داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

داستان عباس اقا و زهره خانم.....

 

 

زهره خانم همسایه عباس اقا بود یک دختر بیست و پنج ساله دیپلمه و منتظر خواستگار و شوهر .....عباس اقا هم یک پسر سی ساله  که از نوجوانی در یک مغازه مکانیکی کار کرده مکانیک شده بود و جدیدا مغازه برای خودش اجاره کرده بود و به اصطلاح اوستا شده بود...یک روز نمی دانم روز عاشورا بود یا تاسوعا شاید هم اربعین زهره خانم یک چادر گل گلی سر کرد و یک ظرف شله زرد که با دارچین و با خطی درشت روی ان نوشته شده بود:" فدای لب های تشنه عباس!" به درب خانه عباس اقا اینا امد و عباس هم از اتفاق درب را باز کرد و ظرف نذری را گرفت و البته کمی هم چادر زهره خانم عقب رفت و لبخندی رد و بدل شد و این اتفاق ساده اغاز ماجرا بود......

بعد از یک ماه عباس اقا و زهره خانم عقد و بعد از یکسال عروسی کردند..... طبقه بالای خانه عباس اقا اینا یک اتاق ساده و اشپزخانه و دستشویی و حمام بود یک دستی به سرو صورت ان خانه محقر کشیدند و انجا زندگیشان را شروع کردند ظهرها زهره خانم توی اشپزخانه  دم پختک قورمه سبزی و ابگوشت بزباش درست می کرد و ظهر عباس اقا با لباس های روغنی و دست و صورت سیاه به خانه می امد لباس هایش را در می اورد دوشی می گرفت و سفره کوچک و با صفایی پهن می شد با هم غذا می خوردند عباس اقا از مشتریهایش می گفت و اینکه امروز چند لنت مزداعوض کرده و چند گریبکس پراید تعمیر کرده و زهره هم از گل های توی حیاط خلوت می گفت گاهی هم پشت سر مادر و خواهر عباس اقا غیبت می کرد..... شبهای جمعه هم تختخوابشان را روی تخت روی پشت بام می انداختند و اول مشغول صواب بردن از فرایض شب جمعه می شدند! و بعد هم ستاره های اسمان را به هم نشان می دادند......پنج شنبه ها مهمانی می رفتند و جمعه ها هم دو نفری پارک می رفتند بستنی می گرفتند و کنار هم می نشستند و همانطور که بستنی می خوردند از زندگی و بچه نیامده خودشان و اینده شان حرف می زدند....

یکسالی گذشت زهرا دختر عموی زهره که تقریبا هم سن و سال بودند و خانه انها توی مجتمع زهره خانم اینا بود و در واقع انها هم همسایه بودند کنکور قبول شد..... زهره و زهرا همیشه رقیب بودند و همین که زهره دید دختر عموی هم سنش کنکور قبول شده فیلش یاد هندوستان کرد.....به عباس اقا گفت که او هم می خواهد دانشگاه برود و درس بخواند عباس اقا مخالفت خفیفی کرد ولی با اصرار زهره موافقت کرد......

زهره خانم کنکور داد و در رشته روانشناسی قبول شد و تبدیل به یک دانشجوی کوشا و ساعی شد یا دانشگاه بود یا سرش داخل کتاب بود بسیاری از مواقع فرصت  درست کردن ناهار نداشت و عباس اقا توی کارگاه ساندویچ و چلو کباب و دیزی می خورد  شبهای جمعه هم  زهره خانم یا امتحان میان ترم داشت یا پایان ترم یا پروژه یا پاور پوینت یا ارائه مقاله و کلا همیشه سرگرم بود  عباس اقا توی پشت بام تنها می خوابید ستاره ها را می شمرد و البته اغلب حوصله اش سر می رفت و  توی گوشی موبایلش دنبال چیزهایی می گشت تا خوابش ببرد سر سفره ناهار هم دیگر چندان با هم حرفی نمی زدند یعنی نه اینکه حرفی نزند بلکه دیگر حرفهای عباس در مورد لنت و گریبکس و سگ دست برای زهره جالب نبود زهره سعی کرد چند باری در مورد "هرم مازلو " ومبحث جالب و هیجان انگیز "تعهد روانی کارمند نسبت به کارفرما!" با عباس اقا صحبت کند که عباس اقا مثل اینکه زنش دارد به زبان چینی حرف می زند هاج و واج به زنش خیره می شد و زهره هم که دید فایده ای ندارد دیگر در مورد این مسائل با عباس حرفی نزد...

