گاهی می روم و برای خانه نان می خرم راه نانوایی از یک خیابان فرعی می گذرد که همیشه یک پیرمرد روبروی حیاط خانه شان روی یک صندلی چرخدار نشسته و به رهگذران خیره می شود من هر وقت از جلوی ان پیرمرد رد می شدم نگاهی به او انداخته و با سکوت عبور می کردم ولی چند روز پیش که نگاهی از سر بی تفاوتی به او انداختم پیرمرد به من لبخندی زد و سلام کرد و مرا از اینکه با نگاه به او سلام نمی کردم شرمنده کرد....
او پیرمردی قوی هیکلی است که به نسبت سنش موهای زیادی هم دارد که انها را شانه زده و همیشه هم لباس های تمییزی پوشیده از چهره اش پیداست که در دوران جوانی مرد خوش تیپ و خوش قیافه ای بوده و از ظاهر تمییزش هم حدس می زنم که شغل ابرومندانه ی هم داشته...گاهی با خودم می گویم این چه معامله تاریکی است که روزگار با انسان می کند به انسان جوانی زیبایی قدرت و سرمستی می بخشد ولی همه انها را به تدریج می گیرد و پیری و زوال را جایگزین می کند مرگ حق است و از این نظر مشکلی نیست! تولد و مرگ سترگ ترین و بزرگ ترین واقعیت این عالم است ولی مشکل اصلی زوال است...گلی می روید و قبل از خشک شدن پژمرده می شود درختان با شکوه با برگهای سبز و پر طراوتشان پر از زیبایی اند ولی قبل از خشک شدن برگهایشان می ریزد ساقه هایشان رنگ می بازد و از طراوت تهی می شوند حیوانات اول بیمار و ناتوان شده و بعد توسط درندگان خورده می شوند و انسان هم مثل همه موجوداتی که متولد می شوند بالاخره می میرد ولی ازار دهنده ترین بخش زندگی پیری بیماری و زوال است که قبل از مرگ گریبانگیر انسان می شود من معتقدم اگر نمی شود برای مرگ و نیستی کاری کرد شاید بشود برای پیری و زوال چاره ای اندیشید که دوران پیری دیرتر بیاید و بهتر بگذرد و این مهم فقط و فقط با توسل به علم و دانش میسر است همانطور که اوضاع سالمندی از قبل خیلی بهتر شده .....
یاد داستانی از وودی الن افتادم داستان زندگی وارونه...واقعا چه می شد انسان زندگیش وارونه بود یعنی در یک خانه سالمندان به دنیا می امد و تدریجا هر چه جلو می رفت به میانسالی جوانی کودکی نوزادی و نهایتا با یک حس شورانگیز به پایان می رسید....داستان جالب وودی الن را اینجا می اورم....
کاش میشد مسیر را، وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانهای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم
و هر روز
همه چیز بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم.
و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز، جوانتر خواهم شد.
آنگاه، برای دبیرستان، آمادهام.
و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس، چیزی شبیه استخر،
غوطه ور خواهم شد.
و سپس، با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم…
وودی آلن
بنجامین باتن هم داستانش همین بود.پیر بود بعد کم کم نوزاد شد و مرد
درسته....
ولی وودی الن به زیبایی این رویا را به تصویر کشیده....
فیلم بنجامین باتن
جالب بود ولی سیر زندگی رو خدا یه جور دیگه تعیین کرده
چه خوبه با اون پیرمرد دوست بشین شاید همین دوستی ساده اونو خیلی سرحال بیاره .
لااقل سعی می کنم باهاش سلام و احوال پرسی کنم متاسفانه پیری درد بدیه....
سلام. احوال دوست عزیزمان.
کمرنگ شدی آقا مهرداد. گفتم الان بعد از یک هفته بیام با خیل پست روبرو خواهم شد اما افسوووس.
خوبید؟ ان شالله همه چی آرومه؟
درود به عطیه خانم دوست عزیزم
هم مسافرت بودم و هم سرماخورده بودم
ممنون از لطفت...
منم یادفیلم بنحامین پاتن افتادم که فیلم تاثیرگذاری بودمنم خیلی به این چیزافکرمی کنم ولی زیادبه فکرکردن درموردش ادامه نمیدم چون شادی وپویائی روازم میگیره
داستان آرش هم عالی وبدون نقص کاش چاپش کنی
گاهی فک کردن به برخی جنبه های زندگی ازاردهنده است برای همین فکرهای عجیب و غریب مثل داستان وودی الن به ذهن خطور میکنه.....
