داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مادر بزرگ رفت....

 

 

دیشب برادرم به فروشگاه امد و گفت مادر بزرگ فوت شده من هم زیاد شوکه نشدم چون می دانستم که حالش چندان خوب نیست  درب دفتر را قفل کردم و با او به خانه اش رفتیم...جسدش را در یک اتاقی گذاشته بودند و یکی از عمه هایم بالای سرش قران می خواند که البته درب اتاق بسته بود می خواستم وارد اتاق شوم و او را ببیینم که مادرم مانع شد و گفت احتیاجی نیست....بغض گلویم را گرفته بود با خودم گفتم اگه قراره زار بزنم الان وقتش است! چون توی باغ رضوان( نام گورستان اصفهان) که شلوغ است و هر کس و ناکسی امده ابغوره گرفتن جالب نیست منم هم روی صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی گذاشتم و.....بعد از مدتی مادرم یک دستمال بهم داد یعنی دیگه کافیه!....منم خودم را جمع و جور کردم و شیشه عینک خیس شده ام را پاک کردم و به عمه هایم که ضجه می زدند نگاه می کردم پدرم هم روی صندلی نشسته بود و عمیقا در فکر فرو رفته بود او از چند روزپیش از حال و روز مادرش می دانست که دیگر کارش تمام است و می گفتند وقتی برای دیدنش امده و پیشانیش را بوسیده بعد از چند لحظه مادرش جان داده و فوت کرده است حالا می فهمم که چرا ان دکتر به او گفته که قلبت بیش از پنج سال کار نمی کند شاید با این حرف به او دلداری داده چون می دانسته این قلب بزودی خواهد ایستاد....

در فروشگاه کار واجبی داشتم برای همین گفتم که برای خاکسپاری احتمالا دیرتر می ایم  سراغ لباس هایم رفتم لباس مشکی که ندارم من از لباس مشکی بخصوص پیراهن سیاه اصلا خوشم نمیاد برای همین هم پیراهن سیاه ندارم شلوار جین پوشیدم و یک پیراهن سورمه ای ....پی شوهر خاله و خاله ام رفتم چون خانه شان نزدیک ماست و کسی نبود انها را به گورستان ببرد و ان دو و نوه کوچکشان را سوار کردم در فروشگاه هم به کسی نگفتم که مادربزرگم فوت شده چون ادمها با قیافه های غمگین ولی تصنعی و نمایشی برای تسلیت می ایند که فقط وقت ادم را می گیرند و سود دیگری هم ندارد توی راه خاله ام پرسید مادربزرگت چند سال داشت؟ من گفتم: متولد 1313 دوباره پرسید یعنی چند سالش بوده؟ همانطور که داشتم رانندگی می کردم شروع به حساب و کتاب کردم 1313 تا 1395 چند سال میشه!؟...هر چی فکر کردم نتونستم حساب کنم جالب این جاست که این ترم حسابداری و اقتصاد داشتم درسی هایی پر از مشتق و ضرب و فرمول و ریاضی ولی مثل اینکه مغزم هنگ کرده بود و نمی توانستم فاصله بین 1313 و 1395 را ذهنی حساب کنم! چند بار چند عدد پراکنده گفتم که بعد بلافاصله خودم تکذیب می کردم!" 78 سال! نه ببخشید!" 87 سال ! نه فک کنم !"85 سال....اخرسر شوهر خاله کم سوادم  گفت 82 سال درسته بعد هم گفت: دیگه خوبه! این مدت هر کی مرده توی همین حدود بوده تازگی ها دیگه کسی بالاتر نمیره!.....مقصدم باغ رضوان بود ولی هر چی فکر کردم که چگونه باید خودم را به انجا برسانم مغزم نمی کشید مثل اینکه کلا مغزم استوپ کرده بود باور کنید هر چی به مغزم فشار می اوردم که یک راهی به گورستان پیدا کنم چیزی به ذهنم نمی رسید و تازه توی مسیر پشت سر یک خانمی می رفتم که سوار یک ماشین پژو 206 بود و خیلی ارام هم حرکت می کرد و جالب اینجا بود که راهنمای سمت راست را می زد ولی به سمت چپ می پیچید من دو تقاطع پشت سر ایشان بودم که دقیقا راهنمای سمت راست را می زد و به سمت چپ پیچید!  و من هم با همان مغز هنگ کرده ام هر چی فکر کردم که چرا این خانم اینجوری می کنه عقلم به جایی نرسید...خلاصه همانطور داشتم به مغزم فشار می اوردم که خوشبختانه ناخوداگاه از خیابان" جی "سر دراوردم و از انجا به بعدش را دیگه بلد بودم!....به گورستان که رسیدیم شماره قطعه را نمی دانستم زنگ زدم و پرسیدم خاله ام با شنیدن شماره قطعه گفت: احتمالا این قطعه باید قبرهاش گرون باشه که نوه اش که دختر بچه کوچکی است گفت: یعنی قبر مادربزرگتون بالاشهره !؟منم گفتم: نه عموجان! قبرستون بالاو پایین نداره زمینو با بیل و کلنگ حفر می کنند بعد هم ادمها را پیر و جوان کوچیک و بزرگ زن و مرد را عین گلابی کنار هم می چینند و خاک را دوباره رویشان می ریزند!... البته بعد هم دخترک کاملا ساکت شد فک کنم ان جواب کمی برایش سنگین بود باید جواب ملایم تر و ابتدایی تری به بچه می دادم......

