داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

زیر گنبد کبود(قسمت اخر)


 

 

زن در خانه تنهاست شوهرش در اداره شیفت شب است! و پسرش سپهر را هم خانه مادرش گذاشته همه چیز تمیز و مرتب است میزشام  خیلی زیبا چیده شده و بوی عطر یک غذای خوشمزه همه خانه را پر کرده یک رومیزی ترمه روی میز کشیده شده یک کیک خوشگل و چند شمع روشن هم روی میز گذاشته شده یک دسته غنچه گل رز هم داخل گلدان است دو بشقاب روی میز روبروی هم  و کنارش هم دو گیلاس خالی  زن خودش را اراسته و یک لباس شب باز و کوتاه پوشیده و روی صندلی منتظر است و عمیقا به فکر فرو رفته گاهی اوقات اخمی کرده و به ساعتش نگاه می کند بعد از مدتی از روی صندلی بر می خیزد و سراغ کابینت کوچک پایین که کمی مخفی به نظر می رسد می رود داخل کابینت کمی سبزی خشک است که انها را با بی حوصلگی کنار می زند تا چشمش به یک بطری می افتد بطری را از داخل کابینت بیرون می کشد بطری نیمه پر است و یک مایع قرمز اتشین داخل ان است نگاهی به ان می اندازد و کمی انرا می چرخاند و به ان نگاه می کند و لبخند تلخی می زند و با خودش می گوید:تا به حال از این چیزها نخورده ام ولی بد نیست قبل از مرگ امتحان کنم! بر می خیزد و بطری را روی میز کنار گیلاس ها می گذارد در همین حال زنگ خانه به صدا در می اید از پشت ایفون یک مرد را می بیند لبخندی می زند و درب را باز می کند......

.........مرد کمی شرمگین است و می گوید :می بخشید من تا به حال شما را ندیده ام و یکی از دوستان شما را معرفی کرده هرچی به شما نگاه می کنم شما مثل زنهایی که قبلا دیده ام نیستید و راستش این منو می ترسونه فقط می خواستم بپرسم میشه بگین قیمت چنده؟ زن می گوید: من پول نمیگیرم چون دفعه اولم است.....مرد با نگرانی نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید:کسی خونه نیست چون من ادم ابرو داری هستم! می فهمید که دنبال دردسر نیستم پول هم اگه خواستید در خدمتم زن می گوید:نگران نباش مرد خانه به بهانه ماموریت رفته و احتمالا دیگه او را نمی بینم....مرد که به نظر می رسد کمی اعتمادش جلب شده و ترسش ریخته نگاهی به اطراف و چهره اراسته زن می اندازد و لبخندی می زند و می گوید:من جاهای زیادی رفته ام ولی  شما هیچ شباهتی به زنهایی که قبلا دیده ام ندارید و اصلا به شما نمی خوره کلکی تو کار نباشه؟زن می گوید:نگران نباش! من هستم  یک لیوان شراب و یه دنیا مستی تا لب مرگ....مرد با لبخند می گوید: سه مورد اولش را هستم ولی اخریش احتیاج به توضیح داره که زن حواس مرد را پرت می کند.....................

