داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

حسرت و جغرافیا....

 

 

مدتی است  به "جغرافیای تولد" خودم فکر می کنم منی که در این جغرافیا به دنیا امده ام ادم خوشبختی هستم!؟ ایا آدم خوش شانسی بوده ام!؟ ....خوشبختی نسبی است یعنی بستگی دارد که من خودم را با چه کسی و در کجا مقایسه کنم من یک  جوان کانادایی را تصور می کنم که در یک خانه دوازده خوابه همراه با استخر روباز که حیاطش بخشی از یک جنگل است زندگی می کند دوران مدرسه صبحانه پنکیک و بیکن می خورده  کراوات می زده و در راه مدرسه در حالیکه مجذوب بازی سنجاب های روی درختان بوده  به مدرسه می رفته در یک مدرسه بزرگ و با امکاناتی گسترده اموزشی درس خوانده ظهر ناهار زینگر و استیک می خورده بعد از ظهر هم در یک سالن بزرگ با دخترها تنیس بازی می کرده شبها با از ما بهتران به رقص و پایکوبی مشغول بوده بعد دیپلم گرفته و به دانشگاه می رود احتمالا در همان سال اول دانشگاه یک فورد مشکی براق کوپه که بنده حتی در خوابم نتوانسته ام دستم را روی فرمانش بگذارم خریده احتمالا تا به سن و سال من رسیده با پاسپورتی که از جهت اعتبار مثل  یک دفترچه مقدس می ماند و می توان با ان به همه جای دنیا به غیر کره شمالی و سوریه سفر کرد حداقل به بیست کشور سفر کرده در سرتاسر عمرش هم غصه بالا رفتن دلار نگران از بین رفتن برجام و توطئه های استکبار را در ذهنش نداشته  و .......خیلی چیزهای دیگری که داشته و دارد و من ندارم و ارزو دارم که ای کاش داشتم.....

این طرف هم جایی برای مقایسه هست فرض کنید یک جوان هندی بودم! که صبح که از خواب بیدار می شوم به جای صبحانه یک بشقاب کوچک برنج بخورم و سیر نشده به مدرسه بروم مدرسه  هم یک کپر نیمه ویران و کثیف است بعد هم با عرض معذرت حس کنم که احتیاج به دستشویی دارم و همانطور که می دانید صدها میلیون نفر از مردم هندوستان نه تنها از داشتن توالت محرومند که قضای حاجت در ملا عام امری طبیعی و بدیهی محسوب می شود و طبعا انجا هم دستشویی وجود ندارد برای همین مجبورم زنگ تفریح جلوی همکلاسی هایم شلوارم را پایین بکشم و رو به درخت کارم را تمام کنم بعد هم ظهر به خانه بیایم و ناهار دوباره یک بشقاب کوچک برنج بخورم بعد هم ظهر تا شب گاومان را که البته مقدس و محترم است برای چریدن  بین زباله های شهر بگردانم گاومان مقدس است!  از ان جهت که بر اساس اعتقاد به تناسخ ممکن است روح مادربزرگ مرحومم در او حلول کرده باشد هنگام چراندن گاو حتما باید پشت سرش راه برم که بی احترامی نشود و احتمالا باید پشت ماتحت گاو یک وردی دعایی چیزی  بخوانم که بعد از مردن باز هم براساس قانون تناسخ روحم در یک کالبد یک سوسک حلول نکند! شب هم دوباره به خانه بیایم و شام هم همان بشقاب برنج باشد و مرتب هم در خواب ببینم که مثلا در حال خوردن مرغ بریان شده و ماهی سرخ شده هستم بعد هم در بیست سالگی دختری سیاه سوخته و لاغر و نحیف که همیشه نافش پیداست را به من بدهند و بگویند این همسرت هست و باید با او زندگی کنی و این دفعه همان زندگی نکبت بار منتها ایندفعه دونفری و بعد هم شروع کنیم به تکثیر کردن ادمهایی که قرار است تا اخر عمر پشت ماتحت گاو دعا بخوانند رو به درخت قضای حاجت کنند و گرسنگی بکشند.....

