ ها ذوب شدند و زمین انچنان داغ شد که اتش از زمین به اسمان برخواست....مرد فراموش کرده بود دماوند بیش از انکه یک کوه باشد یک اتشفشان است.....

 بعد از ان کوه شروع به لرزیدن کرد ...صدای پای یک لشکر عظیم به گوش رسید که تمامی کوه را می لرزاند مرد نگاهی به پایین انداخت ان چیزی را که می دید باور نمی کرد هزاران شیر ببر پلنگ  بز کوهی  خرس اهو گربه وحشی حتی سنجاب ها و پرستوها و موشهای صحرایی از پایین کوه به بالا می امدند تعدادشان انقدر زیاد بود که تمامی کوه را پوشاندند و پس از مدتی همه البرز پر شد از حیوانات مختلفی که چشمانشان به او بود مرد باورش نمی شد ان ها از دیشب تا صبح در تعقیب او بودند....شاید انها امده بودند به مرد بگویند که تنها نیستی......

 

و انگاه آرش!.... بر قله دماوند ایستاد و ان تیر را بر زه کمان نشاند و زه را کشید.....انقدر زه را کشید که پیکرش با کمان یکی شد انگاه به یاد حرفهای شاه افتاد" اگر تیرت از البرز فراتر نرود مردانتان را خواهم کشت زنانتان را به کنیزی خواهم برد و فرزندانتان را بی وطن خواهم کرد بی وطن تر از باد"....با به یاد اوردن حرفهای شاه انچنان کمان را کشید که پیکرش از توان و نیرو تهی شد و انگاه چشمانش را بست و روحش را در تیر دمید.....

پیکر  آرش متلاشی شد و تیر با سرعتی رعد اسا از کمان جهید و ابرهای تیره را شکافت و در اسمان ناپدید شد.....شب هنگام دیده بانهای دشمن خبر دادند که تیر فرسنگها ان سوی مرزهای ایران بر ساحل رود جیحون بر یک درخت گردو فرو افتاده است.....ولی مردمان این حرف را باور نداشتند....انها باور داشتند که تیر ارش هیچگاه به زمین نرسیده است....

توضیح: من این داستان را تقریبا دوسال پیش در وبلاگ قبلیم نوشته بودم که به لطف بلاگفا حذف شده بود...