..............صبح فردا شوهر زن با کلید وارد خانه می شود چشمش به میز می افتد غذاهای نیم خورده بطری خالی گیلاس های نیمه پر خانه به هم ریخته لباسهای پخش شده کف اتاق بشدت نگران می شود چون این صحنه ها در خانه او غیر معمول است و تا به حال خانه اش را به هم ریخته و ان هم با این چیزها ندیده بسرعت بطرف اتاق خواب می رود و زنش را می بیند که در اغوش مردی بیگانه عمیق به خواب رفته بشدت شوکه می شود عرق از سرو صورتش جاری می شود کاملا منگ شده ان چیزی را که می بیند باور نمی کند ولی ارام ارام عصبانیتی شدید و دیوانه وار بر او مستولی می شود بسرعت به طرف اشپزخانه می رود یک چاقوی بلند و تیز که تا به حال ندیده و به چشمش اشنا نیست روی اپن اشپزخانه گذاشته شده چاقو را با عصبانیت برمی دارد و وارد اتاق می شود بالای سر زنش می رود و با خشم چند ضربه محکم به گلو و سینه زن می کوبد....در همین حال مردی که روی تخت خوابیده بیدار شده و سراسیمه فرار می کند...خون تمامی صورت دستها و لباس مرد را پر می کند....مرد کنار زنش می نشیند نمی فهمد چکار کرده همچنان چاقو را در مشت دارد و مثل دیوانه ها خیره و مدهوش به فواره خونی که از بدن زن به سر و صورتش می پاشد نگاه می کند بعد از مدتی مکث مثل یک ادم مسخ شده چاقو به دست ارام از اتاق خارج می شود و به حیاط خانه می رود ارام از پله ها پایین می اید و روی یک چهار پایه روبروی باغچه می نشیند او همچنان در بهت کاریست که از روی خشم انجام داده چاقو از دستش می افتد و به باغچه نگاه می کند در باغچه چیزی نیست جز یک درخت یاس خشکیده و چند گل رز که گلهایش پلاسیده شده ابرهای سیاه اسمان را پوشانده و اسمان انچنان کبود و تیره است که هیچ روزنه نوری در ان دیده نمی شود ناگهان صدای رعد و برق به گوش می رسد و چند قطره باران روی بینی مرد می چکد صدای رعد و برق و همان چند قطره بارانی که به صورتش می خوردکمی هوشیارش می کند ولی همچنان به ان باغچه پژمرده خیره شده باران تند و سریع می شود و مرد را هوشیار تر می کند سرش را رو به اسمان می گیرد و خنده ی دیوانه واری سر می دهد و با صدای بلندی می گوید:او یک زن....بود او یک گناهکار و خیانتکار بود که می بایست مجازات می شد او باید می مرد و این باران رحمت  است که می خواهد خون ها را از تن من بشوید و مرا تسکین دهد برای همین می ایستد و صورت و دستهایش را رو به اسمان می گیرد که باران خونهای خشکیده روی صورت و دستانش را بشوید ولی اتفاق عجیبی می افتد باران خونهای خشکیده  را جاری می کند و تمام سر صورت و دستان و سر تا پای مرد را قرمز می کند مرد هر چه می کوشد خونها را از خودش پاک کند نمی تواند اسمان سیاه و کبود است انچنان که تاریکی همه جا را فرا گرفته و بارانی که نمی تواند خون ها را بشوید و  مرد را پاک کند.......

نظرات 27 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 15:19 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

اصلا دور از ذهن نیست
اما دوست داشتم خانم وقتی شوهرش میاد بالا سرش با چاقوی مخفی شده شوهرش رو بکشه و بعد خودش رو
(چه خشنم)

در این که شما احتمالا کمی خشن هستید با هم اتفاق نظر داریم!

فرشته دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 17:20

سلام
من خواننده خاموش وبلاگتون هستم و تا به حال نظر نذاشتم اما در مورد پایان داستان ابدا به نظرم غیر واقعی نیست کسی که خیانت دید و خورد شد هر کاری میتونه بکنه حتی خودکشی و تلخ ترین قسمتش اینه که توی همچین شرایطی اون آقا با توجه به نظر پزشک قانونی ثابت میکنه که همسرش خیانت کرده و مرگ حقش بوده و خانواده اش به خاطر حفظ آبروی خود رضایت میدن

درود بر شما
منظور من هم بیشتر مقایسه بین شرایط بین زن و مرد در جامعه و تبعیض بین انها بود تا مسئله خیانت....

سانیا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 15:03 http://saniavaravayat.blogsky.com

میدونید کامنت دوستان رو خوندم چرا غیر واقعی مگر یک زن غیرت ندارد؟ مگر یک زن تو این جامعه حق ندارد؟ وقتی مردی به خودش اجازه میدهد اینقدر راحت خیانت کند یک زن هم حق دارد . مشکل جامعه مااین هست که نمی خواهیم خیانت ها رو باور کنیم . گاهی خودمان هم خیانت میکنیم اما بهخودمان دروغ می گوییم .
دوستی دارم که با مرد زن داری رابطه داره و هر سری منعش میکنم اولین جوابش اینه او که زن نیست زنگوله هست؟ !!!!!! بله این خانم بسیار هم خوشون رو متشخص میدونند و از نظر ایشون اخ هست خیانت ولی خودش داره خیانت میکنه .
تنها چیزی که یکم غیر واقعی تو داستانتون که اون هم در جامعه الان دیگه غیر واقعی نیست اینه یک زن با وجود داشتن فرزند چطور دلش میاد خودش رو بکشه ...
نمیگم غیر واقعی اما پایان داستانتون غیر منطقی هست.
من زنی هستم که خیانت دیده ام اما فرزندم رو رها نمی کنم از مردها متنفر نمی شم بلکه یک بار دیگه تکههای تخریب شده خودم رو می سازم . البته خوب گاهی فشار روانی زیاده و نمیشه ساخت ..

