داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

وقتی خودم را گم کرده بودم....

 

 

یک روز صبح از خواب بیدار شدم متوجه شدم خودم نیستم! دستی به سرم کشیدم من موهای کم پشتی داشتم ولی سرم پر از مو بود ریش و سیبل هایم را دیشب تراشیده بودم دستی به صورتم کشیدم دیدم ریش بلندی توی صورتم سبز شده از توی رختخواب پا شدم توی اینه نگاه کردم خودم نبودم قدم دیگر بلند نبود کوتاه شده بودم سن و سالم در همان حد سی و چند سال بود ولی شکمم گنده شده بود یک شکم اویزان و گنده.....گیج شده بودم خودم کجا رفته بود! ؟لباس هایم را پوشیدم از خانه خارج شدم ماشینم عوض نشده بود همان پژو پارسی بود که جدیدا خریده بودم سوار شدم بغض گلویم را گرفته بود می خواستم گریه کنم خودم کجا رفته بود ان شکم گنده را نمی خواستم ریش بلند دوست نداشتم موهایم زیاد شده بود ولی همان کله کم مو را بیشتر دوست داشتم گریه ام افتاد من خودم را می خواستم....

من همیشه ارام و یواش رانندگی می کردم ولی ایندفعه تند می رفتم بوق هم زیاد می زدم یک ماشین جلویم پیچید سرم را از شیشه بیرون اوردم و چند فحش خواهر و مادر نثارش کردم خجالت کشیدم اخه چرا!...من از این کارها نمی کردم....

از ماشینم پیاده شدم رفتم توی یک سوپر که یک اب معدنی بخرم من وقتی خودم بودم وقتی حالم بد می شد یک لیوان اب می خوردم با خودم گفتم می روم و یک لیوان اب می خورم شاید خودم برگردد! و یا لااقل کمی حالم بهتر شود رفتم داخل سوپر به جای اب یک پاکت سیگار وینیستون خریدم و یک نخش را همان جا بیرون سوپر با ولع کشیدم من از سیگار بدم می امد هیچ وقت سیگار نمی کشیدم ولی نمی دونم چقدر سیگار بهم حال داد.....

دوباره سوار ماشینم شدم زنی خوشگل کنار خیابان ایستاده بود برایش بوق زدم من از این کارها نمی کردم! زن لبخندی زد و سوار شد بهش گفتم کجا بریم؟ زن خنده ملیحی کرد و گفت: اگه پول داشته باشی هر جا خواستی!....صدای ضبط را بلند کردم عطر زن توی ماشین پیچیده بود راستش داشت حالم خوب می شد یک نخ سیگار دیگه از پاکت اوردم و با ولع کشیدم انگار سیگار بهتر از اب معدنی بود دستی به ریش هایم کشیدم ریش هایم هم خوب بود اگه بهش می رسیدم بهتر هم می شد موهایم هم عالی بود راستش مدتی بود می خواستم بروم و مو بکارم ولی الان دیگه راحت شدم می روم پیش ابراهیم یک مدل فشن برایم بزند فقط شکمم یه کم ضایع بود که مهم نیست تا کی مرتب اب کرفس و هویج و سالاد و گوشت سفید بخورم!؟ از این به بعد می خواهم فقط کباب بخورم و شیشلیک! با این همه رژیم اخرش به سرنوشت همکارم دچار می شوم خیلی مواظب غذایش بود  مرتب چکاپ می رفت ورزش می کرد اخرش هم سرطان بیضه گرفت و مرد!

یک موتوری حروم زاده از بغل ماشین سمت خلاف سبقت گرفت جلویش پیچیدم پیاده شدم و یک سیلی محکم تو صورتش زدم چقدر حال داد احساس قدرت کردم  دوباره سوار شدم نگاهی به خانم بغل دستم انداختم او هم خوشش امده بوددستی به موهای پرپشتم کشیدم پک محکمی به سیگارم زدم ماشین را دوباره روشن کرده و بسرعت راه افتادم بوی عطر زن ودود سیگارتوی ماشین پیچیده بود....عجب حالی می داد....ناگهان توی خیابان خودم را دیدم با همان کله کم مو شکم صاف قد بلند و یک اب معدنی به دست یک کتاب دستش بود یک روزنامه هم زیر بغلش و غرق در فکر  توی پیاده رو می رفت یک لحظه خواستم بروم جلویش را بگیرم به او بگویم کجا بودی؟ کجا رفتی؟ که پشیمان شدم موجود مسخره و کسالت اوری به نظر می رسید! از خود جدیدم لذت می بردم به زن خوشگل کنار دستم  رو کرده و گفتم:وینیستون می کشی؟که با لوندی گفت:اره یه نخ بده....