این دو را که مقایسه می کنم می بینم که گرچه بنده در راه مدرسه هیچگاه سنجاب ندیده ام و دوران جوانی ازادی هم نداشته ام یادم هست سال اول دانشگاه در دانشگاه ازاد درس می خواندم و یکبار صرفا بخاطر پوشیدن یک پیراهن استین کوتاه از ورود به دانشگاه منع شدم   پاسپورت و پول قوی هم نداشته ام که دنیا را ببینم گرچه فورد کوپه هم ندارم و در کمال تاسف  در خانه مان استخر روبازهم نداریم ولی خوب ظهر ناهار جوجه کباب خورده ام ! شب هم توی فروشگاه سراغ یخچال رفتم و چشمم به یک هات داگ پنیری دراز افتاد که از شدت درازی کمرش خم شده بود قیافه ابرومندانه ای هم نداشت انچنان که می توانست نقش یک استعاره را بازی کند ولی احتمالا اگر در یک ماهیتابه پر روغن می انداختی و چند خش هم به اندامش می کشیدی که پنیرهایش بیرون بزند چیز خوشمزه ای بود ولی اخیرا یک تفکر بیهوده و احمقانه ای در ذهن ما شکل گرفته که به جای خوشمزگی به فکر سلامتی هستیم این طرز فکر بشدت زیر سوال است مثلا مگر نمی گویند سیگار منجر به سرطان می شود! ؟عمه بنده که زن مظلومی هم بود در سن 55 سالگی بر اثر سرطان ریه درگذشت در حالیکه در سرتاسر عمرش نه یک نخ سیگار کشیده بود و نه پکی به قلیان زده بود ولی "ه الف سایه" که خدا عمر هزار ساله به او بدهد  در سن نود سالگی هنوز سیگار می کشد و شاد و سلامت و غبراق است و هنوز هم انقدر ذهنش کار می کند که می تواند اینده را برایمان پیش بینی کند ولی چه می شود کرد که اخیرا به این اشتباه دچار شده ایم  برای همین به خانه رفتم و یک ماهیتابه برداشتم داخل ان روغن ریختم کف ان را با گوجه فرنگی پوشانیدم و دو عدد تخم مرغ هم به ان اضافه کردم و بعد هم جایتان خالی با زیتون و پیاز و سبزی خوردن و نان تافتون ترتیبش را دادیم به خوشمزگی هات داگ نبود ولی لااقل عذاب وجدان نداشتم....خدا را شاکریم که اگر دلار 5000 تومان است و رودخانه مان مثل صحرای کربلا محل عبور و مرور شترها شده و یک سوم سال را هم از ترس الودگی هوا جرات نداریم از خانه خاج شویم ولی  همین که یک توالتی اینجا هست که می شود هر دفعه یه سری به ان بزنیم و مانع ان می شود که جلوی عباس اقا سبزی فروش اکبر اقا عطار و اصغر سیبیل که این اخری چشمان هیزی هم دارد  شلوارمان را پایین بکشیم و در ملا عام رو به دیوار و یا درخت توتی که امسال شهرداری در باغچه  کاشته کارمان را تمام کنیم خودش کلی امتیاز محسوب می شود.....در ضمن گفتن این نکته هم لازم است که هندی ها بسرعت در حال پیشرفتند و هیچ بعید نیست در آینده در حالیکه هنوز ما غصه بالا رفتن دلار را می خوریم در عین ناباوری به ما برسند!

نظرات 6 + ارسال نظر
مرمری پنج‌شنبه 30 فروردین 1397 ساعت 02:23

سلام وصد سلام به داداش گلم ، سال خوبی باشه واستون امسال ، ان شاله،،،،،،، مطلبتون عااالی

درود به مرمری خانم
عید شما هم مبارک همیشه شاد باشی

unknown شنبه 18 فروردین 1397 ساعت 06:49 http://janevaje.blogfa.com

قلم خوبی دارید ، سوژه، طرز تفکر و پست های جالبی هم دارید

ممنون دوست عزیز. ...

ایریس شنبه 11 فروردین 1397 ساعت 00:56

جانا سخن از دل ما میگویی این جغرافیای تولد عجب سوژه ایست برای تفکر. تقریبا روزی نیست که بهش فکر نکنم مذهب و جهان بینی و سبک زندگی و خلق و خوی ما رو کاملا تحت شعاع خودش دراورده بعبارتی همون جبریه که بعضی اعتقادی بهش ندارن. بقول یکی از دوستان مهاجرت کرده م بهیچ عنوان هم ازت جدا نمیشه، حالا موضوع اینه که باید باهاش جنگید یا قبولش کرد! که البته بنظرم خیلی قوی تَر ازینه که بتونی باهاش بجنگی

واقعیت اینه که نمیشه ازش فرار کرد....شما هر جای دنیا که باشی بخشی از هویتت همراهت هست و دست از سرت برنمی داره که به نظرم چیز بدی هم نیست گاهی"بی هویتی"خودش بلای بزرگی است....

سونا جمعه 10 فروردین 1397 ساعت 22:31

مرسى از عکسها و عطر و بوى بهار ایران تو عکسا و نوشته هاتون

راستش دوباره نوشتن در کانال تلگرام را شروع کرده ام....نمی دونم تا چه حدی وقت و حوصله اش اجازه میده ولی در هر حال چون میشه به راحتی از عکس و صدا استفاده کرد ابزار کارامد تری نسبت به وبلاگ هست گرچه واقعا هیچی وبلاگ نمیشه....

مریم چهارشنبه 8 فروردین 1397 ساعت 08:23 http://marmaraneh.blogsky.com

سلام
فکر میکنم این صعود ادامه دار دلار حال خوشی به شما داده که دوباره سراغ جغرافیای تولد رفتید.
خدا این حالهای خوش را از ما نگیرد انشالا.

درود به مریم خانم...
کلا توی مملکت ما بهانه برای خلاقیت زیاده! دلار پنج هزار تومانی یک جزء کوچیک از اونه

سونا چهارشنبه 8 فروردین 1397 ساعت 01:09

من از وقتى از کشورمون بیرون اومدم به این جغرافیاى تولد زیاد فکر میکنم
چند وقت پیش یکى از همکلاسیام که متولد همین کشور هست داشت پیش من مینالید و میگفت آرزو داره بتونه بعد از این فوق لیسانس شغل بهترى پیدا کنه و از اینجا بره از بدى مردمش گفت و از آب و هواى کشورش نالید و گفت که مثل یه سوراخ توالت همیشه خیس هست

همانطور که گفتم ایده آل ها متفاوت و نسبیه. ...گاهی خوشبختی یک هدف خاص نیست چیزیه که فقط حس می کنیم....البته واقعیت اینه که نمیشه شرایط محیطی را نادیده گرفت....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.