داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مادربزرگ....

 

 

هفته قبل مادر بزرگم بعلت مشکلات کهنسالی و از همه بدتر نارسایی قلبی در بیمارستان بستری بود و یک دکتر هم به او گفته قلبت حداکثر پنج سال دیگه کار می کنه و بعدش از کار کردن می ایسته....من نمی دونم ایا واقعا یک پزشک حق داره یک چنین حقیقت تلخی را به بیمارش که یک پیرزن هشتاد ساله بیمار که طبعا روحیه خوبی هم ندارد بگوید واقعا نمی دانم ولی اینکه بدانی قرار است کی بمیری یک حس خاصی به ادم می دهد که قطعا حس خوبی نیست اینکه ادم بداند حداکثر تا پنج سال دیگه می تواند بچه ها و نوه هایش را ببیند و بعد باید هم اغوش خاک باشد این واقعا فاجعه است.....

یاد خاطرات محوی می افتم که از او دارم... به من علاقه داشت شاید به این خاطر که اولین نوه پسری او بودم ..یادم هست شش هفت ساله بودم که مثل بسیاری از بچه های کوچک دندان های شیری جلو سیاه شده بود و به درد افتاده بود یکبار که به خانه مادر بزرگ امدم و گریه مرا دید همان صبح مرا بغل کرد و از کوچه پس کوچه های خیابان صارمیه یک مسافت طولانی مرا بغل کرد و مرا به درمانگاه برد دکتر دندان مرا کشید و دوباره ان مسافت طولانی بغلم کرد و مرا به خانه برگرداند دقیقا یادم هست که در ان مسافت طولانی رفت و برگشت اصلا مرا زمین نگذاشت و طبعا کمی هم لوس شده بودم و دهان مبارک را باز کرده بودم و نمی بستم اوهم  فقط قربان صدقه و دلداری.....

گاهی اوقات خاطراتش را می گوید اینکه بچه هایش را به یتیمی بزرگ کرده و و بعد از مرگ پدر بزرگم که مرد باسواد و ثروتمندی بوده چگونه بعد از مرگش ثروتش از بین می رود و همه ادمهایی که دور و اطرافش بوده اند پراکنده می شوند حتی فامیل نزدیک...هر وقت خانه او می رفتم  مرا بغل می کرد و از صمیم قلب می بوسید و بعد هم رگبار دعاهای او ......

چیزی که برایم فاجعه بار است این است که ان چند روزی که در بیمارستان بستری بود نتوانستم به او سر بزنم کار دانشگاه امتحان....البته این ها همش بهانه است مادر بزرگ برای من که نوه اش بوده ام در اولویت نبود مگر نه حتما وقت داشتم و این برایم واقعیت تلخی است اگر غیر از این بگویم کلاه سر خودم گذاشته و دروغ گفته ام.....پدرم می گفت اغلب پیر زنها و پیرمردهایی که توی بیمارستان بستری بودند همراهی از فامیل و نزدیکان نداشتند و وقتی از انها می پرسیدی پس مگه شما بچه نداری در جواب می گفتند داریم ولی گرفتار کار و زندگیشان هستند اصلا طوری حرف می زدند که انگار گله ای هم ندارند و حق با ان ادمهاست که حتی فرصت ندارند به پدرو مادرهایشان سر بزنند....

چند روز پیش که به دیدنش رفتم خیلی ضعیف و فرسوده تر شده بود ولی مثل همیشه مرا بغل کرد و رگبار دعا  قربان صدقه  ولی امروز پدرم می گفت  که به او سر زدم ولی مرا نشناخت و نفهمید پسرش هستم....

این ها همه درس است ...ادمها به دنیا می ایند در اغوش نسل گذشته پرورش یافته و بزرگ می شوند و نسل گذشته عمر و زندگیشان را صرف بزرگ شدن بچه هایشان و نسل بعدی می کنند ولی بچه ها و نسل جدید انها را فراموش می کنند و انها هم مثل پدرو مادر هایشان وقتشان را صرف بچه هایشان می کنند و نسل گذشته را فراموش می کنند.....این قانون دنیاست چشمان این دنیا به سمت جلوست....ادمها به پشت سرشان که والدینشان ایستاده اند نگاه نمی کنند انها به جلو نگاه می کنند که فرزندانشان ایستاده اند...چشمان این دنیا به سمت جلوست شاید دلیلش این باشد که حیات باید ادامه یابد و این مستلزم این است که ادمها بیشتر به فکر بچه هایشان باشند تا والدینشان و شاید این اتفاق تلخ در انتظار ما هم باشد...