زهره خانم با رتبه شاگرد اولی وارد مقطع فوق لیسانس شد و عباس اقا هم همیشه پیش همکار و فامیل و دوست و اشنا و همسایه به همسرش افتخار می کرد که توانسته با رتبه شاگرد اولی وارد مقطع فوق لیسانس شود....یک شب زهره به عباس گفت: عباس بهم پول بده می خوام دماغمو عمل کنم عباس اقا گفت:  مگه این دماغ چه اشکالی داره من باید باهاش کنار بیام که باهاش راحتم ولی زهره خانم دوتا پایش را داخل یک لنگه کرد و گفت نخیرمن می خواهم دماغم را عمل کنم.....عباس اقا هم به زنش پول لازم را  داد تا پیش یک دکتر خوب به دماغش سروسامانی بدهد!

چند ماه بعد از عمل دماغ زهره باز هم از عباس پول خواست که این دفعه باسن را کوچک سازی و سینه هایش را بزرگ سازی کند! عباس اقا ایندفعه بشدت مخالفت کرد اصلا برای یک مرد غیرتی و سنتی اینجور کارها چندان قابل درک و هضم نیست  ولی زهره دست بردار نبود قهر کرد اشتی کرد دعوا کرد محبت کرد تحریم کرد حرف زد حرف زد حرف زد حرف زد.....بالاخره عباس اقا راضی شد....زهره خانم ارام ارام چهره اش تغییر کرد بیشتر ارایش می کرد بیشتر به خودش می رسید بیشتر جلوی اینه می رفت عباس اقا هم روز به روز چاقتر و کچل تر می شد.....

تفریحاتشان هم دیگر با  هم جور در نمی امد سلیقه زهره عوض شده بود دیگر نقطه مشترک چندانی با هم نداشتند یک بار که با هم بیرون رفتند عباس اقا خواست بستنی بگیرد و مثل گذشته همانطور که حرف می زنند ارام ارام با هم بستنی سنتی بخورند که به پیشنهاد زهره این دفعه به یک کافی شاپ رفتند که برخی همکلاسی های زهره هم انجا بودند  .... عباس به تیپ و قیافه همکلاسی های زهره که برخی با دوست پسرهایشان امده بودند نگاه کرد هیچ شباهتی به انها نداشت نه لباس پوشیدنش و نه حرف زدنش نه رفتارش زهره و دوستانش همگی اسپرسو سفارش دادند انها قهوه شان را ارام ارام با لذت خوردند ولی عباس اقا اولین جرعه از قهوه را که خورد از شدت تلخی حالش بد شد برای همین سعی کرد داخلش شکر بریزد که لامصب هرچی توی ان شکر می ریخت باز هم فایده ای نداشت و مثل زهره مار تلخ بود و بعد هم که از کافی شاپ خارج شدند کلی از زهره غر شنید که ابرویش را برده......