حسن مراسم کفن و دفن این است که برخی فامیلها را که مدتها ندیده ای توفیق نصیبت می شود و انها را مجددا می بینی در راه رسیدن به قبر مادربزرگ خانمی که از اقوام دور بود و ایشان را مدتها بود ندیده بودم به چشمم خورد روی یک نیمکت نشسته بود و داشت یک سیب قرمز را گاز می زد چشمش به من که افتاد از روی صندلی بلند شد که سلام و علیک کند که سیب توی گلوش پرید و می خواست خفه شود! من هم برای اینکه بیشتر از این او را به دردسر نیندازم سرم را تکانی داده و سلامی کوتاه کرده و رد شدم.....قبر هنوز تازه بود من دیر رسیده بودم و از مراسم تشیع و بلند کردن تابوت جامانده بودم مادر بزرگ توی قبر و زیر خاک بود و یکی دو تا از عمه هایم هم خودشان را روی قبر انداخته بودند و خیلی ملایم و ابرومندانه جیغ می زدند خوشحال شدم که دیشب ابغوره هایم را گرفته بودم و لازم نبود جلوی ان همه ادم انگشت نما شوم بالای قبر نشستم و یک فاتحه خواندم زیاد به او و خاطراتش فکر نکردم و زود هم بلند شدم یکی از عمه هایم می گفت خداحافظ سنگ صبورم...گاهی برخی ادمها به جایی رسیده اند که انقدر پیرند که شاید نتوانند کاری انجام دهند ولی همین که برای بعضی ها گوش شنوا بوده اند همین گنجینه بزرگی است و وقتی می روند معلوم می شود که چقدر مهم بوده اند و معلوم نیست با رفتنشان چند نفر تنها و بی کس شده اند....

کناری ایستادم و سعی کردم با همه سلام و علیک کنم از یکی دو نفر هم زیاد خوشم نمی امد که طرفشان نرفتم من به هیچ وجه اهل دلگیر شدن کینه ورزی و قهر کردن با افراد نیستم یعنی اصلا این کارها احمقانه است ولی چه می شود کرد  بعضی وقت ها ادم با بعضی ها حال نمی کند! راهش هم این است که یک سلام و علیکی می کنی و فاصله می گیری و تمام......

یک مداحی هم بود که زور زیادی زد که اشک مردم را دراورد ولی فقط همان عمه ها بودند کسی دیگری نبود پدرم هم ساکت و گرفته گوشه ای ایستاده بود و شاید داشت در خودش گریه می کرد....بعد که همه پراکنده شدند باز هم کنار قبر مادر بزرگ نشستم و خاطراتش را از ذهنم گذراندم خاطرات کودکی ....او در دوران بچگی ما خانه ای داشت که حیاط بزرگی داشت و جالب اینجا بود که در ان منطقه مسکونی  زمینی در مجاور ان خانه بود که همیشه در ان زمین کلم می کاشتند من صبح ها که در خانه  انها از خواب بیدار می شدم از روی ایوان روی دیوار می رفتم و موقع گرگ و میش به کلم های درشت خیره می شدم که برایم صحنه خاطره انگیزی بود.....یک درخت زالزالک که ما به انها "کیویج" می گفتیم هم بیرون خانه بود درختی بلند و زیبا که در فصل میوه اش فوق العاده زیبا بود .....به خاک های خیس و نمناک روی قبر خیره شدم و با خودم گفتم شاید دنیا را فقط همان خیام شناخته و بقیه فقط وقتمان را می گیرند........