نظرات 11 + ارسال نظر
سوسن همون سوگل سردرگم سابق چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 13:27

خدارحمتشون کنه

ممنون از لطفت. ..

سایرا سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 19:41 http://2khtari-bename-saira.blogsky.com

سلام آقا مهرداد

لطفا حتی اگه گرفتاری دارین اونارو رها کنید و بهشون سر بزنید حتی اگه اون شمارو نشناسه

من وقتی 8 سالم بود پدربزرگ و مادربزرگ پدریمو از دست دادم و هنوز که هنوزه وقتی از جلو خونه آنها رد میشم قلبم تیر میکشه

خدا اون روز رو نیاره اگه ایشون فوت کنن مجبوری همه برنامه هاتو تعطیل کنی پس تا هست این کار رو بکن

زری شنبه 18 دی 1395 ساعت 22:10

لطفا هر روز بهش سر بزنید.

حبابها(سنگ پا) جمعه 17 دی 1395 ساعت 14:49 http://sangepa.blog.ir/

ان شاالله که خوب خوب میشوند .پدر بزرگها و مادر بزرگها خیلی دوست داشتنی هستند باید قدرشون رو بدونیم

سارا... جمعه 17 دی 1395 ساعت 01:28

سلام...

نمیدونم خوبه یا بد ... اما ظاهرا جزو وظایف پزشکان برخی کشورهای پیشرفته است که ... حتما حقیقت رابه مریض بگن... حتی اگه تلخ باشه.... بعضی ادم ها هم اینو ترجیح میدن که بدونن تا کی فرصت دارن و.... کارهای ناتمامشون را زودتر تمام کنند.....

پدر بزرگ من زمان دقیق مرگشون را میدونستن ... بعد از فوت مادر بزرگم ... با دیدن خوابی ... این زمان را فهمیدن و... همان شبانه پشت جلد قرانشان نوشتند که : امشب بهم گفتن که ۱۰ سال و ۳ ماه وقت دارم ... انشاالله که با عاقبت بخیری و رستگاری باشد...

و ۱۰ سال و ۳ ماه بعد ... بعداز دو سکته مغزی ... وعده تحقق یافت .... البته بگم که من خودم اصلا دلم نمیخواد زمان مرگم را بدونم ... چون در خواب این موضوع را (دانستن زمان مرگ) تجربه کردم و اصلا اصلا خوب نبود......

و اما در مورد رسیدگی به والدین یا پدر مادر بزرگها ... گفتنش از عمل کردنش خیلی اسون تره!...
پدرم ۸۲ ساله هستند و ما سه خواهر مراقبشون هستیم ... اما گاهی واقعا سخته ... از یک طرف خودت یه زندگی شلوغ داری... کار داری ... خودت بیماری داری ... مشکلات داری ... از طرفی هم توقعات پدر (که خوب طبیعی هست)...
اما گاهی که خیلی خسته میشم ... میگم که همه ی اینا باهم میشه زندگی......

سارا... جمعه 17 دی 1395 ساعت 01:17

.........
زن : دلم بچه میخواد...

شوهر : بچه میخوای چیکار!؟... میخوای یه بدبخت دیگه به دنیا اضافه کنی!!؟....
بچه مال آدمای خوشبخته ... آدمای خوشبختی که ... یه بدبختی بزرگ دلشون میخواد!!!........

...........

دختری با اسانس احساس چهارشنبه 15 دی 1395 ساعت 02:39

سخته ادم زمان مرگش رو بدونه کاش بیشتر بهشون سر میزدیم یه پست هم من توی وبلاگ خودم راجع به فراموش کردن پدر بزرگ مادر بزرگم نوشتم الان که این پست رو خوندم بغضم گرفت که یه روز اگه این اتفاق بیوفته آیا میتونم خودم رو ببخشم یا نه؟ اگه بخوام برم شاید مجبور شم یکی از کارام رو تایمش رو عوض کنم ولی وقتی میرم انگار دنیا رو بهشون میدن و تا چند ساعت از کنارم تکون نمیخورن و از زمین و زمان میپرسن خدا رو شکر هم خونه دارن هم حقوق بگیرن یعنی از لحاظ مالی چشمداشتی ندارن و وقتی هم که میخوام برگردم نگاهشون غمگینم میکنه

نفس سین سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 23:10


خدا شفاشون بده ان شالله
راستش وظیفه شما بوده به ایشون سر بزنین
مقصر خود ماردبزرگا و پدربزرگا و مامان و باباها هستن که اینقد خوبن که ما مطمدنیم اگه نریم اگه چشم پوشی کنیم چیزی از محبتشون کم نمیشه....