با اصرار زهره ان بالاخانه ساده و قدیمی خانه پدری عباس اقا را ترک کردند و یک اپارتمان لوکس بالاشهر اجاره کردند و زهره ارام ارام ان را با مبل های گرانقیمت لوازم تزیینی و پرده های شیک و درباری و فرشهای دستباف پر کرد  قبلا عباس اقا برای تعویض لنت 50 تومن می گرفت تعمیر گیریبکس 200 و تعمیر موتور 350 اجرت می گرفت پیکان را هم برای کمک به صاحبان بی بضاعتش نصف قیمت می گرفت که بعدا مجبور شد برای پرداخت اجاره سنگین ان اپارتمان و هزینه های زهره و پرداخت قسط های انها برای تعویض لنت 70 تعمیر موتور 500 و تعمیر گیریبکس 300 بگیرد و در ضمن با بنری بزرگ اعلام کرد که از تعمیر پیکان هم معذور است....این تغییر قیمت کسب و کارش را هم کساد کرد.....

بعد از مدتی کلا اخلاق زهره عوض شد برای کار تحقیقاتی همیشه دانشگاه بود و هر وقت هم که خانه بود در اتاقی در بسته مشغول مطالعه .....دیگر چندان با هم حرف نمی زدند و دیگر کاری به کار هم نداشتند.....یک روز زهره گفت ببین عباس تو مرد خیلی خوبی هستی به من فرصت دادی درس بخوانم پیشرفت کنم ولی ما دیگر به درد هم نمی خوریم بهتر است تو بروی با دختری ازدواج کنی که مثل خودت باشد ظهرها برایت ابگوشت بزباش درست کند با هم پارک بروید و بستنی بخورید و شبهای جمعه توی پشت بام ستارهای اسمان را بشمارید من مطمئنم که دختران زیادی هستند که حاضرند با تو ازدواج کرده و تو را خوشبخت کنند ولی من دیگر ان ادمی که تو می خواهی نیستم و به جای ان همه لطفی که به من کردی مهریه ام را هم می بخشم ...زهره اولش دلش برای عباس سوخت در حقیقت عذاب وجدان داشت و با خودش می گفت معامله خوبی با عباس نکردم ولی عباس اقا بعد از مدتی سکوت و خیره شدن به زهره  فریادی از خوشحالی کشید و زنش را برای اخرین بار سخت در اغوش گرفت و بوسید و با کمک یک اشنا و پارتی که داشتند بدون تشریفات اداری  فردا هشت صبح محضر رفت و زهره را طلاق داد.....

بلافاصله رفت و ان خانه بالاشهر را به صاحبش پس داد لوازم لوکسش را مفت به سمساری فروخت و به بالاخانه پدری برگشت  یک قفس بزرگ توی پشت بام خانه ساخت و داخلش را پر از کبوتر کرد چندین قناری خوش صدا هم خرید و گوشه و کنار خانه گذاشت و چند طوطی هم خرید که شبها توی پشت بام با انها بازی می کرد تا خوابش ببرد در ضمن یک تسبیح بزرگ و دانه درشت هم خرید که شبها هر وقت شیطان به سراغش می امد با صدای بلندی صلوات می فرستاد تا شیطان از او دور شود!  ظهرها هم مادرش برای ناهار   ابگوشت بزباش و دم پختک برایش درست می کرد و صبح های جمعه هم با رفقایش به کوه می رفت و بعد با دوستانش صبحانه کله پاچه می خوردند تابلو مغازه اش را هم عوض کرد که روی ان نوشته شده بود: تعمییرات تخصصی پیکان نقد و اقساط و با نصف قیمت.....

زهرا دختر عموی زهره همچنان همسایه انها بود او لیسانسش را گرفته بود و دیگر درس را ادامه نداده و در خانه منتظر خواستگار بود گاهی محرم ها رمضان ها و شعبان ها با یک چادر گل گلی یک ظرف بزرگ شله زرد  به خانه عباس اقا اینا می امد  ولی عباس اقا از پشت ایفون هر وقت زهرا را با شله زرد می دید بدنش می لرزید گوشی را برمی داشت و مودبانه می گفت: لطفا کاسه اش را پشت در بگذارید بعدا می ایم و ان را برمی دارم!