با کامنت شما موافقم
قصد من این بود که در این داستان تبعیض بین حق مرد و زن را نشان دهم و نه لزوما پدیده خیانت را....

مدادرنگی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 23:44 http://medadrangi65.blog.ir

این داستان،در ساده ترین شکل ممکن،و به صریح ترین زبان ممکن تالیف شده.
و متاسفانه باید گفت،تو جامعه ی کنونی،بسیار ملموس و قابل مشاهده است.
میدونین بدترین درد عصر ما (مشخصا کشوره خودمون) چیه مهرداد خان؟!
تکنولوژی،از شعورمون جلو زده!
و عدم آسیب شنایی صحیح و به موقع،به رونده رشده این بحران کمک کرده.
من از یه آینده ی این شکلی،یه تنهایی به اون عظمت،از اون کهنه شدن،واقعا وحشت دارم!
خیلی تلاش کردم خودمو جای همسره اون مرد بذارم،نشد!تنها چیزی که مطمئنم،اینه که تحت هیییییییچ شرایطی سپهرو تنها نمیذاشتم!مرگ رو برای خودم نمیخریدم چون،مادر بودم و غیر از خودم،بیشتر از خودم،به بچه ام تعلق داشتم

جامعه در حال پوست انداختن است ولی شرع و عرف و قانون همراه با ان بدون تغییر مانده و این یعنی مشکل و درد و تا ان چیزهای ثابت همراه با تغییرات جامعه اصلاح نشود مشکلات اجتماعی ادامه دارد.....

عطیه یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 10:31

اومدم بگم چرا نیستید، دیدم دلیلو با ذکر مثال توضیح دادید. هیچی دیگه منم 1حال و احوال میکنم و میرم.
سلام علیکم ، احوال شما، خوبید؟ انشالا همیشه موفق باشید. مامیان ترم نداریم اما تا دلتون بخواد ترجمه و مقاله داریم من نمیدونم چرا تو ارشد اینقد حجم کتابارو زیاد میکنن.
تا درود دیگر بدرووووووووود

از ترجمه و مقاله نگو که حالم بد میشه!
ممنون عطیه خانم

فائزه شنبه 16 آبان 1394 ساعت 15:07

سلام.خوبی شما؟داستانتون جالب بود.میدونید یه داستانی هست که خلاصشو واستون مینویسم.
یه شاگردی نقاشی آخرشو میکشه و به استادش میگه این خوبه؟استاد میگه حرف نداره! شاگرد میره نقاشی رو میزاره وسط میدان شهر و زیرش مینویسه لطفا اگه ایرادی در تصویر می بینید با قلمو که زیر تابلو هست علامت بزارید و خودش میره.شب که برمیگرده می بینه نقاشیش پره از علامت.میره پیش استادش و میگه مگه نگفتی حرف نداره؟پس چرا اینهمه ایراد بهش گرفتن؟ استاد میگه فردا دقیقا همین نقاشی رو از اول بکش و ببر میدان شهر.ولی من زیرش یه چیزی مینویسم.استادش زیر نقاشیش مینویسه لطفا اگه در نقاشی ایرادی هست آنرا با قلموی زیر نقاشی اصلاح کنید.شب که برمیگردن حتی یک نفر هم ایراد نگرفته بود!!!!
متاسفانه ما فقط بلدیم ایراد بگیریم ولی اگه کسی بخواد این داستانو یه پایان دیگه واسش ترسیم کنه هیچی نمی تونه بگه جز مطالب کلیشه ای.
داستانت خیلی خوب تموم شد.اتفاقا همین کشور ما خیلی زنایی هستن که نتونن خیانتو تحمل کنن.من خودم دیدم که دارم میگم.
چقدر حرف زدما.موفق و موید باشید دادااااااااااااا
راستی دلت بسوزه ما میان ترم نداریم

