داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

روی باورها و امید بچه هایمان راه نرویم ....

 

 

مطلب جالبی را در خبرها خواندم که تامل برانگیز بود در المان بچه ای دبستانی از معلمش در مورد بابانوئل سوال می کند و از او می پرسد بابانوئل چگونه شب کریسمس با سورتمه اش به خانه ما می اید و زیر درخت کاج برای ما هدیه می گذارد که معلم می گوید اینها افسانه است و واقعیت ندارد و این والدین شما هستند که این هدیه ها را می خرند و صبح به شما می گویند که اینها را بابانوئل اورده و همه اینها افسانه است و واقعیت ندارد....ان بچه به خانه می رود و جریان را به پدر و مادرش می گوید انها هم به مدرسه امده و جریان را به اولیا مدرسه می گویند و نهایتا معلم اخراج می شود!....

استدلال این است که معلم نباید فرهنگ و باورهای مردم را پیش چشم بچه ها خدشه دار کند چون همین باورها برای انها رویای کودکی می سازد و همین ها است که نهایتا یک فرهنگ را تشکیل می دهد....چندی پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم که یکی از اقوام یک پسر سیزده چهارده ساله داشت او می گفت که معلمش گفته که همه داستان های شاهنامه واقعیت دارد رستم سهراب دیو زال....بحث داغی در گرفت و اغلب حاضرین می گفتند که افسانه است و مگر می شود مثلا یک نفرچند صد سال عمر کند و یا یک پرنده مثل سیمرغ یک بچه را بزرگ کند و نهایتا من گفتم که معلم این بچه می داند که چه گفته ولی شما نمی فهمید چه می گویید.....

اصلا اهمیتی ندارد که مثلا داستان های شاهنامه و یا مثنوی واقعیت دارد یا افسانه است من که خودم وقتی شاهنامه را می خوانم لحظه ای به این فکر نمی کنم که ممکن است این داستان ها افسانه باشد برای من کاملا حقیقی و مستند است مثلا من به داستان رستم و سهراب علاقه زیادی دارم انقدر خوانده ام که برخی ابیات را حفظ شده ام و چند بار هم این داستان را برای خودم و با قرائت خودم نوشته ام که دوستان قدیمی حتما یادشان هست یکی از انها را تحت عنوان "نبرد" در وبلاگ قبلی ام در بلاگفا نوشته بودم که البته به لطف بلاگفا حذف شده است ولی با این حال هروقت این داستان را می خوانم برایم تازگی دارد انگار که دفعه اول است که می خوانم از بس این داستان پیش چشم من بزرگ و باشکوه است.....

وقتی معلمی سر کلاس می گوید که شاهنامه افسانه است و یا پدر و مادر انها را غیر واقعی می نامد چگونه باید از ان بچه و ان دانش اموز انتظار داشت که انها را بخواند پند بگیرد و انها را الگو قرار دهد....اصلا اهمیتی ندارد که این متون تا چه حد واقعی هستند مهم این است که این ها حامل مفاهیم ارزشمندی مثل میهن پرستی عشق پارسایی و خردمندی است که نهایتا به ادمها کمک می کند که در زندگیشان ادمهای بهتری باشند....

در سطحی دیگر مثلا  می شنوم که در جمعی مثلا یک جوان و نوجوان را نصیحت می کنند که مثلا درس خواندن به درد نمی خوره! ببین همه دکترها و مهندس ها بیکارند! حتی من شنیده ام حتی برخی معلم ها هم سرکلاس از این حرفها به دانش اموزان خودشان می زنند و یا مثلا به او می گویند ازدواج  اشتباهه....ببینید مثلا اگر بنده یا اقای ایکس و ایگرگ یا ازدواج نکرده و یا نخواسته ازدواج کند حال بنا به دلایلی و یا ازدواج کرده و تجربه کسالت اور و ناخوشایند و شکست خورده ای پیش چشمش امده این تجربه ها را تبدیل به باور نکنیم و بعد هم بخواهیم انها را به خورد نسل جدید بدهیم اگر خواستیم نظر شخصی خودمان را بگوییم و حتی من معتقدم وقتی با یک جوان حرف می زنید اگر در نظر شخصیتان شکست و ناامیدی هست ان را انتقال ندهیم...مثلا من دیده ام که برخی ادم ها اصطلاحا ماشین بازند یعنی به ماشین و اتوموبیل علاقه زیادی دارند و این علاقه را به پسر بچه های خودشان هم انتقال می دهند مثلا وقتی یک پورشه و یا یک بی ام دبلیو اخرین سیستم در خیابان می بینند به ان خیره می شوند! و با پراید که یک ماشین ایرانی است مقایسه می کنند البته من هم می پذیرم اگر بخواهی یک پراید ایرانی را با یک پورشه المانی مقایسه کنی قطعا عرق شرم برپیشانی ادم خواهد نشست! ولی من می گویم بیاییم حقارت هایمان را برای خودمان نگه داریم  حرف زدن در جمع های بزرگسالان در مورد این مطالب نه تنها اشتباه نیست بلکه لازم است ولی وقتی با بچه هایمان حرف می زنیم اجازه ندهیم انها از هویتشان خجالت بکشند انها بزرگ می شوند حقایقی را متوجه می شوند و باید این اشکالات را اصلاح کنند نه اینکه خودشان را مسخره کنند....

تمام پیام این پست این است که مواظب رویاهای کودکانمان باشیم انها با این رویاها خاطره می سازند مواظب باورهای انها باشم مواظب امید باشیم هیچ چیزی سیاه تر و تاریکتر از ناامیدی نیست.....