نظرات 18 + ارسال نظر
حسینی منش جمعه 9 تیر 1396 ساعت 15:46

برادر بزرگوار اگر داستانتان را در سطح همان تفاوت دیدگاه در مورد ماغ و سلیقه قهوه و بستنی و پارک و کافی شاپ نگه می داشتید، خوب می شد گفت از یک اتفاقی که می تواند واقعیت داشته باشد. اما جلوتر رفتید و متاسفانه باقی این داستان چون بدون تحلیل شخصیت شناسی است پس شدیدا سطحی است. در حد همان آبگوشت های بزباش صدا و سیما. کسی که اسپرسو می خورد و کافی شاپ می رود با کسی که کار مطالعاتی می کند و شاگرد اول می شود دو تا آدم متفاوتند. اولی برونگرا و سطحی، دومی درونگرا و پیچیده. درونگرایی و پیچیدگی هم (اگر جزو پز آدمها نباشد) یک شبه اتفاق نمی افتد. دختری که نشسته منتظر شوهر و از سر چشم و هم چشمی درس خوان شده اصولا ذهن پیچیده ای ندارد که کار مطالعاتی او را از فرایض شوهرداری برکنار کند. اتاق از این فوق لیسانس ها چه در آقایان چه در خانم ها زیاد داریم. همان آدمهای سابقند فقط در بهترین حالت کمی لباسشتن فرق کرده.

البته ادمهای عمیق هم کافه می روند اسپرسو هم می خورند بسیاری از نویسندگان و هنرمندان کافه نشین بوده اند.....با شما موافقم برخی ادمها با گرفتن فوق لیسانس عمیق نمی شوند ولی قطعا بسیاری از آنها دچار بیماری"خود عمیق پنداری!"می شوند!.....

روشنک چهارشنبه 7 تیر 1396 ساعت 01:06

ای بابا روانشناسا چرا همچین میکنن؟

این فقط یک داستان بود شما جدی نگیرید

المیرا دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 00:59

سلام اقا مهرداد خوبین ؟؟؟عیدتون مبارک

این داستان رو که میخوندم دقیقااا داستان همون وحید اقا بود که اونم خانومش روانشناسی بود و،،، راسش هنوزم با وجود اینهمه مدت اون داستان رو فراموش نکردم خیلی منو تحت تاثیر قرار داده بود که الان مجددا برام یاد اوری شد

جنبه هم خوب چیزیه من که نمیتونم امثال این ادما رو درک کنم نمیدونم شایدم تو موقعیتش قرار نگرفتم اما از نامردی و قدرنشناسی متنفرم

درود به المیرا خانم عید شما هم مبارک....
گاهی کسی مقصر نیست بلکه ناگهان ادمها چشم باز می کنند و می بینند از شریک زندگیشان عقب افتاده اند و دیگر حرف یکدیگر را نمی فهمند.....

برگرفته از یک ماجرای واقعی
حدود 10 سال پیش بود که مریم و رضا رو برای اولین بار دیدم، یادم نیست مریم چه مدرکی داشت ولی یادمه از یه دانشگاه خوب دولتی بود و رضا هم فارغ التحصیل عمران شریف. یه زوج دوست داشتنی سرشار از زندگی و نشاط. رضا در دانشگاه یو-اس-سی (که از دانشگاههای معتبر دنیاست) در شهر لس آنجلس دوره دکترای خودش رو شروع کرد و مریم هم درس میخوند برای پذیرش دندانپزشکی.