سارا شنبه 16 آبان 1394 ساعت 07:20

حالا قهر کردی؟
بیا بابا بنویس ناز نکن بت نمیاد

قهر!؟ چه فرمایشاتی!؟
فعلا در کمر کش امتحانات میان ترم گیر افتاده ام! و حتی فرصت خواب کافی هم ندارم!
شاید مجبور شوم سبک نوشتنم را عوض کنم و پست های کوتاه و در یک اپیزود بنویسم!
دوستانی که برای این وبلاگ کامنت می گذارند عزیزند اینکه انتقاد می کنند یا تعریف فرقی نمی کند....

آبانی جمعه 15 آبان 1394 ساعت 16:16

سلام بر اقا مهرداد

همیشه زن ها مقصرن،چرا؟؟
چرا وقتی زن خیانت کنه خیانت و نامردی کرده ولی یه مرد اگه خیانت کنه بخاطر نیازش بوده و کارش کاملا عادی و طبیعیه!!
بنظرم این قانون خیلی ناعادلانست!

البته تو داستان شما هم مرد و هم زن بشدت مقصر بودن!

المیرا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 23:46

مرسی از شما اقا مهرداد اتفاقا اصلا داستان تخیلی و دور از ذهنی هم نبود و مهم تر اینکه خواننده غافلگیر شده وقتی پسر 10ساله از ترس پدرش که اعتیاد به شیشه داره شب ها میگه زیر بالشت چاقو میذاره ومیخوابه یا زن 40ساله ای تو باشگاهمون هست با داشتن شوهر ونوه دوست پسر 25ساله داره و خرجش میکنه من اگه خودم به عینه نمیدیدم تو مخیله ام هم نمی گنجید که یه مادر با داشتن شوهر و همه امکانات رفاهی و.. اینجوری باشه این چیزا هم دور از انتظار نیست !!! ماها چون خودمون تو محیط اطرافمون خیلی چیزها رو نمیبینیم دوس داریم انکارش کنیم ندیدن دلیل بر نبودن نیست چیزایی که ادم با دیدنشون مخش سوت میکشه فکر میکنیم همه چی گل وبلبله .اتفاقا مواردی از این دست زیاد داریم متاسفانه!!دیدم افرادی رو که بعد صیغه کردن شوهرشون یا خیانت مقابله به مثل کردن و زندگیشون از هم پاشیده شد:((

مهسا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 20:39

خوشحالم که داستان اینطوری تموم شد و تا حد زیادی از کلیشه بدور بود( با اینکه به واقعیت خیلی نزدیک بود).
دستتون درد نکنه.

sara چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 16:33

سلام...

همیشه گفتم که ... نوشته اغلب اوقات نمی تونه حس واقعی نویسنده را در زمان نوشتن .... نشون بده ... مثل توضیحات شما در دفاع از داستانتون ... که به منه خواننده این حس رو القا میکنه که ... شما به شدت از انتقادات نوشته شده در نظرات ... عصبانی هستید ... و هیچ کدومش را قبول ندارید .... و تمام کسانی را هم که... از پایان بندی داستان انتقاد کردند ... بی سوادان کتاب نخوان و ظاهر بینی میدانید که .... فرق بین داستان و خاطره را متوجه نمی شوند!!

خیلی وقت ها برای من هم پیش اومده که .....از نوشته ام حس عصبانی بودن و ... پرخاشگری ...برداشت شده ... واسه همین ... گاهی اوقات که فکر کنم ممکنه نظرنوشته شده ام ...این حس رو به خواننده القا کنه .....اخرش توضیح میدم که ....... آهای مخاطب عزیز بنده ...... من در حالی این متن رو نوشتم که.....کاملا خونسردم ... حالم خوبه ..عصبانی نیستم .....و حتی در تمام مدت نوشتن... لبخندی روی صورتم جا خوش کرده!
البته گذاشتن شکلک رو هم فراموش نمیکنم ....... چون در واقع شکلک ها برای همین بیان احساس ...تعبیه شده........