این پستتون من رو یاد فیلم بنجامین باتن انداخت، اون دقیقا مصداق شعر وودی آلن هست.
چه جالب نوشته بودین و چه جالبتر کامنت فائزه خانوم، من از اون دسته ای هستم که دوست ندارم به کودکی برگردم چون اصلا دوران خوبی نبود، گاهی اوقات دلم میخواد ازش بنویسم اما هم خجالت نمیزاره هم اینکه اصلا دوست ندارم ثبت بشن
اما اینکه میبینم بعضی ها که در جوانی ابهتی داشتن، پیر و ناتوان میشن دلم میگیره
همانطور که گفتی برخی اوقات دوران کودکی برای بعضی ادم ها دوران قشنگ و ارامی نبوده و این بیشتر برای نسل قبله مگر نه نسل امروز که حتی در روستاها به شیوه فرزند سالاری تربیت می شوند ولی شاید نسل گذشته مثل شما هر چند که کودکی سختی داشته اند ادمهای بهتری شدند .......
در مورد پست تیر...
سلام...
سال پنجم دبستان دو درس از کتاب فارسی ما... مربوط به شعرداستان آرش کمانگیر بود...... دروسی که نه قبل از ما و نه بعد از ما ... وجود نداشت...(سال اول انقلاب جوگیر شدن گذاشتند... بعد هم برداشتند)...
با این که شعر خیلی بلندی بود ... اماچنان زیبا بود که هنوز به اون درسها نرسیده ... شعرها رو حفظ شده بودم ... ولی متاسفانه الان فقط بخشهای کوچیکیش را یادمه ... گرچه هنوزم از تکرارش لذت می برم :
منم آرش ....
سپاهی مرد آزاده...
به تنها تیر ترکش آزمون سختتان را اینک آماده...
کمانداری کمانگیرم ....
شهاب تیزرو تیرم ...
مرا باد است فرمانبر...
مرا آب است آتشپر...
ولیکن چاره ی امروز ... زور و پهلوانی نیست ...
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست ...
.......
پس آنگه ... سر به سوی آسمان بر کرد ...
و با آهنگی دگر ...گفتار دیگر کرد...
سلام ای واپسین صبح .... ای سحر بدرود..
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود...
به صبح راستین سوگند...
به پنهان آفتاب واپسین سوگند...
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد ...
که آرش کار صدها ...صد هزاران تیغه ی شمشیر خواهد کرد...
درود به ساراخانم و این حافظه قوی که دارید که باعث شده شعر دوران مدرسه بعد از سالها توی ذهنت بمونه......
اموزش و پرورش در گذشته گرچه اشکالاتی داشت ولی من فک می کنم ادمهای تواناتری تربیت می کرد نمونه اش همین که هنوز شعر به این بلندی از ان دوران تا کنون توی ذهن شما مونده....
شاید بعضیا کودکی خوبی نداشتن خوب.زندگی واروونه واسشون خیلی هم جالب نباشه.ولی ای کاش میشد.اونوقت اون کسایی که ندارمشونو میداریم!
خوبی مهرداد خان؟
درود به فائزه خانم دوست قدیمی
درسته.....دوران کودکی یک دوران طلاییه که بقیه زندگی روی همین دوره سوار میشه.....
ممنون خوشحالم که کامنت شما را میبینم.....
همیشه دوران ابتداییم وقتی مداد هام رو تراش میکردم به حدی میرسیدن که دیگه توی تراش جا نمیشدن به این فک میکردم که چی میشه مداد ها اول کوچیک باشن و مثل ادم ها کم کم بزرگ شن تا جایی که همش از خانواده سوال میکردم و اونا دنبال جواب های قانع کننده و قابل همخونی با سن من میگشتن
رویا ها و ارزوهای کودکی واقعا زیبا هستند و اگه ادمها می تونستند این ارزوها و خواب های خودشون را جایی یادداشت کنند قطعا در بزرگسالی براشون جالب و خاطره انگیز بود....
خیلی خیلی عاااااالی بود،
ممنون مرمری خانم....