من ماشین نداشتم و عصرهای سه شنبه با مریم و رضا و یکی دیگه از بچه ها دم دفتر رضا قرار میزاشتیم و با هم میرفتیم خرید، و از مغازه ای که همون نزدیکی بود فیلم کرایه میکردیم، سه شنبه ها فیلمها رو ارزونتر کرایه میدادند و ما هم به همین دلیل سه شنبه ها رو برای خرید انتخاب کرده بودیم. بعضی وقتها هم بعد از خرید میرفتیم خونه مریم و رضا، یه سوئیت کوچیک که در واقع فقط یه اطاق داشت. شام میخوردیم، فیلم میدیدیم، ورق بازی میکردیم و گاهی هم تخته نرد با کرکری های تمام نشدنی. روزهای قشنگی بود.
بعد از مدتی مریم آبستن شد و همزمان از دو دانشگاه یکی در لس آنجلس و یکی دیگه تو بوستون برای دندانپزشکی پذیرش گرفت. دانشگاهی که تو بوستون بود یه مقدار بهتر بود و به همین دلیل مریم دانشگاه بوستون رو انتخاب کرد، چند ماه بعد اولین فرزند مریم و رضا بدنیا اومد، فرشته. وقتی فرشته دو ماهه بود مریم رفت بوستون و فرشته و رضا موندند لس آنجلس. وقتی پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده. فاصله زیاد بین لس آنجلس و بوستون باعث شد که دیدارها هر دو هفته یه بار انجام بشه که بعدا بعلت هزینه بالا و مشکلات دیگه به ماهی یکبار تغییر پیدا کرد.4 سال گذشت، رضا دکتراشو گرفت و در یک شرکت تازه تاسیس شروع بکار کرد، یکسال دیگه هم گذاشت، مریم هم مدرکشو یا نمرات عالی گرفت و شرکتی که رضا توش کار میکرد کلی توسعه پیدا کرد، رضا توی این یکسال خیلی زحمت کشید، و تقریبا هیچ وقتی برای تفریح براش باقی نمونده بود، طوری که دیگه نه خبر از فیلم بود، نه ورق بازی، و نه تخته نرد. یعنی کلا ما رضا رو نمیدیدیم.

دانشگاه بوستون به مریم برای تخصص و جراحی پذیرش داد و مریم تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده، باز پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده.4 سال دیگه هم گذشت، مریم فارغ التحصیل شد و در لس آنجلس شروع بکار کرد، رضا هم از مدیران ارشد شرکت شده بود، کلی در امد و البته کلی مشغله و استرس. تولد 10 سالگی فرشته، مریم و رضا من و اون دوستم رو دعوت کردند خونشون، یه خونه بزرگ و رویایی، 1200 متر زمین، استخر و جکوزی، و کلی چمن، یه ساختمون ویلایی 4 اطاق خوابه، یه ماشین پورشه اس-یو-وی کاین سفید که مال مریم بود و یه بی-ام-و 535 نوک مدادی که مال رضا بود، یه چیزی مثل همونایی که ادم تو فیلمها میبینه. مفهوم آینده رو یواش یواش داشتم درک میکردم. اما رضا و مریم دیگه مثل سابق نبودند، بیشتر از هر چیزی خستگی تو چشمهاشون موج میزد و وقتی فرشته هدیه مادرش رو باز کرد که یه دوچرخه حرفه ای 1000 دلاری بود، مادرش رو بوسید و گفت مرسی مریم جون.

یکسال از اون زمان میگذره، همون دوستم زنگ زد بهم، دیدم یه کم گرفته است، منم دیدم اینطوریه بدون اینکه بپرسم جریان چیه گفتم، بابا اینقدر زندگی رو سخت نگیر، میخوای به مریم و رضا زنگ بزنم آخر هفته ای بریم یه جایی که کم استراحت کنیم؟ خیلی آروم گفت: مریم و رضا از هم جدا شدن، برای طلاق اسلامی دو تا شاهد لازمه، از من خواستن که بهت زنگ بزنم و ازت بپرسم که میتونی بعنوان شاهد طلاق یه شنبه بیای مسجد؟
منبع
http://amirkashani.blogsky.com/1390/11/12/post-25/

عشق شنبه 3 تیر 1396 ساعت 09:53

داستان تون داستان بود ولی خیلی شیرین
دقیقا این اتقاق برا پسردایی دوستم افتاد البته نه به این شکل ولی اونم بعد 6 سال زندگی طلاق گرفتن وانم دختریو رو گرفته بود که دیپلمه بودو گذاشترفت درس بخونهو اتفافا روانشناسی هم خوند بعد نمیدونم دقیقا چی شد ولی الان از هم جدا شدن

البته گاهی مشکلات دلایل دیگه ای داره....

