داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

ما برای این دنیا اماده نبودیم.....

  سعید با خودش گفت.....

 

وقتی به دنیا امدم مادرم سوار یک تاکسی بود شاید به بازار می رفت که برای من که در شکمش بودم لباسی بخرد شاید هم می رفت که سری به خواهرش بزند توی همان تاکسی دردش گرفت خواستند او را به زایشگاه برسانند قبل از ان که به زایشگاه برسم توی همان تاکسی به دنیا امدم.....حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم شاید بهتر بود توی یک زایشگاه و یا بیمارستان بطور ابرومندانه ای به دنیا بیایم چون در تمام عمرم همیشه مرا بخاطر اینکه توی یک تاکسی به دنیا امده بودم مسخره می کردند خیلی سریع بزرگ شدم خیلی سریعتر از انی که اصلا بفهمم چه دورانی را پشت سر گذاشته ام دلم می خواست کمی دوران جوانیم کش می امد می توانستم بیشتر با مصطفی و اکبر توی کوچه فوتبال بازی کنم و توی مدرسه بیشتر با همکلاسی ها کتک کاری کنم و دیوانه بازی ها و سبک سری هایم بیشتر بود و بخصوص فرصت بیشتری داشتم که برای لیلا دختری که دوستش داشتم ولی همیشه پشت پنجره خانه شان اسیر بود با موشک نامه بفرستم .. دلم می خواست یکبار فقط یکبار توی خیابان با لیلا قدم بزنم و توی ساندویچ فروشی سر کوچه روبروی هم بنشینم به چشم های همدیگر نگاه کنیم و ساندویچ داغ و تند را گاز بزنیم.....ولی چه میشود کرد بخش بزرگی از زندگی ما بخصوص در بهترین دوران ان تحت کنترل ما نبود...

همیشه دوست داشتم خلبان شوم سوار یک هواپیما شوم و بروم به اوج اسمان ها و بالای ابرها خیلی سعی کردم که وارد دانشکده خلبانی شوم ولی راستش دندان های سالمی نداشتم قدم هم کمی کوتاه بود و البته ازمون ان هم خیلی مشکل بود انها برای خلبانی یک ادم بی نقص و باهوش می خواستند که من نبودم.....بیست و پنج سالم بود که زن گرفتم مادرم گفت دختر دایی ات دختر خوبی است و همین را بگیری برایت بهتر است ولی من لیلا را می خواستم ولی نه مادرم به این وصلت راضی بود و البته  یکبار به خواستگاری لیلا هم رفتم که پدرش بشدت مخالفت کرد من هیچگاه نفهمیدم چرا پدر لیلا ان شهرام نکبت را به من ترجیح داد با اینکه می دانست من و لیلا عاشق همدیگر هستیم شاید دلیلش این بود که یکبار که با بچه ها در کوچه فوتبال بازی می کردیم با توپ شیشه خانه انها را شکستیم شاید هم از نامه پرانی های من اگاه شده بود شاید هم اصلا توطئه مادرم بود که بروم و دختر برادرش را بگیرم در هر حال من نفهمیدیم چرا لیلا قسمت من نشد شهرام هم با ما همسایه بود و  یک ادم عوضی و معتاد بود که بعدا لیلا را به خاک سیاه نشانید و اخر سر با دو بچه از او جدا شد من دختر دایی ام را نمی خواستم و او هم شهرام  را نمی خواست من او را می خواستم و او هم عاشق من بود ولی روزگار نمی خواست به هم برسیم.....

بیست و هفت ساله بودم که دخترم گوهرشاد به دنیا امد یک دختر خوشگل و دوست داشتنی و بزرگترین عشق زندگی من.....وقتی به دنیا امد زیاد حواسم نبود چون یک جوان سبکسر بودم ارام ارام بزرگ شد ولی فرصت نداشتم زیاد او را ببینم چون تازه خانه خریده بودم و صبح تا بعد از ظهر به اداره می رفتم و بعد از ظهر تا اخر شب هم با ماشینم مسافر کشی می کردم که بتوانم قرض هایم را بدهم حالا که فکر می کنم می بینم دلم می خواست گوهر شاد وقتی یکسالش بود او را به حمام می بردم و او را توی تشت می نشاندم و همانطور که قربان صدقه اش می رفتم  سرش را با شامپو می شستم و یا وقتی پنج سالش بود او را به پارک می بردم و با او بازی می کردم و یا وقتی پانزده سالش بود او را به سینما می بردم.....ولی وقتش را نداشتم همیشه کار داشتم و البته حواسم هم نبود و فکر می کردم برای این کارها همیشه وقت هست بسیاری از مواقع که به خانه می امدم دخترم خواب بود لامصب دخترها زود بزرگ می شوند! تا چشم به هم بزنی قد کشیده اند دختر خوشگلم گوهر زود بزرگ شد به دانشگاه رفت شوهر کرد و شوهرش هم دستش را گرفت و او را به خارج برد و من دیگر او را ندیدم فقط ماهی یکبار با اسکایپ او را می بینم او زندگی خودش را دارد و وقتی هم با تلفن یا اسکایپ حرف می زنیم بیشتر سراغ مادرش را می گیرد و فقط با من یک سلام و علیک و احوال پرسی می کند  شاید اگر من بمیرم دیگر فرصت نکند به ایران بیاید من فرصت نداشتم چندان به او برسم و با او باشم و خیلی زود ما را ترک کرد....