 

نظرات 30 + ارسال نظر
نفس سین سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 21:55

تسلیت میگم آقا مهرداد
ان شاالله که روحشون شاد و غرق آرامش باشه
من هیچ کدوم از پدربزرگ و مادربزرگام رو یادم نیست
فقط یکیشون موقع دنیا اومدن من زنده بوده که اونم 3-4 ساله بودم فوت شدن
بنابراین شاید نتونم خوب درک کنم
اما از اونجا که فاصلۀ سنی من با بابا مامان زیاده و وقتی دنیا اومدم خاله بودم و بعدش هم زود عمه شدم و الان مامانم 3 تا نتیجه داره... هزار ماشاالا میتونم معنی مادربزرگ و حس خوب بودنش رو درک کنم مخصوصا در مورد پسرم...
ان شاالله شمام یه روز پدربزرگ بشین

ممنون از کامنت قشنگ شما دوست عزیز. ...

سهی یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 07:12

تسلیت میگم . امیدوارم روحشون غریق رحمت باشه

ممنون دوست عزیز. ...

سوسن همون سوگل سردرگم سابق چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 13:22

سلام آقامهردادببخش من وکه دیرسرزدم ،روحشون شادمنم مثل سمانه یادفوت پدرم افتادم که البته59سالش بودوخیلی ناگهانی رفت گاهی فکرمی کنم چخوبه اطرافیان آدم ازاینکه میخوادآدم بره زودترخبرداربشن تاخیلی دردناک نباشه
راجع به قبرگفتی مشهد4تاقبرستون داره که بسته به وضع مالیت میبرنت من که دلم میخوادیه جای دورباشم یه جای خوش آب وهوااینجایکی ازافتخارات پولدارااینکه توحرم امام رضاجای قبردارن فکرکن؟؟حتی مرگ هم شده مایه مباهات

حالا اگه کسی کنار حرم دفن بشه بازم هر کاری کرده باشه میره بهشت!؟

مانیا سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 12:59

بله کاملاً با حرف شما موافقم اما خب منظور از غم آخر تو این دنیایی که پر از مصیبت و غم است یک معنا غیر از اینکه خود آدم نفر بعدی باشه ک راحت میشه! نمیتونه داشته باشه...
خب پس بنابراین آدم خیلی راحت برای طرف مقابل آرزوی رفتن میکنه
بهرحال ان شالله خدا مادر بزرگ شما رو قرین رحمت کنه و برای شما و خانواده صبر...

ببین....مسئله اینه که بالاخره دوستانی که میگن غم آخرت باشه نیت بدی ندارند و قطعا به قصد تسکین این حرفو می زنند و شاید خیلی به معنیش فکر نمی کنند....
ممنون مانیا خانم

مانیا سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 01:24

سلام بر آقای مهرداد...
اول از همه تسلیت میگم، مادر بزرگ ها ک میرن آدم بیشتر برای اون همه خاطره خوشی ک باهاشون تجربه کرده، دلش میسوزه...
برای پدرتون خیلی ناراحت شدم، یکی از استادهای ما هم مادرش رو از دست داد، اما خب ایشون یه تفاوت داشت اینکه وقتی ما سر کلاس تسلیت گفتیم خیلی راحت اشک ریخت و گفت تا آدم از دست نده مادرش رو قدرشون رو نمیدونه...
خلاصه منظور این بود ک حتماً فکر پدرتون هم همین بوده...
و یه چیز دیگه؛ دوستانی ک میگن غم آخرتون باشه! من فلسفه این جمله بی معنی رو واقعاً درک نمیکنم! خیلی دلم میخواد بدونم کی اولین بار همچین حرف بی مغزی گفته
اون دل نوشته یا همون حرفای دلی ک زدید خیلی قشنگ بود، چو از دل برآید لاجرم...

