داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

معبد!

 

به اون خاطره ای که در مورد دلبستگی آن پیرمرد به کاسگواش  گفتم که فکر می کنم یاد خودم می افتم! (داستانش را در کانال گذاشته ام )شاید دوازده سیزده ساله بودم در خانه قبلی ما مقدار زیادی سرامیک باقی مانده بود سرامیک های مربع شکل و کوچکی که با آنها دیوارهای پاسیو خانه پوشیده شده بود و مقداری از سرامیک ها باقی مانده بود....من این سرامیک ها را به زیر زمین خانه برده بودم و با آن سرامیک ها کف زیر زمین بازی می کردم! یک بازی که خودم اختراع کرده بودم! سرامیک ها  که در چهار رنگ سفید قرمز آبی و سبز بود کف زیر زمین به اشکال مختلف چیده بودم و با آنها بازی می کردم و انقدر بازی جذاب بود که تابستان ها  صبح که از خواب بیدار می شدم صبحانه را می خوردم و به زیر زمین می رفتم تا ظهر...ظهر بالا می امدم ناهار می خوردم و دوباره تا شب برای بازی در زیر زمین بودم.... مادرم از این که من صبح  تا شب توی ان  زیر زمین نمور  بودم نگران شده بود چند بار به من تذکر داد که گذراندن صبح تا شب توی زیر زمین باعث می شود بیمار شوم که توجهی نمی کردم نگرانی کاملا بیهوده ای  بود یک سرگرمی برای خودم درست کرده بودم که کاری به کسی هم نداشتم ولی نگرانی های مادرانه گاهی کار را خراب می کند! سرانجام یک روز مادرم به زیر زمین رفت و همه سرامیک ها را جمع کرد  ما یک چاه اب در حیاط داشتیم که از دوران ساخت و ساز خانه انجا بود و همه سرامیک ها را داخل چاه انداخت....هنوز آن خاطره تلخ آزارم می دهد .....

خاطره دیگر اینکه ما در آپارتمان یک همسایه داشتیم که آدم بی آزاری بود ولی یک دلبستگی عجیب داشت او یک سمند داشت که شاید سی میلیون می ارزید ولی شاید سی میلیون خرج آن کرده بود! لاستیک هایش را عوض کرده بود سیستم صوتی داشت صندلی ها و داشبوردش را عوض کرده بود تلویزیون داشت حتی سقف را بریده بود و سان روف نصب کرده بود و جالب اینجا بود که از هشت شب به بعد هر وقت توی پارکینگ بودی او را داخل ماشین می دیدی یا مشغول دستمال کشیدن به ماشین بود یا کاپوتش را بالا زده بود یا توی تلویزیونش فیلم می دید و یا با جایی از ماشین مشغول بود گاهی هم ماشین را  از پارکینگ خارج می کرد و یک دوری با ان می زد یکبار به پدرم گفتیم من حاضرم قسم بخورم اینقدر که به این که سمند وابسته است به زنش وابسته نیست!.....

نمی دانم تا چه حدی درست است ولی من فک می کنم آدم ها در زندگی به یک معبد نیاز دارند چیزی که دلبسته اش باشند دوستش داشته باشند و اوقاتی را که با آن می گذرانند از هیاهوی دنیا به دور باشند حال ممکن است کتاب باشد ماشین باشد یک حیوان خانگی باشد ساز باشد یا حتی یک ورزش باشد و البته من در دنیای کسب و کار ادمهایی را می شناسم که به شغلشان وابسته اند یعنی حجره و مغازه شان معبدشان است مثلا برخی وقتی این افراد را می بینند مسخره شان می کنند که تا کی به دنبال پول هستی!؟برو از این ثروت و پول استفاده کن تفریح کن!سفر کن! گردش کن! ولی آنها نمی دانند بزرگترین تفریح و در واقع معبد این افراد حضور در محل کسب و کارشان است و به غیر حجره شان اگر بهترین جای دنیا باشند بیشتر از یک هفته دوام نمی اورند......