اما در مورد داستان شما ....... بنده هم مثل اغلب کسانی که اینجا نظر گذاشتند ... از دو قسمت قبلی بیشتر خوشم اومد ... راحت ذهنم باهاش کنار اومد و باورش کردم ...... اما این قسمت اخر برام فانتزی بود....... به نظر من ... داستان خیلی خوب شروع شد ... خیلی ارام و نرم و به قاعده جلو رفت و به قله رسید ... دست اخر ضربه رو وارد کرد.......ضربه ای که کمتر کسی میتونست حدس بزنه ... چون نحوه پایان داستان .... اتفاقی است که ... در واقعیت کمتر اتفاق می افته ........
پیام اخلاقی داستان هم ... خیلی زیادی واضح و آشکار بود و فکر نکنم که خواننده ای باشه که ....متوجه اش نشده باشه ...

ولی چیزی که هست ... بنده معتقدم ... نویسنده میتونه هرجور دلش میخواد بنویسه .....اصلا تخیلی بنویسه ... یا کلمه به کلمه عین واقعیت بنویسه ... یا این دوتا را باهم مخلوط کنه و بنویسه .......

حق صد در ۱۰۰ با نویسنده است ... چون اون خالقه ... داره خلق میکنه ... و مخلوق متعلق به خالق اثره ......و مختاره هرجور دوست داره ... مخلوقش رو شکل بده ....... و البته میدونیم که خالق همیشه عاشق مخلوقش هست !

اما اینکه انتظار داشته باشه ... بقیه هم مخلوقش را هرجور هست ... دوست داشته باشن و بپذیرن... خب این دیگه غیر ممکنه!

در اخر باید عرض کنم ... تصویر سازی های داستان خیلی خوب بود ... و از ذهن و نگاه دقیق نویسنده اش .... حکایت میکنه ......

موفق باشید و بهروز

راضیه سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 20:45

اون قسمت که گفتی مرده غریبه فرار کرد خیلی غیر طبیعی بود یه جور ناشیانه مرد غریبه از داستان حذف شد

م سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 15:12

سلام.
آقا مهرداد من دیشب یه کامنت براتون نوشتم ولی موقع ارسال پشیمون شدم پاکش کردم گفتم شاید درست نباشه تو نظر بقیه دخالت کنم. الان که جواب خودتون رو دیدم میگم. به قول ارسطو فحوای کلام رو دریابید :))
به نظر من زیباترین قسمت این داستان سه سطر آخرش بود. مخصوصا این قسمت: اسمان سیاه و کبود است انچنان که تاریکی همه جا را فرا گرفته و بارانی که نمی تواند خون ها را بشوید و مرد را پاک کند.

اتفاقا اگه اشتباه نکنم آگاتا کریستی داستان مشابه این رو نوشته شایدم یه نویسنده دیگه بود ولی شبیه همین بود

سیما سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 15:05

راستش تو جامعه ما از هر هزار تا یکی این عمل قتلو انجام میده واسه همین یکم غیر واقعی به نظر اومد.مردم دنبال استثناها نیستن.اونچه که بیشتر اتفاق میفته در پایان داستان به نظر من اینه که مرد میره و زنشو طلاق میده چیزی که ما حتی در فامیلمون هم داشتیم.داستان هر چه به واقعیت نزدیک تر باشه جذابتره.مخصوصا اینکه قسمت اول و دومش خیلی به واقعیت نزدیک بود

رهگذر سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 12:36

واو چه جبهه گیری تندی کردید ........... شما به عنوان یک نویسنده باید قدرت پذیرش نقد را هم داشته باشید ..... آقا مهرداد از شما بعید بود ..... در هر صورت هر فردی توی دنیای خودش زندگی میکنه .... و از پنجره دنیای خودش به قضیه نگاه میکنه ......اووووم فکر میکنم یکمی باید به اعصابتون بیشتر مسلط باشید ..... درک میکنم شما اون قلیان درونتون را نمیتونستید خوب مهار کنید و حس نا فرم مربوط به این نوع روابط ولی خوب میشه یکمی مهربون هم بود با خواننده هاتون

نادان ترین انسان کسی است که از نقد خودش بترسد چون در اینصورت عیبهایش را نمی بیند و با انها می تازد! من هم فقط کمی صریح جواب دادم و هیچ عصبانیتی در کار نبود......