مرمری پنج‌شنبه 1 تیر 1396 ساعت 03:58

باسلام به داداش مهرداد گل، داستانتون واقعیت زندگی مردم امروزی رو نشون میده، خیلی از خانوما که بعد ازدواج ادامه تحصیل دادن اکثریت با همسرانشون مکل پیدا میکنن ، یکی از دوستان من تا مقطع دکترا خوند، والان پست مهمی تو دانشگاه داره ولی کلا همسرشو دیگه حساب نمیزاره وهمیشه یا ناراحته یا گلایه میکنه ازش ،،،، خب محیط دانشگاه اساتید باسواد ودکترا دارن میاد که خونه شوهرش ی دیپلم ساده ولبنیاتی داره، خب معلومه که به مشکل میخورن

درود به مرمری خانم
درسته....
بحث بر سر پیشرفت و ترقی زنان نیست که این نه تنها بد نیست بلکه کاملا خوب و لازم است بحث بر سر عدم تناسب است اینکه مردان جامعه در برخی شئونات مثل تحصیلات از زنان عقب افتاده اند و یا اینکه زن مدرن و امروزی برایشان قابل فهم نیست و اولین قربانی این عدم تناسب خانواده است.....

رهگذر پنج‌شنبه 1 تیر 1396 ساعت 02:15

هرچند این یه داستان بود ولی خب خیلی ها تا به یه جایی می رسند ماهیت اصلی خودشون که انسان بودنه و اولیت های درست در زندکیشونو فراموش می کنند هر فردی قبل از این که شاغل باشه در سمت استادی یا مسولیتی یا دانشجو باشه یک انشان ست که میتونه زن یه خونه یا همسر یک فرد و یا مادر و یا پدر باشه که این ها اولیت اصلی هستند.

کسانی که خودشونو وقف درس و دانشگاه و شغلشون میکنند بعد مدتی مثل یک عمر میفهمند که چه چیزی را از دست داده اند.
البته خیلی از دختر خانمای فوق لیسانس هم هستند که اینجوری مثل دخترای تو این قصه بی معرفت و یا منتظر خواستگار!نیستند، کاش کمی عزت و محترم بودن دختران مجرذ تو قصه های امروزی رعایت میشد. ولی خب اغلب قصه های امروزی یاد گرفتند دخترا رو منتظر خواستگار یا غرق در اوهام خویش فرض کنند
احتمالا واقعیت بیشتری داره تا موردای پسرونه اش.

منتظر خواستگار بودن و اینکه دختری در ارزوی ازدواج با شخص مورد نظرش باشد به هیچ وجه بر خلاف عزت نفس نیست من فک می کنم ارتباط با جنس مخالف مطابق با عرف و شئونات یک جامعه حق هر انسانی است و این ربطی به عزت نفس نداره من فک می کنم باید مواظب باشیم در دام شعار ها نیفتیم .....

سلام چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 15:56

عالی بووود دقیقا همینه هرکسسی با هم طبقه خودش خوشبخته

درسته.....

مهسا سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 20:18

چه جالب!!
اتفاقا دقیقا همین مورد برای یکی از آشنایان همسرم افتاد، جالبه که خانوم روانشتاسی قبول شده بود

به هم خوردن تناسب منشا بسیاری از بحران ها از جمله بحران خانواده در کشورهای در حال توسعه مثل ماست ....

لیلی سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 12:37 http://leiligermany.blogsky.com

عجب دختر زرنگی که در بیست و پنج سالگی کنکور داده و دانشگاه بدون شهریه قبول شده

بنده اقایی را می شناسم که با زن و بچه و در سن 30 سالگی وارد دانشگاه شده و الان دو دکترای مهندسی از انگلستان دارد! البته ایشان الان 70 ساله است....
این فقط یک داستان بود شما خیلی در بند جزییات نباشید!.....