درود به مانیا خانم
راستش ان جملاتی که برتسلیت هست شاید بعضا بی روح باشه ولی شاید برای برخی تسکین دهنده باشه...
ممنون از لطفت....

اسو شنبه 25 دی 1395 ساعت 09:45

تسلیت میگم

غم اخرتون باشه

روحشون شاد

ممنون آسو خانم....

مهسا شنبه 25 دی 1395 ساعت 02:48

تسلیت میگم آقا مهرداد!
روحشون شاد...

ممنون از لطفت ....

مدادرنگى شنبه 25 دی 1395 ساعت 00:46

تسلیت میگم مهردادخان
روحشون شاد
منم پارسال تو همین ماه بود که مادربزرگم رو از دست دادم

خدا رحمتشون کنه....
ممنون مداد رنگی...

ساکت شنبه 25 دی 1395 ساعت 00:16

درود بر آقا مهرداد
تسلیت میگم...
روحشان شاد

درود به ساکت عزیز
ممنون از لطفت. ...

بیوتکنولوژیست جمعه 24 دی 1395 ساعت 22:47

تسلیت میگم مهرداد جان

روحشان شاد

خداوند اموات همه ما رو رحمت کنه

----
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

درود به اقای دکتر دوست قدیمی....
ممنون از این رباعی زیبای خیام که توی چند کلمه واقعیت عالم رو نشون میده...

حبابها جمعه 24 دی 1395 ساعت 16:27

تسلیت میگم روحشان شاد

ممنون از لطفت....

خاتون بانو جمعه 24 دی 1395 ساعت 15:49

سلام
امیدوارم که غم اخر باشه و روح مادربزرگتون شاد و آرام.
من هم با خوندن این متن دلتنگ مادربزرگم شدم.
مادربزرگ و پدربزگ های عزیزم را در سن کودکی و نوجوانی از دست دادم و خیلی وقته که سایه ی محبت اون ها رو ندارم.
واقعا به غیر از پدربزرگ و مادربزرگ ها و مادر و پدر هیچ کس دیگری دلسوزی برای آدم نیست.
کاش زنده بودن.

درود به شما...
همانطور که گفتی دوستی صادقانه که در پدر و مادر و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاست در جاهای دیگه کمیابه.....

مرمری جمعه 24 دی 1395 ساعت 02:52

داداش مهرداد عزیزم خدا بیامرزه مادر بزرگتونو ، نور به قبرش بباره ، همین که عمر با عزتی داشته وتو این سن رفته خوش به حالش، جنت مکان باشه ان شالله........داداش گلم اقوامتون که داشت سیب میخورد چه واجب شده بود خالا تو اون اوضاع، اونجارو که خوندم خندیم با عرض پوزش ، آخه خیلی خوب توصیفش کرده بودی، خدا شما وخانوادتونو سلامت ونگهدار تون باشه، الان فاتحه خوندم براشون

ممنون مرمری خانم....شما لطف دارید....

مریم پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 22:24

اعتقاد من اینه که عزیزانمون وقتی از پیش ما میرن که قراره جای بهتری بروند. جای مادربزرگ که قطعا خوبه، انشالا که روزهای شما و خانواده محترمتون هم هرچه زودتر رنگ بهتری بگیره.

ممنون مریم خانم....

دختری با اسانس احساس پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 19:58

خواستم تسلیت بگم که از مطلبتون برداشت کردم که چندان براتون لذت بخش نخواهد بود ولی داشتن خاطره ای با مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها جدایی ازشون رو سخت تر میکنه من هنوز بعد از 11 سال قبول نکردم فوت مادر بزرگم رو و چند روز پیش سالگردش بود و دوباره داغ دلم رو تازه کرد

تسلیت دوستان قطعا باعث آرامش و همچنین لطف و عنایت انهاست....
ممنون از لطفت

سارا... پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 11:09

سلام....

تسلیت میگم...

گرچه غم از دست دادن عزیزان ...تسلی بخش نیست ... و تنها مرهمش گذر زمانه ......

من مادربزرگ و پدر بزرگهام رو زود از دست دادم ... و مادرم رو هم(ایشون متولد ۱۳۳۰ بودن و ۱۳۸۵ فوت شدن) ... و برای بچه هام هم خیلی متاسفم که ........مادربزرگشون را اینقدرزود از دست دادند... چون مطمنم عشقی که مادرم به نوه هاشون میدادن.....به هیچ طریقی قابل جایگزینی نیست....