فاطمه سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 12:25

ببینید خیانت یک زن را به چنین مرحله ای می رسونه و مردهای دور و بر ما هم کم از این مدلی نیستند که دوست دختر شرعی دارن و این یک حق طبیعیه براشون و حتی اینقدر مدرنند که خودشون رو دو زنه هم ندونن!!!!!!!! حالا مرد داستان شما که صحنه را دیده ولی حتی اگه مشکوک باشن هم چنین حرکاتی به اعتقاد من ازشون برمیاد و محقند که ریشه در فرهنگ و باورهای عهد دقیانوسی ما داره. تا اینجاش قابل درک بود و بنظر من هم اتفاق افتاده و می افته ولی زن داستان شما خودش پاکدامنیش فرزندش و مرد داستان و مرد بیگانه را
قربانی کرد که این از نظر منی که اگه همسرم خیانت کنه هر چیزی در مورد خودم و اون ازم برمیاد، برنمیاد بخصوص در مورد دخترم.

ایران بانو سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 11:53

کاملا گویا و زیبا.
هرکس یه برداشتی داره برداشت من این بود که در جامعه ما در صورت خیانت زن واکنش خیلی متفاوته تا اینکه مردی خیانت کنه در صورتی که نفس کار یکی هس.و اینکه مرد حتی اون لحظه به این فکر نمیکنه که دیدن زنش در اون وضع نتیجه عمل خودشه و کارای خودشو یادش نمیاد!

ساکت سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 11:16

درود بر آقا مهرداد یکم به نظر دلخور
داستانتون به اندازه کافی نشون دهنده همه چی بود ... منم اگه ... گذاشتم بخاطر این بود که دیدم داستانتون جایی برای حرفهای من نزاشته...کلی حرف که تو ذهنم بود با نوع تموم کردن داستانتون نشون داده شد و احتیاجی به توضیحی ندیدم...
(با خودم گفتم نکنه حرفهای قبلیم متفاوت برداشت بشه، اینو گفتم)
من داستان های شما رو هم مثل خاطراتتون دوست دارم
حالا میشه عصبانی نباشید
من قول میدم بیشتر کتاب بخونم
شاد و سلامت باشید

حامی سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 09:02

سعی کردم توی دو قسمت قبلی چیزی نگم که زود قضاوت نکرده باشم . آخر داستان قشنگ نبود میدونید یعنی خوب ارتباط برقرار نمیکرد(البته عذر خواهی میکنم صریح عنوان میکنم ) فکر میکنم خودتون هم دچار ی سردرگمی ی حس بد از کش دادن یا توصیف این زندگی نکبت بار داشتید به خاطر همین سر و ته داستان را گرد کردید .
ولی متاسفانه چیزی که این روزها زیاد باهاش مواجه میشیم یا حداقل من مواجه میشم خیانت موجه هست .... واقعا نمیدونم داریم به کجا میریم

لیلی سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 02:27 http://leiligermany.blogsky.com

