داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مردی که می خواست یک گربه باشد....


 

 

 

 

تقریبا یک هفته پیش ساعت دو نیم بعد از ظهر به خانه رسیدم ناهار خوردم و در حالیکه بشدت خسته بودم و شب قبلش هم درست نخوابیده بودم  به خواب عمیقی فرو رفتم بعد از چند دقیقه تلفنم زنگ خورد من هم ناگهان از صدای گوشخراش تلفن از خواب پریدم رییس بانک بود که با ادب و احترام فراوان گفت که مدارک وام تان یک امضا کم دارد و اگر می خواهید وام فردا به حساب باشد باید همین الان بیایید و یک امضا بدهید سرم درد گرفته بود چون در بدترین موقع و به بدترین وجه از خواب پریده بودم انقدر خوابم می امد  که اصلا می خواستم بی خیال وام شوم و بخوابم ولی بعد از مدتی بلند شدم لباس هایم را پوشیدم وقتی خواستم کفشایم را بپوشم دیدم که فراموش کرده ام جوراب بپوشم و در ضمن کت هم نپوشیده ام البته من خیلی شیک پوش نیستم و معمولی لباس می پوشم ولی بانک یک جای رسمی بود که باید کت می پوشیدم ولی از شدت کلافگی با خودم گفتم این دفعه نه تنها جوراب و کت نخواهم پوشید بلکه می خواهم برای اولین بار با دمپایی بیرون بروم گویی می خواستم انتقام این کلافگی را از ظاهرم بگیرم دمپایی ها را پوشیدم و با ظاهری اشفته و درویشی به بانک رفتم ...کار که تمام شد با دمپایی از بانک بیرون امدم چشمم به یک گربه پلنگی افتاد که با یک گربه سفید خوشگل و زیبا توی پیاده رو با هم بازی می کردند مدتی ایستادم و انها را تماشا کردم با تماشای انها حالم بهتر شد یه لحظه با خودم گفتم ای کاش یک گربه بودم!

شاید اگر یک گربه بودم زندگی هیجان انگیزتر بود بچه که بودم  از اینکه گربه ها از دیوارراست بالا می روند و یا اینکه راحت از یک ساختمان بلند به سرعت پایین می پرند برایم جالب بود در عالم بچگی با خودم گربه ها را تحسین می کردم که از بلندی های شهر پایین می پرند بدون اینکه دست و پاهایشان بشکند اگر گربه بودم روی همه دیوارها و پرچین های شهر راه می رفتم روی باریک ترین جدول ها قدم می زدم و از دیوارهای بلند بالا می رفتم ساختمان های بزرگ شهر را فتح می کردم و ناگهان پایین می پریدم احتمالا باید خیلی با حال باشد چون شما به شهر بازی می روی و کلی پول می دهی که با یک وسیله ناگهان از بالا به پایین سقوط کنی تا کمی هیجان به روحت تزریق شود ولی اگر گربه باشی خودت می توانی راحت همه دیوارها و ساختمان ها و برج های شهر را فتح کنی! از بلندترین درخت ها بالا بروی و از ان بالا ادمها را که با عجله این طرف و ان طرف می روند را ببینی و به ریششان بخندی ....

در بین حیوانات شهری گربه و کلاغ از همه راحت ترند کسی انها را شکار نمی کند کسی گوشتشان را نمی خواهد کسی چشم طمع به تخم شان ندارد! و کسی در پی نابودیشان نیست چون شهرداری موشها را بعنوان یک حیوان موذی شکار می کند و گنجشکها با تفنگ ساچمه و تیرکمان شکار می شوند سگها هم چون سگ گردانی ممنوع است گاها دستگیر می شوند! ولی کلاغ ها و گربه ها دنیا به شخم شان است! و کسی کاری به کارشان ندارد ولی راستش من خیلی از کلاغ خوشم نمی اید چون زیاد از حد سیاهند! ولی گربه ها قشنگ و ملوس و دوست داشتنی اند البته من هیچ وقت دلم نمی خواست یک گربه داشته باشم ولی ازادی انها برایم جالب بود اگر گربه بودم شاید راحت و ازاد در حالیکه چشم هایم برق می زد در بین زباله ها به دنبال غذا می گشتم مگر ان جوان چهارده پانزده ساله و ان پیرزن فرتوت را  که برخی شب ها موقع گذاشتن زباله ها می بینم که در بین زباله ها در پی روزیشان هستند  با من چه تفاوتی داشتند؟ هیچی! جز اینکه دل ان پیرزن و ان جوان مملو از غم است و ان گربه ازاد و رها و خوشحال....