پ.ن: راستش پدر من متولد ۱۳۱۳ هستند ... و بعد از فوت اقای رفسنجانی ... خوندن اینکه مادر بزرگ شما هم متولد این سال بودن ........ حالم رو خیلی بد کرد.......

امیدوارم روحشون شاد باشه ....

برای پدرتان طول عمر و سلامتی آرزو می کنم. ...
ممنون ساراخانم

اعظم46 پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 11:08

خدا رحمتش کنه

ممنون اعظم خانم....

فاطمه چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 22:45

تسلیت عرض میکنم آقا مهرداد
روح مادر بزرگ شما قرین رحمت الهی باشه

ممنون فاطمه خانم...

من که میخوام برم چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 19:40

سلام
تسلیت عرض می کنم. از خدا برای شما و همه خانواده محترمتان صبر و سلامتی و برای آن مرحوم آرامش آرزومندم.
بعد از 23 سال از فوت مادربزرگم هنوز هم آرزوی بودنش رو دارم. خدا همه رفتگان رو رحمت کنه.

ممنونم....

سمیرا چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 17:12

تسلیت میگم آقا مهرداد

ممنون سمیرا خانم...

عطیه چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 15:49

خداروشکر آدمها خاطره بازن. میتونن با خاطرات زندگی کنن، منم
تسلیت میگم، امیدوارم روحشون شاد باشه.
پدر بزرگا و مادر بزرگای من هر 4تا هستن، اما هر چی فکر میکنم خاطره خاصی ازشون یادم نمیاد. یعنی کلا بود و نبودشون یکیه برام. طایفه پدری ک ب شدت پسر دوست و دخترارو ب هیچ جای همایونی حساب نمیکردن، خانواده مادری هم اصلا اهل مهر و محبت نیستن ک خاطره سازی کنن. بازخوبه ک از ایشون برای شما خاطره ای مونده .

من هیچ وقت پدر بزرگ پدری را ندیدم ولی از سه نفر دیگه خیلی خاطره دارم....با اینکه نوه زیاد داشتند ولی بهشون حال می دادند و توجه داشتند....ممنون عطیه خانم....

ستاره چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 13:04

آقای مهرداد عزیز سلام
تسلیت میگم، خدا رحمتشون کنه.
نمی دونم چرا هیچ وقت به این فکر نمی کنیم که پدربزرگ و مادربزرگ ها هم یه وقتی فوت می کنن، انگاری همیشه بودن و همیشه هم باید باشن، وقتی فوت میکنن تازه می فهمیم چی شده

ممنون ستاره خانم...

سمانه چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 12:28 http://sdra.persianblog.ir

در غم از دست دادن عزیزان ،صبری میخواهد عظیم ، برای شما و خانواده محترم، صبر و شکیبایی و برای آن عزیز در گذشته رحمت الهی را خواستارم .
یاد فوت ناگهانی پدربزرگ (۶۰سالش بود)افتادم چه روزهای سختی بود

ممنون سمانه خانم

مریم املی چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 11:17

تسلیت میگم

ممنون مریم خانم

با عرض تسلیت چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 09:12

من از متن استنباط کردم شما هرگز صورت مادربزرگ را بعد از مرگ ندیدید؟ درسته؟ یعنی اجازه ندادند که صورت مادربزرگ را بعد از مرگ ببینید؟

راستش خودم هم مایل نبودم چون حالم خوب نبود....

هاله چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 08:44

تسلیت می گم

ممنون از شما

tarlan سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 23:36 http://tarlantab.blogsky.com/

تسلیت میگم ....هر چی خاک ایشونه بقای عمر شما و عزیزانتون باشد روحشون شاد.

ممنون از لطفت

تسلیت میگم.
غم آخرتون باشه

ممنونم

R سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 20:30

تسلیت

ممنون

زری سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 20:24

تسلیت میگم.... من با فوت مادربزرگم دلتنگی برای مرده را تجربه کردم الان هم با گدشت پانزده سال باز هم دلم براش تنگ شد اینکه دستش را بگیرم تو دستم اون دستهای زمخت از کار کشاورزی و اون رگهای برجسته....خدا به بازماندگان سلامتی بده

ممنون زری خانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.