من هم تا حدی یک چنین چیزی دارم....دوچرخه ام!....من ده سال است که این دوچرخه را دارم و وقتی سوار آن می شوم ذهنم از همه جا آزاد می شود چند روز پیش برای اولین بار موقع دوچرخه سواری زنجیرش پکید! رفتم برایش زنجیر خریدم دو چراغ هم برای جلو و عقب دوچرخه گرفتم که تابستان ها که شب ها به دوچرخه سواری می روم ایمن باشد البته قفل هم نداشت و قفل و زنجیر هم برایش خریدم!.......البته دوست ندارم دوچرخه یا هر شی دیگری برایم معبد باشد ولی وقتی سوار دوچرخه می شوم ارام ترین و شاد ترین لحظات را می گذرانم پس شاید حق داشته باشم که دوچرخه برایم مثل یک معبد باشد....همه ما در زندگی به جایی چیزی یا کاری نیاز داریم که در آن آرامش باشد برای همین می گویند از همان بچگی به فرزندانتان کمک کنید تا در بزرگ سالی یک معبد خوب و سالم داشته باشند اجازه بدهید نواختن سازی را بیاموزند بطور حرفه ای ورزشی را انجام دهند و یا هنری یاد بگیرند و از همه مهمتر کتابخوان شوند که کتاب باشکوهترین معبد است و من فک می کنم این زندگی را شادتر خواهد کرد...

نظرات 8 + ارسال نظر
موج پنج‌شنبه 30 فروردین 1397 ساعت 11:10 http://http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com

همه ما دلبستگی های داریم وچیز بدی هم نیست اصلا شاید اگر نباشد لذت زندگی کم شود ولی دعا کنیم این دلبستگی ها باعث باعث از بین رفتن عقل نشود

دقیقا!
البته چه بسا دلبستگی های آتشین که پایدار نمی ماند چون این یک قانون است....

مرمری پنج‌شنبه 30 فروردین 1397 ساعت 02:29

داداش گلم سلامت باشی ،

درود به مرمری خانم
احوال شما! ؟

manage پنج‌شنبه 30 فروردین 1397 ساعت 01:02 http://shiva.shayegan50@gmail.com

درودبرمهرداد عزیز
زمانی اینجا معبدم بود عجیب عادت کرده بودم خواندن نوشته هات لذت غریبی داره موضوعاتی که بسیار دیده ولمس شده ولی کمتر توجه کرده ایم
این ریپلای حرف دل خیلی ازماست وچه زیبا گفتی...

دلبستگی ها و وابستگی های آتشین عقل را تعطیل می کنه و زندگی طبیعی را هم مختل می کند ولی کلا اگه چیزی باشه که آدم را لااقل برای مدتی از روزمرگی نجات بده باید غنیمت دانست.

یه روز میام فروشگاه یه گپ مفصل داشته باشیم
به امید حوصله وفرصت...

درود به دوست عزیز
ممنون از لطفت. ....ایشالله که در خدمت باشیم

مرتضی دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 13:24

سلام
کاملا با حرفتون موافقم.همه ما یه جورائی به چیزهایی دلبستگی داریم. البته این دلبستگی حد و شدت داره هم از لحاظ دلبستگی ما و هم از لحاظ اینکه چقدر ما از این دلبستگی به ارامش می رسیم و لذت می بریم.

درود به اقا مرتضی
دقیقا!
گاهی دلبستگی ها و وابستگی های آتشین عقل را تعطیل می کنه و زندگی طبیعی را هم مختل می کند ولی کلا اگه چیزی باشه که آدم را لااقل برای مدتی از روزمرگی نجات بده باید غنیمت دانست....

یاسمین دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 08:33

سلام
لطف میکنید آدرس کانال رو بزارید

درود به شما
t.me/mehrdad15301

مهسا یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 17:07

ایرادی که نداره اگه یکی از معابدمون همین وبلاگ باشه؟!

معبد زیاد استواری نیست ولی باعث خوشحالی و دلگرمی است

عطیه یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 10:24

پیشنهاد میکنم پیج 2charkheran رو تو اینستگرام فالو کنید. خوشتون میاد. خدارو چ دیدی؟ یه وقت شمام شدی مهران دوچرخه ران.

حتما یه سری میزنم شما هم دست به کار بشید!

سونا شنبه 25 فروردین 1397 ساعت 23:11

شما اگه شطرنج هم بازى میکردین یا استخر هم میرفتین یه چیزى توش درمیاوردن
کلا پدر و مادر ما دهه شصتیها نمیدونم چرا اینقدر گیر بودن؟!
دوچرخه سوارى معرکه س من از یازده دوازده سالگى به بعد دیگه نتونستم سوار شم چون مجبور شدم مانتو بپوشم …
دلم میخواد اینجا شروع کنم میترسم یادم رفته باشه

سعی کنید دوچرخه سواری را شروع کنید....مخصوصا برای شما که در یک کشور خنک و ابری زندگی می کنید واقعا عالیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.