اعظم 46 سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 12:00

شاید این داستان برا برخی افراد سطحی نگر درست باشه اما کسانی رو می شناسم شوهرشون شرایط ادامه تحصیل رو فراهم کرده وجالبه رشته روانشناسی هم خونده وهمین مسئله باعث بهبود روابط وحتی فرزنداش شده

وهمیشه شوهرش رو در جمع فامیل وآشناها بالا می بره
وسطح سواد خانکم با آقا خیلی زیادهوخانم بالاتر البته به لطف آقا

من هم یک داستان مستند از یکی از کارمندان فروشگاه به اسم اقا وحید در وبلاگ قبلی نوشته بودم که داستان زندگی انها شبیه همین داستان بود....
ما اینجا فتوا نمی دهیم یعنی نمی گوییم همه زندگی های شبیه به این حتما یک چنین سرنوشتی دارند ولی عدم تناسب نهایتا بحران آفرین است و این یک قاعده جهان شمول است....

سارای سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 11:09

سلام.
چه خوب که برگشتید.
داستان خوبی بود . فقط با یه جاش مشکل داشتم معمولا رشته روانشناسی باعث میشه ادم عمق نگر بشه نه سطحی نگر.
البته من رشته ام روانشناسی نیست که به خاطر اون این نظر رو داده باشم .

درود به شما
راستش من خودم هم فوق لیسانس در یکی از رشته های علوم انسانی دارم ولی یادم هست زمانی در یک رشته فنی درس می خواندم استاد ما می گفت شما پسرانی که در رشته فنی درس می خوانید با فارغ‌التحصیلان علوم انسانی ازدواج نکنید!....از استدلال های او هم می گذرم ! و در ضمن حرفهای او را هم تایید نمی کنم....

عطیه سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 10:54

سلاااااااااااام
امتحانا تموم شد بالاخره یا نه؟
ب نظرم آدما اگر با هم پیشرفت بکنن، این مشکلا خیلی کمتر میشه. مساله اینه یکی شروع ب پیشرفت میکنه و از دیگری غافل میشه

درود به عطیه خانم
احوال شما؟
دقیقا!
پیشرفت و تحصیلات قطعا خوب است مشکل اینه که تناسب در جامعه به هم خورده و این منشا بسیاری از مشکلات است که اگر فرصت شد در آینده بیشتر در مورد ان خواهم نوشت....

مانیا سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 00:54

ان شاالله ک خیر باشه

ممنون از لطفت. ...

مانیا سه‌شنبه 30 خرداد 1396 ساعت 00:29

سلااااام
به به؛ صفا آوردین! جاتون خالی بود؛ تو مسیر امدن ک راه رو گم نکردین؟!
پستم ک خب یه بار دیگه مشابه اش رو در مورد یکی از کارگرهای فروشگاه نوشته بودید...اسم اقا یادم نمیاد، ولی اون از روستا امده بود، نه؟؟
خلاصه بعد این همه مدت قبول نیست این پست
خوشحالم ک برگشتید

درود به مانیا خانم
راستش یه کم گرفتار بودم ایشاالله حل بشه تا بیشتر در خدمت دوستان باشیم....
ممنون از محبتت....

ایریس دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 23:26

خیلی باحال بود چه داستان اشنایی داشت و خوشحالم که با قلم هنرمندتون باعث تلطیف این داستان تلخ شدید راستی غیبتتون خیلی طولانی شده بودااااا خوشحالم که برگشتین

درود به آیریس خانم
احوال شما؟
ممنون از لطفت. ...

Nahid دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 12:39 http://rooznegareman.blogsky.com/

باریکلا به مردونگی و عاقلی عباس آقا.

دقیقا!....

تیلوتیلو دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 11:50 http://meslehichkass.blogsky.com/


عالی بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.