اگر گربه بودم حتما به دنبال ان گربه سفید چاق و تپل که نزدیک بانک دیدم می رفتم و مخش را می زدم و با هماهنگی و تشریک مساعی! با ایشان چند گربه خوشگل سفید پلنگی درست می کردم !شاید هم سراغ یک ماده گربه قهوه ای که ماحصلش چند بچه گربه قهوه ای پلنگی بود و شاید هم یک گربه خاکستری یا طوسی که ماحصلش چند بچه گربه خاکستری پلنگی و یا طوسی پلنگی بود....راستی گفتم "طوسی؟!"....اخ! ببخشید! اصلا فراموش کنید!....

می گویند انسان اشرف مخلوقات است و از همه موجودات دیگر عاقلتر است این هم یکی دیگر از گفته های بدیهی است که برایم زیر سوال است راستش من با بسیاری از این جملاتی که از بچگی در مغزمان فرو کرده اند و برای همین برایمان بدیهی به نظر می رسد مشکل دارم یک سوال!؟ انسان عاقلتر است یا گربه؟ ایا شما دیده اید یک گربه خانه گربه دیگر را خراب کند؟ ایا شما شنیده اید یک گربه سر یک گربه دیگر را ببرد؟ ایا کسی به شما گفته یک گربه به خودش بمب بسته و برای رستگاری و به بهشت رفتن خودش و چند بچه گربه دیگر را تکه تکه کند؟ من که نشنیده ام البته دیده ام که گربه ها یکدیگر را گاز بگیرند که البته گفته می شود این جدال بخاطر جفت گیری و در حقیقت عشق بازیست .... چه عشق بازی باشکوه و شاعرانه ای!........ 

پدر بزرگی داشتم که خدا رحمتش کند ادم باصفا دوست داشتنی و خاصی بود یک از عادات او این بود که بشدت از گربه ها متنفر بود او عادت داشت که در ایوان خانه اش می نشست و سماور کنارش بود و برای بچه ها و نوه هایش که دورش نشسته بودند چایی می ریخت ادم با حال و خوش سرو زبانی هم بود همیشه یک دمپایی بغل دستش بود و گاهی دمپایی را بر می داشت و انرا با قدرت به جایی پرتاب می کرد و ناگهان صدای جیغ گربه ای به گوش می رسید ظاهرا قضیه این بود که یک گربه از روی دیوار خانه اش در حال عبور بوده و نا غافل هدف قرار گرفته! استدلالش هم این بود که یکبار یک دکتری به او گفته که موی گربه اگر داخل گلو یا شکم برود باید ان شخص را جراحی کرد و موی گربه مورد نظر را خارج کرد مگرنه منجر به دردهای عجیب و غریب می شود! یکبار هم شب از خواب بیدار می شود که دستشویی برود که ناگهان چشمان براق یک گربه روی دیوارهمسایه  توجهش را جلب می کند که او هم فوری یک لنگه دمپایی به سمتش پرتاب می کند و ظاهرا ان گربه بی ناموس جاخالی داده و دمپایی به شیشه همسایه خورده و شیشه می شکند و صدایش در نیمه شب در کوچه می پیچد و .......اواخر عمرش حساسیتش به گربه افزایش یافت یعنی غیر ممکن بود گربه ای از ان خانه رد بشود و هدف قرار نگیرد! تا انجاییکه می گفتند دیگر گربه ها از ان محله رفته بودند برای همین می توانم به جرات بگویم که نوه ای ناخلف هستم!.....

 اگر یک گربه بودم تمام ساختمان ها برج ها دیوارهای شهر را فتح می کردم بالای درختان بلند شهر می رفتم از ان درخت به ان درخت از ان برج به روی ان دیوار از پرچین این باغ به روی ان درخت می پریدم ....از ساختمان های بلند بالا می رفتم و از ان بالا به حماقت ادمها می خندیدم ....موجوداتی که فکر می کنند جهان متعلق به انهاست ....