داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

باغ

 

 

باغچه کوچکی بود  مملو از گلهای زیبا و رنگارنگ  اطلسی حسن یوسف یاس سفید شقایق شمعدانی ها گل های رز با گل های قرمز اتشین تا رز سفید و کبود و کاکتوس های کوچک گل های لاله و درخت سرو بلندی که  وسط باغ بود و در حقیقت محترم ترین گیاه باغ بود همه به سرو احترام می گذاشتند حرفش را می شنیدند و در حقیقت بزرگ باغ بود ......

عشق بزرگی در این باغ بود یک عاشق بی قرار و وحشی....پیچکی بود که بی محابا همه دیوارهای باغ را پوشانده بود دور  درخت های باغ می پیچید زمین را فرش کرده بود بر باغ سایه انداخته بود و ساقه هایش همه جای باغ را پوشانده بود و همه گیاهان باغ را با بی قراریش کلافه کرده بود بخصوص دور ان درخت سرو از پایین تا بالا پیچیده بود و او را رها نمی کرد......گرچه گیاهان باغ از بی قراری پیچک عاصی شده بودند ولی او را تحمل می کردند چون او یک پیچک عاشق بود....او در حقیقت عاشق شقایق قرمز و نحیف و پژمرده ای بود که گوشه باغ در خودش فرو رفته بود هر چه می کرد ان شقایق  راه نمی داد و حتی اجازه نمی داد به او نزدیک شود پیچک همه جای باغ را پوشانده بود همه دیوارها زمین ساقه گیاهان حتی روی باغ هم خیمه زده بود و در حقیقت با تصرف باغ به گلها و درختان التماس می کرد که با شقایق صحبت کنند تا او را بپذیرد ولی شقایق حتی نگاهش هم نمی کرد پادرمیانی گل ها پروانه ها  قناری ها و گنجشکها هم بی فایده بود پیچک همه جای باغ بود به غیر از حریم و اطراف شقایق و پیچک ساقه هایش را به حریم او نزدیک نمی کرد....

ان شقایق هم گل گوشه گیر و منزوی بود نه با کسی حرفی می زد نه زنبورهای باغ را روی گل برگهایش می پذیرفت و نه اجازه می داد پروانه ها از شبنم های روی گل برگهایش اب بنوشند.....

پیچک  شبهای زیادی سعی کرده بود که دردش را به او بگوید ولی وقتی پیچک به او نزدیک می شد شقایق گل برگ هایش را جمع می کرد و در خودش فرو می رفت و به پیچک می فهماند که باید سر جای خودش بماند.....

در یک شب مهتابی که باغ به خواب رفته بود ان درخت سرو پیر به پیچک گفت: چرا با خودت این کار را می کنی؟ این همه گل زیبا و شقایق های قرمز و اتشین در این باغ هست چرا دست از سر ان گل پژمرده بر نمی داری؟ چرا اینقدر خودت را می ازاری؟  ان شقایق غمگین را به حال خودش بگذار و تو هم پی گل دیگری باشد پیچک اهی کشید و گفت: چرا حوا بین ان همه سیب خوشمزه و ابدار و زیبا یک سیب پلاسیده را انتخاب کرد؟ ان را چید به ان گاز زد و تاوان سنگینش را هم پرداخت من هم ان شقایق را می خواهم هر چند پژمرده و غمگین باشد اگر می خواهی برای من کاری کنی برو و با او حرف بزن و بگو پیچک تو را می خواهد سرو گفت من رازی را می دانم که تو از ان بی خبری پیچک گفت چه رازی؟.....سرو گفت: ان گل هم عاشق تو است شاید عاشق تر و دیوانه تر از تو ولی تو نمی توانی دور او بپیچی....سرو ادامه داد....شته ها به ان شقایق حمله کرده اند و ارام ارام ساقه ها و گلبرگها و ریشه هایش را می جوند و او بزودی خشک خواهد شد و اینکه او تو را نمی پذیرد به خاطر این است که اگر به او نزدیک شوی شته ها تو را هم تصرف کرده و بزودی نابودت می کنند مگر نه من شبها ناله های عاشقانه او را می شنوم ولی او نمی خواهد تو هم با او نابود شوی.... 

فردا صبح که باغ  با طلوع خورشید از خواب برخواست گلها و درختان با صحنه ای تکان دهنده مواجه شدند ....ساقه های پیچک تمام ساقه و گل برگهای شقایق را سخت در خود پیچیده بود در حالیکه شته ها گلبرگهای پژمرده و ساقه خشکیده پیچک را می جویدند....