داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مالکیت....

 

 

من فکر می کنم باید در مورد مفهوم مالکیت تامل بیشتری کرد!  یعنی مثلا وقتی کسی می گوید که "ماشین من!" یعنی منظورش این است این ماشین مال من است و می توانم ان را بفروشم یا داشته باشم یا حتی ان را منفجر کنم! و خلاصه هر کاری که دلم خواست می توانم با این ماشین انجام دهم چون مال من است ولی اگر صاحب ماشین کمی تامل کند می بیند که واقعا این ماشین کاملا متعلق به او نیست! چون مثلا دخترش را با ماشین به مدرسه می برد و اگر ماشین را بفروشد او باید راه درازی را تا مدرسه پیاده برود و یا مادرش را گاهی با ماشین دکتر می برد و اگر ماشین نباشد طبعا لنگ می ماند و یا خانواده اش را جمعه ها به پیک نیک می برد که اگر ماشین نباشد خانواده از تفریح محروم می شود.......و یا مثلا کسی زمینی در یک منطقه مسکونی دارد که فکر می کند که هر کاری که بخواهد می تواند در این زمین انجام دهد و برای همین با خودش فکر می کند که یک ماشین زباله سوز بخرد و زباله ها را انجا جمع کرده و بسوزاند و محیط اطراف را الوده کند....یا کسی دختری دارد که ان دختر کسی را می پسندد و می خواهد با او ازدواج کند و پدر فکر می کند می تواند به راحتی در مورد زندگی دخترش بدون توجه به سلیقه و خواستش تصمیم بگیرید فقط به این خاطر که اسم ان مرد در شناسنامه ان دختر بعنوان پدر ثبت شده و طبعا مطابق قانون اجازه پدر لازم است و به همین دلیل خیال می کند که مالک ان دختر است.....ولی مالکیت نسبی است گاهی برخی چیزهایی که فکر می کنیم مال ماست بطور مطلق مال ما نیست  و دیگران هم در ان چیزی که فکر می کنیم مال ماست حقی دارند یکی از مثال های واضح تر ان منابع طبیعی است که فکر می کنیم مال ماست ولی در حقیقت امانتی در دست ما برای نسل اینده است......

فرض کنید مردی می خواهد جانش را برای هدفش فدا کند در هر حال مردان بزرگی هستند که ارمانی دارند که فکر می کنند که ان ارمان انقدر بزرگ است که باید جانشان را برای ان ارمان بدهند همانطور که گفتم اینها مردان بزرگ و قابل ستایشی هستند ولی اینجا در مورد مالکیت خودشان بر خودشان کمی ابهام وجود دارد! ایا جان یک مرد فقط مال خودش است؟ اگر ان مرد برود زنش بیوه می شود فرزندش یتیم می شود مادرش داغدار می شود خواهرش بی برادر می شود .......من نمی گویم که فدا کردن جان برای هدف و ارمان کار اشتباهی است قطعا گاهی لازم است ولی می گویم ان مرد باید زنش را صدا بزند و از او بپرسد حاضری رنج بزرگ تنهایی را تحمل کنی ؟ مادرش را فرا بخواند واز او حلالیت بخواهد و از او بپرسد ایا می تواند داغ فرزند که رنجی عظیم و غیر قابل تصور است را تحمل کند؟ از فرزندش بپرسد که ایا می تواند یتیمی را بپذیرد؟........گاهی یک نفر می رود و ارام می گیرد ولی رنج عظیمی می ماند که دیگران باید ان را سالها و حتی تا اخر عمر به دوش بکشند پس ان مرد باید به مالکیت خودش بر خودش بیشتر فکر کند........شاید بهترین راه این باشد که از "جنگ " یعنی وضعیتی که مردمانی مجبور باشند دست به یک چنین انتخاب های هولناکی بزنند اجتناب کنند گرچه گاهی اجتناب ناپذیر است.....