از پیری گریزی نیست مگر مرگ قبل از پیری
ولی شاید این دوران اینقدرها هم تیره وتار نباشد . باید از خود سالمندان پرسید
الان یک شعر جالب در مورد پیری هم یادم آمد
چون جوان بودم میگفتم شیر شیر است گر چه پیر بود
چونکه پیری رسید دانستم پیر پیر است گرچه شیر بود
شعر ی قشنگ و واقعا پندا اموز بود.....
واقعیت اینه که کهنسالی به دو بخش تقسیم میشه قسمت اول وقتیه که ادم پیر ه ولی سالمه و هنوز بیماریها به سراغش نیامده و یا قابل تحمله که اتفاقا رضایت از زندگی در این دوران زیاد است ولی بخش دوم که ارام ارام بیماری ها به سراغ انسان میاد ممکنه دوران سختی باشه.....
واقعا من هم زندگی وارونه رو دوس دام کاشکی همچنین چیزی بود..................ولی من به تجربه خودم دیدم که پیرها بیشتر از جونها از مرگ میترسند.
ترس از مرگ در همه ادمها هست و همانطور که گفتی گاهی دلبستگی به دنیا در پیرها بیشتر از جوونهاست...
درود بر آقا مهرداد
تا داستان وودی آلن رو خوندم یاد یه نقاشی افتادم که چند ماه قبل یکی از دوستان اهل فل.سفه برام فرستاده بود...حیف که پاکش کردم...پیدا کنم میفرستمش براتون...
من از بچگی با قضیه پیری، در واقع با ناتوانی ناشی از پیری مشکل داشتم...سنی که به نظر خودم کافی بود برای زیستن رو ۳۵ سال در نظر گرفته بودم...آقا ما بزرگ شدیم دیدیم خیلی کمه...به این نتیجه رسیدم خب مواظب خودت باش... هر چی بیشتر بهتر
شاد و سلامت باشید
درود به ساکت سخنگو
همانطور که گفتی 35 اصلا کافی نیست
سن مهم نیست مهم اینه که مواظب خودت باشی و روحیه داشته باشی....
زندگی وارونه چیز جالبیه اما مردن رو سختتر میکنه. ب نظر من آدم هر چی جوونتره آمادگیش برای مرگ کمتره اما وقتی پیرتر میشی، دلبستگی ها کمتر میشه.
من دائما دغدغه پیری رو دارم اینکه زود از دست و پا بیفتم، فراموشی بگیرم، موها و ابروهام بریزه. دارم سعی میکنم حداقل هر روز ورزش کنم و رژیمم رو حفظ کنم تا کمی جلوی این جریانات رو بگیرم
من فک می کنم دلبستگی پیرها نسبت به زندگی اگه از جوانها بیشتر نباشه کمتر نیست مثلا امار خودکشی در جوونها خیلی بیشتر از پیرهاست گرچه این داستان زیبای وودی الن بیشتر فان و فانتزی هست و اینکه ادم را تحریک می کنه که به زندگی و عمر کمی بیشتر فک کنه.....
واقعا جلوی مرگ را نمیشه گرفت ولی مثل شما میشه با ورزش و مراقبت پیری را به عقب انداخت و کیفیت زندگی را بالا برد.....
منم از پیرى میترسم
اما زیاد بهش فکر نمى کنم!راه کارهاى مبارزه با آلزایمرو بلدم و اعمالشون میکنم.از چهارستون بدنم خوب مراقبت میکنم و اهل تفریحم و معتقدم بهترین روزاى زندگیم رو باید به بهترین نحو خاطره سازى کنم.مراقب پوستم هستم و بهش اهمیت میدم.کار کردن رو دوست دارم و بجاى خسته شدن ازش انرژى میگیرم.رقصیدن؛یکى از انرژیک ترین راه هایى که سراغ دارم براى شاداب موندن رقصیدنِ!حتى موقع شستن ظرفا،بلند بلند آواز بخونین و برقصین،خیلى خوب جواب میده
این سبک زندگى رو مامانم بهمون یاد داده!تو سن پنجاه و دو سالگى،وقتى با هم بیرون میریم،همه فکر میکنن خواهر هستیم!چهره شون کمتر از سى و پنج سال نشون میده
من فک می کنم برای مبارزه با پیری و زوال دقیقا باید مثل شما رفتار کرد
مرگ.چ واژه ی بی ریختی. بی ریخت بی ریخت بی ریخت
شاید ترس مرگ از خود مرگ بدتر باشه و شاید پدیده مرگ برای اطرافیان دردناکتر از خود فرد باشه....
ما نمی دانیم الله و علم.....