به نظرم حرکت زن یه کم غیرواقعی بود

درود بر لیلی خانم خوبید؟
من در جواب شما می خواهم به بقیه دوستان هم جواب بدهم چون به کامنت های این پست جواب ندادم
سالانه هزاران دختر هندی بعلت مشکل جهیزیه خودشان را با اتش می سوزانند و خود کشی می کنند حالا اگر کسی بخواهد یک داستان در این رابطه بنویسد همه می گویند مگر می شود کسی بخاطر جهیزیه خودکشی کند!؟ و یا من یک نسخه از روزنامه "سلام"مربوط به سالها قبل دارم که ماجرای یک قتل ناموسی در جنوب ایران را می گوید که پدری به ظن اینکه دختر دوازده ساله اش با پسر همسایه ارتباط دارد او را به زیر زمین خانه می برد و او را خفه می کند که پزشک قانونی اعلام می کند که نه تنها دختر باکره و بی گناه بوده حتی دچار سوء تغذیه هم بوده و من داستانی هم بر اساس این اتفاق واقعی نوشته ام حالا اگر این داستان را بنویسم دوستان می گویند مگر می شود یک پدر دختر خودش را خفه کند!؟ و یا می دانید سالانه تعداد زیادی دختر بچه بصورت بسیار درد اوری در همین کشور ما ختنه می شوند! اگر من یک داستان در هین رابطه بنویسم باور می کنید!؟این ها نشان دهنده این است که ما فقط جلو پای خودمان را می بینیم و از جامعه خبر نداریم
از بس بنده در این وبلاگ از خاطرات واقعی خودم نوشته ام دوستان به خواندن داستان عادت ندارند خاطره با یک داستان و اقعی متفاوت است مثلا می گویند سینما یک دروغ بزرگ است! چون کارگردان یک روندی را طراحی می کند تا به پایان دلخواه خودش برسد که لزوما هم با زندگی روزمره همخوانی ندارد چند درصد فیلم هایی که می بینید با زندگی روزمره کاملا همخوانی دارد!؟ و یا در داستان نویسی چیزی به اسم"ضربه اخر" وجود دارد که نویسنده یک پایان غیر منتظره در داستان می گذارد تا خواننده تکانی خورده و بتواند پیام نویسنده را بگیرد چیزی که در این داستان هم بود و به نظر نویسنده ضربه اخر کاملا قابل درک هم بود ولی خوانندگان محترم پیام نویسنده را نگرفتند! که قطعا اشکال از داستان و نویسنده است! ولی از این به بعد اگر داستانی نوشتم اخرش می نویسم " لطفا دوستان نتیجه گیری اخلاقی اش را در دو سطر ارسال فرمایند!"
البته کاملا طبیعی است در کشوری که تیراژ کتاب به دوران ناصرالدین شاه رسیده و فقط کتابها در تیراژ 500جلد چاپ می شود! و وقت مردم بیشتر به مزه پرانی در تلگرام و واتس اپ و .....می گذرد طبیعی است که مردم خیلی فرق بین داستان و خاطره را متوجه نشوند و به جای اینکه ببینند نویسنده چه چیزی را می خواسته بگوید به شکل و ظاهر ان نگاه کنند....

اذر سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 02:04

اصلا کاری که زن کرد با عقل جور در نمیاد

ساکت سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 00:47

درود بر آقا مهرداد.
...میخواستم کلی آخر داستانتون از آدمهای این روزها بگم...میخواستم از فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو بگم... از شتر گاو پلنگ بگم...(اگه فیلم رو ببینید متوجه میشید چی میگم)...از اهلی کردن...از ادای اهلی شدن درآوردن... کلی حرف...
حالا نمیدونم بگم یا فقط ................بزارم...........................
شاد و سلامت باشید

پویا دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 22:19

بد بد و خیلی بد!به نظرم خاطره هاتون خیلی بهتر از داستان هاتونه هر چند بعضی مواقع به واقعی بودن خاطره هاتون شک میکنم!ولی یه سروگردن از داستان هات بهتره.به نظرم یکم داستان های کوتاه بیشتری بخون.به هر حال وبلاگ خوبی داری و من هر هفته چکش میکنم.دستت درد نکنه

سام دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 21:01

سلام
جالبه!
قبلا هم همچین داستانی نوشته بودین تو وب قبلیتون.
بابا بی خیال!

مرمری دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 20:14

:

عطیه دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 16:09

فضای آخر داستان رو خیلی خوب توصیف کردید، کلی خوشم اومد. یاس خشکیده، رز پژمرده، عالی بود.
این داستان رو که برای خودم تصور میکنم، میبینم که هیچوقت خودکشی نخواهم کرد و این طرف مقابلمه که دخلشو میارم. البته اگر ارزشش رو داشته باشه

فاطمه دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 14:05

داستانتون تلخ وبه نظر من واقعی نبود. زنهای کمی در شرایط زن داستان شما تصمیم مشابه می‌گیرند. چون برای یک مادر هیچ چیز مهمتر از فرزندش نیست و تصمیم زن داستان شما که پایان کارش را می دانسته آینده فرزندش را بعنوان فرزند یک زن بدکاره و مرد قاتل نابود می کند. زنهای کمی اینقدر عاشقند که فرزندشان را قربانی کنند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.