همیشه ارزو داشتم یک موتور بزرگ و قوی داشتم از این موتورهای هارلی و با ان همه دنیا را بگردم ولی من کجا و این رویاهای دور و دراز کجا ....من همه عمرم را دویدم که یک خانه کوچک بخرم و شکم زن و بچه ام را سیر کنم جوانی کوتاه است ان هم یک رویای زود گذر بود.......

یک شب خوابیده بودم که با صدایی بیدار شدم چشمانم را باز کردم و موجودعجیبی دیدم موجودی شبیه یک ادم خیلی قد بلند یک شنل و کلاه سیاه پوشیده بود و یک شمشیر سر کج بزرگ هم به دست داشت چهره اش معلوم نبود دست ها و پاهایش هم معلوم نبود انگار که "تاریکی" لباس و شنل پوشیده باشد هیچ کجای بدنش به غیر از ان لباس و شمشیر معلوم نبود.....با ترس از او پرسیدم تو کی هستی !؟که با صدای خیلی زمخت و ترسناکی گفت :من عزرائیلم! عمرت به سر امده و امده ام که جانت را بگیرم...با عصبانیت پرسیدم :توی کی هستی که شبانه به خانه من امده ای و با من شوخی می کنی!؟ او با همان صدای نخراشیده خنده بلندی کرد و گفت: در این عالم من تنها موجودی هستم که با کسی شوخی ندارم!.....نگاهی عمیق به او انداختم و باورم شد که عمرم به سر امده به او گفتم: الان خاطراتم توی ذهنم دوره می شود فرصتی بده که انها را مرور کنم که در جواب گفت مشکلی نیست خیلی ها مثل شما هستند و با این حرف ارام روی صندلی نشست و یک تکه سنک مثل سنگ پا از داخل جیبش دراورد و با ان شروع به تیز کردن شمشیرش کرد دستهایش را نمی دیدم فقط سنگ را می دیدم که خیلی ارام ولی با دقت روی تیغه ان شمشیر ترسناک کشیده می شود و ان را تیز می کند.....

رو به عزرائیل کرده و گفتم: به من اجازه بده به دوران نوجوانی برگردم خیلی زود گذشت دلم می خواهد با اکبر و مصطفی بیشتر فوتبال بازی می کردیم حتی حالا هم که پیر شده ام گاهی خواب ان دوران را می بینم که شاد و خوشحال به دنبال توپ می دوم....عزرائیل به من توجهی نداشت و همچنان با ان سنگ تیغه شمشیرش را تیز می کرد.....دوباره گفتم :لااقل مرا به دوران جوانی برگردان می روم به دنبال خلبانی قول می دهم یه کاریش بکنم می روم دندان هایم را درست می کنم روی تست های هوش هم کار می کنم برای کوتاهی قدم هم یه فکری می کنم اصلا شاید توانستم یک اشنایی پارتی چیزی پیدا کنم اجازه نمی دهم خلبانی از چنگم در برود قول می دهم دست از سر لیلا هم بر ندارم اصلا می روم پشت درب خانه شان می خوابم و تا او را از پدرش نگرفته ام از جایم تکان نمی خورم! انقدر می روم و می ایم تا لیلا را به چنگ بیاورم حتی اگر پدرش با کتک هم مرا بیرون کند و مادرم شیرش را به من حرام کند تا لیلا را به من ندهند راضی نمی شوم پول هایم را هم جمع می کنم و یک موتور می خرم پاسپورتم را هم می گیرم و سفر دور دنیا را شروع می کنم شاید موفق نشوم ولی ارزش امتحان کردن را دارد من سعی ام را نکردم و الان پشیمانم.....عزرائیل همچنان ساکت و ارام روی صندلی نشسته بود چیزی از تن و بدن او معلوم نبود انگار که  یک شنل سیاه و بلند روی صندلی نشسته بود و سنگی هم به ارامی و ظرافت روی تیغه شمشیر حرکت می کرد و بعد از مدتی ان شنل سیاه از روی صندلی برخواست و فهمیدم که موقع رفتن است....به او گفتم:" ما برای این دنیا اماده نبودیم" که البته به حرف من گوش نداد!....

نظرات 1 + ارسال نظر
عطیه سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 11:29

به به، مستر مهرداد. سلامااااااااا.
امروز یه کلیپ دیدم درباره "هدف در زندگی" از اون ده نفر مصاحبه، لاقل یک نفرشونم نبود ک شاد باشه یا یه امیدکی داشته باشه، از صبح فکر مشغولشه

درود به عطیه خانم
احوال شما؟....
البته پیام این پست نا امیدی نبود....پیام این بود که اگه جسارت جنگیدن برای آرزوهایت را نداشته باشی خیلی زود دیر میشه....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.