حدود یک سال پیش مادر من یهو دل درد شدید گرفت و شکمش هی بیتشر ورم میکرد و بزرگ میشد و تو تنش کبودی هایی به وجود اومده بود
اینم بگم که مادر من همسن مادربزرگای شماست...
خواهرزادم که پیشش بود صب زنگ زد گفت خودت رو برسون
رفتم
شب تا صب استفراغ کرده بود ولی نه خواهرزادم رو بیدار کرده یود و نه منو خبر کرده بود
خلاصه بردمش بیمارستان و پسرمو گذاشتم پیش خواهرزادم
کلی آزمایش و ... گفتن باید اعزام بشه مرکز استان
خیلی از خونریزی داخلی میترسیدم
نه به پسرم فکر کردم نه به خونه و نه به شوهر که سرکار بود
باهاش سوار آمبولانس شدم و رفتم
شوهرم شب پسرمو برده بود پارک و بازی و همونجا خوابش برده بود
مامانم شب بیمارستان بود و آبجی بزرگه و عروس مون پیشش
اما فرداش بردنش سی سی یو
گفتم هیشکی نباید بمونه
اما مامان عزیزم نه میتونست تکون بخوره نه درست حرف بزنه
باید گوشم رو میچسبوندم به دهنش
کلی با پرستار و سرپرستار و مسئول بخش حرف زدم و جروبحث کردم تا راضی شدن
من و آبیج مجردم (از من بزرگتره) و داداش بزرگه و زنش بودیم
داداشم گفت کی پیشت بمونه مامان
دست منو سفت گرفت گفت نفس بمونه
موندم
6 شب سی سی یو بود
3 شب من پیشش موندم و پسرمو تنها گذاشتم
3 شب هم آبجیم که اونم دخترش رو گذاشته بود پیش شوهرش
شوهرمم کارش رو ول کرد و پسرم رو نگه میداشت
برامون هیچی مهم نبود نه بیکاری نه کرایه نه هیچی
فقط میخواستم مامانم بمونه
صب تا شب هم بیمارستان بودیم حتی اگه وقت ملاقات نبود...
دخترایی که مرکز استان بودن و من و آبجی مجردم هر روز بودیم
آبجی دیگه که اینجاست بچه هاش مدرسه بودن و نتونست بمونه
ولی زن داداشا خیلی کم
مخصوصا کوچیکه که خودش و داداشم عین یه غریبه اومدن و رفتن

به وقت و گرفتاری نیست
به اینه که اون آدمی که رو تخته چقد برات ارزش داره..

کاش ارزش و اهمیت دو طرفه بود...

رهگذر سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 14:38

نسل ما وارد یه مرحله ایی شده که درصدی از جمعیتش مجرد مانده و خواهد ماند.
شاید تک و توک از قدیمیا مجرد و تنها بودن که باز هم با بچه ی خواهر و برادرشون از تنهایی درآمدند.
حالا ما که حتی الان رفت و آمد های فامیلی به ماه و سال و چند سال می رسه که فقط تو ختم و عروسی همو می بینیم. خدا بدادمون برسه.
خودمون هم مجرد هستیم و احتمالا این تجرد برای خیلی ها تا آخر عم باقی می مونه و این وسط فقط پدر و مادر هستند که دلسوز آدم بودند امیدوارم همه پدر مادرا سالم باشن.

مرمری سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 01:26

داداش عزیزم اون محبتی که پدرومادربزرگمون یا پدرومادرمون بهمون دارن خیلی بیشتر از محبت ماست اون فداکاریها که اونا واسه ما کردن فک نکنم ماها بتونیم جبران کنیم، از پیر شدن خوشم نمیاد واز خدای مهربون خواستم پیرم نکنه ،،،،،،،، خیلی سخته پیر شی وتنها باشی ، قدیمیا پرجمعیت بودن ودختر پسراشون زیاد بودالانم که پیرشدن میدونن اگه یکیش گرفتار باشه حتما اون یکیش میاد سر میزنه ، حالا ماچی با دوتا بچه........خداوند عاقبتمونو بخیرکنه

سین دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 23:43

چه جالب..امروز هم دغدغه اصلی من مرگ بود...البته برای خودم..انگار کسی در گوشم ارام زمزمه کرد که مرگت نزدیک است...امروز همش داشتم فکر می کردم سریعتر امور مالی ام را برای وراثم شسته رفته کنم .وصیت نامه ام را هم نوشتم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.