نظرات 12 + ارسال نظر
گندم پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 00:01

آدم رو مجبور می کنه به منِ نقطه مقابلش فکر کنه
بعد اگه یک منافق باشی چی ؟
یه چی باشی که خودت می دونی و مردم یه چی دیگه می شناسنت اگه بخوای یکی دیگه بشی در نقطه مقابل خودت داستانی پیچیده از اب در میاد .

از این قصه میشه یه رمان نوشت.....آدمهایی که گاهی دیگه خودشون نیستند و مسخ میشوند. ...

حبابها یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 22:43

اوهوم طولانی ننویسید .مثل اون وبتون کوتاه

والا اغلب دوستان می گن مطالب طولانی بهتره...

مهسا یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 20:21

جالب بود!
ولی لطفن بی موی شکم صاف بمونید....:-/

باور کنید من بی مو نیستم!

حبابها یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 19:11

سلام من اومدم
داستان جدید ننوشته اید
یه دونه هست خیلی طولانیه .نخوندم
ولی مطالب وب دوم رو خوندم .اگه نظرات بسته نبود نظرم رو قرار میدادم

پس ما دیگه داستان طولانی ننویسیم!

سمانه پنج‌شنبه 21 بهمن 1395 ساعت 10:14 http://sdra.persianblog.ir

جالب و خلاق بود.
شخصیت جدید توصیف شده رو من اصلا نمی پسندم .همین شخصیت فرهنگی و جدی که الان هستین خوبه.
من شخصیتم الانم رو دوست دارم .در واقع کیف می کنم از خودم

اینکه فرمودید از خودم کیف می کنم جالب و تحسین بر انگیز بود!

مدادرنگى پنج‌شنبه 21 بهمن 1395 ساعت 01:05

توى این داستان،منم دلم براى خودِ واقعیتون تنگ شد.اون لحظه که توى خیابون چشمِ اون شکم گنده ى ریشو بهت افتاد،ترسیدم یهو بیاد زیرت بگیره و واسه همیشه مالکِ هویتت بشه

این فقط یه داستان بود.....

سارا... چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 21:33

سلام...

گاهی آرزو میکنم خودم نباشم ..... یکی باشم خیلی متفاوت تر ... جسورتر ... زرنگ تر... بی پرواتر ..... خودخواه تر ... لوندتر... بی خیالتر... زیباتر.... احمق تر........ رهاتر.... رهاتر.... رهاتر....

این داستانتون ... منو یاد این آرزوم انداخت......

درود به سارا خانم....
بهتره خودمون باشیم....اینجوری بهتره....

محمدرضا سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 23:31

سلام اقا مهرداد عزیز.
نوشته ی قشنگی بود. لذت بردم.یاعلی

درود به محمد رضا عزیز
ممنون از لطفت. ....

زری سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 13:03

قشنگ بود

ممنون زری خانم...

عطیه سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 09:27

سلاااااااااام. عاقا دمت گرم خیلی خوب بود.
حس اولشو ک نوشتی "گریه ام افتاد من خودم را می خواستم" قشنگ حسش برام تداعی شد. منم 1بار تو خواب دیدم ریش درآوردم، دقیقا همین حسو داشتم. حتی بعد از بیداری

درود به عطیه خانم....
یعنی تو بیداری هم ریش و حس می کردی!
بعضی وقتها آدم دلش برای خودش تنگ میشه شاید این حرف مسخره باشه ولی تو دنیای امروز زیاد اتفاق می افته....

مرمری سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 00:31

منکه همون داداش مهرداد کم مو وبافرهنگ وترجیح میدم به اون بی فرهنگ ، سیگاری و.........همین داداش مهرداد خودمونو خدا سلامتش کنه ودر واقعیت ی خانم بافهم وشعور وخوشگل قسمتش بکنه ، به این زودیااااااااا........الهی آمین

ممنون مرمری خانم
والا من خیلی هم کم مو نیستم!
این فقط یک داستان بود.....

حبابها دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 22:27

به زن خوشگل کنار دستم کرده رو کرده و گفتم من پول دارم کجا بریم!؟.....

یه کرده اضافه داره .تصحیح کنید

ممنون از لطفت
اصلاح شد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.