داستانی می خواندم در مورد یکی از اردوگاه های کار اجباری المان نازی....توصیف زندگی در این اردوگاهها وحشتناک است فقط در همین حد که در این اردوگاه ها اغلب زندانیان بعلت سوئ تغذیه بیماری کار فوق العاده  سخت و طاقت فرسا و یا کشته شدن توسط نگهبانان از بین می رفتند ولی ان باز مانده می گفت که تقریبا خودکشی در اردوگاه نزدیک به صفر بود چون همه امید داشتند که روزی ازاد شده و به زندگی خودشان برگردند و همین امید باعث می شد لااقل برخی از انها نجات یابند و از این طرف می بینید افرادی مثل "مرلین مونرو" هنرپیشه معروف امریکایی که همه چیز از جمله زیبایی ثروت معروفیت شهرت....داشته خودکشی می کند...وقتی امید نباشد مهم نیست تو چه کسی هستی و در چه موقعیتی هستی هیچ راهی به جز سیاهی پیش رویت نیست....

نظرات 9 + ارسال نظر
سین چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 15:00 http://entekhab-sepi.blogsky.com/

معلم ادبیات ما میگفت فردوسی چندین سال در جاهای مختلف گشته و داستان های همه سرزمین ایران رو جمع کرده و شاهنامه رو نوشته
بعد خب پس هر داستانی ی مقداری اغراق و ی مقداری حقیقت هست

راستش همانطور که گفتم واقعا چندان مهم نیست که این داستان ها تا چه حد واقعی هستند. ...

مدادرنگى یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 11:18

من به قدرتِ رویاها ایمان دارم.

گاهی رویاها امید می بخشند...

سایرا شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 23:39 http://2khtari-bename-saira.blogsky.com

متاسفانه این چیزا خیلی زیاد شده

الان میبینم که شور بچگی و شادی تو بچه ها کمرنگ شده و خیلی زود بزرگ شدن و بدون اینکه بچگی کنن

بدون اینکه رویا بسازن

من اینو به وضوح تو دانش آموزام میبینم و خیلی سعی میکنم حس خلاقیتشون و خیال بافی هاشونو فعال کنم

دلیلش شاید این باشه که دنیای بچه ها و بزرگترها بیش از قاطی شده....

سمانه شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 18:36

و درباره شکست باور هم باید بگم خیلی تلخ و ناراحت کننده هست.عمری با یک باور زندگی میکنی و سپس بی خردها اون قهرمان وباور تو رو می شکنند .تجربه داشتم وحشتناکه .کاش بزارن با همون باور دلت خوش باشه .
من خوراکم کتابای مستند هست اینقدر از هیلتر و جنگ و استالین و...کتاب خوندم ولی بازم مشتاقم بخونم .چون میدونم واقعیت داره لذت می برم.معمولا رمان هم براساس سرگذشت واقعی خیلی دوست دارم‌جدیدا کتاب خاکستر انجلا از نویسنده مطرح فرانک مک کورت که با زبان هرچند طنز ولی بغایت تلخ دوران کودکی و نوحوانیش رو خوندم و شما که غریبه نیستید از هوشنگ مرادی کرمانی که ایشون هم سر گذشت غم بار کودکی و نوجوانیش رو به نگارش دراورده تا زمانی که میاد تهران رو خوندم.هر دو کتاب فوق العاده بود.

اتفاقا خود من هم به کتاب ها و بخصوص فیلم هایی که در مورد جنگ دوم جهانی ساخته شده بسیار علاقه مندم...
بشر در این دوران دوباره متولد شد....

سمانه شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 18:30 http://sdra.persianblog.ir

من الان حس میکنم بچه ها خیلی زود وارد دنیای بزرگترا شدن.مثلا خودمن تا دانشگاه از زندگی و درآمد و .. خبر نداشتم .(حالا بعدش بیشتر در جریان قرار گرفتیم).اما الان صدرا از وقتی فهمیده ما میخوایم ماشین عوض کنیم .دائم منو کنترل میکنه که تا میخوام برای خودم چیزی بخرم هشدار میده"مامان ما نباید خرج کنیم بابا میخواد ماشین بخره"(البته این هشدار برای خرید و تفریح خودش کاربرد نداره فقط مال من بیچاره هست)ابرو هم نذاشته تا از مشهد زنگ می زنن میگه "ما پول بلیط نداریم بیایم مشهد میخوایم ماشین بخریم !

اتفاقا عالیه....
بهتره بچه ها از همان ابتدا با پول و محدودیت های منابع مالی آشنا بشوند این توی آینده انها بسیار موثره.....

مرمری شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 17:16

عطیه شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 11:04

گاهی اوقات وقتی این افسانه ها رو از بچه ها میگیریم، قدرت رویا پردازی رو هم از اونا گرفتیم، کما اینکه خیلی از موفقیتهای آینده، ناشی از رویا پردازی کودکانه هستش.

دقیقا!
ما رویا رو دستکم می گیریم رویاها بزرگترین منبع خلاقیتند. ....

سمیرا جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 21:52

آقا مهرداد شما میشه بگین چیکار کنم که امیدو بدست بیارم، امید داشتن خیلی خوبه، اگه راه کاربردی بگین ممنون میشم

زندگی اسان نیست.....باید برای خواسته هات بجنگی...

مریم جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 14:00

سلام دقیقا به نظرم دلیل این که دنیای بچگی برامون انقدر جذاب بود همین بود که هزاران امید جذاب داشتیم کم کم بزرگ که شدیم فهمیدیم خیلی از اونا الکی هستن و سراب برای همین بزرگی به اندازه کودکی هیجان انگیز نیست
امید همه هستی ماس :)

درود به شما....
دقیقا!
گاهی دنیای بچه ها را نباید با دنیای بزرگترها آلوده کرد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.