داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مادر و دخترک

 

 

زن در حال بافتنیه و دختر کوچکش هم کنارش نشسته و با کاموا بازی می کند

دختر بچه: مامان منو چه جوری به دنیا اوردی؟

زن : توی شکمم بودی  بعد بیرون اومدی

دختر: چه جوری اومدم بیرون؟

زن در حالیکه سعی می کند یک گره کور کاموا را باز کند می گوید: اومدی دیگه!

دختر: چه جوری اومدم؟

زن: تو از توی شکم من بیرون اومدی

دختر: اینو که گفتی چه جوری؟ یعنی دکتر شکمتو پاره کرد و منو بیرون اورد؟

زن در حالیکه همچنان با گره کاموا سرگرم است می گوید: پاره که نه! ولی خوب شکمم باز شد و تو بیرون اومدی!

دختر بچه: مگه شکم تو مثل درب خونست که باز و بسته بشه!؟

زن : مثل درب خونه به اون بزرگی که نیست! ولی بالاخره شکمم باز شد و اومدی بیرون!

دختر بچه: مگه شکم تو کلید داره که کسی باز و بسته اش کنه!؟

زن خنده خفیفی کرد و گفت: کلید هم یه جورایی هست ولی به او شکلی که تو فکر می کنی نیست!

یعنی شکم تو قفل بود و دکتر با کلید بازش کرد؟

زن که دیگه از سوالات بچه کلافه شده بود گفت: خیلی داری سوال می کنی بزرگ که شدی می فهمی قفل و کلید چیه!

دختر بچه با صدای بلندتر و لوسی پرسید:مامانی جواب بده

زن با تحکم رو به دختر گفت: برو با عروسکت بازی کن

دختربچه هم کمی سکوت کرد و بعد از مدتی دوباره پرسید: کی منو تو شکم تو گذاشت؟

زن:  خدا تو رو شکم من گذاشت

دختر بچه: یعنی خدا درب شکم تو را باز کرد و منو داخل شکم تو گذاشت

زن در حالیکه سرگرم بافتنی بود گفت: اونجوری که نه ولی بالاخره خدا تو را توشکم من گذاشت

دختر: چه جوری؟

زن نگاهی به دخترش انداخت و با انگشتش ارام یک نیشگون به گونه دخترک گرفت و گفت :ببین عزیزم تو قرار نیست فعلا همه چیزو بفهمی وقتی بزرگ شدی می فهمی

دختربچه: مامانننننننننننننننننننننننننی بگو!

زن برای اینکه حواس دختربچه را پرت کند به او گفت: برو یه لیوان اب برام بیارتشنمه

دختر بچه رفت و از یخچال شیشه اب را اورد

دختر بچه :مامان چرا خاله سارا بچه نداره

زن :چون هنوز شوهر نکرده

دخترک: پس تو چرا بچه داری تو هم که شوهر نداری

مادرنگاهی به دخترک انداخت و اهی کشید و گفت: وقتی تو اومدی بابات پیشم بود

دخترک: پس اگه مردها پیش زنها نباشند زنها بچه دار نمی شن

مادر: نه

دخترک: مامان من یه برادر می خوام!

زن: نمیشه چون دیگه بابات نیست

دختربچه کمی به فکر فرو رفت و همینطور که داشت با کاموا بازی می کرد گفت:

بابا نیست ولی عباس اقا که هست!

زن با شنیدن این حرف رنگش پرید و با صدایی لرزان گفت: چی گفتی!؟

دخترک: من خودم دیدم که عباس اقا همسایه طبقه پایین بابای سارینا که یه بار گفتی زنش خیلی زشتو بی ریخته و همش بوی گند میده و توی بیمارستان کار میکنه دیشب اومد خونه و تو رو بغل کرد تو هم بوسش کردی .....

زن: مگه تو خواب نبودی....و بلافاصله یک سیلی محکم به گوش دختر بچه کوبید و گفت: بچه فضول و دروغگو! حتما خواب دیدی و توی خواب این مزخرفاتو دیدی دختر بچه در حالیکه بشدت گریه می کرد گفت: من چند بار خودم دیدم که شب ها که منو می خوابوندی بعد عباس اقا می اومد خونه ما یه بار هم اومد کنار تختم و اون خرس سفید و گذاشت تو بغلم و منو بوس کرد تو هم بهش گفتی بیا بیرون حالا بیدار میشه فردا صبح هم گفتی این خرسو من برات خریدم ولی عباس اقا خریده بود..دختر بچه بشدت گریه می کرد و زن هم میل بافتنی و کاموا را به گوشه ای پرت کرد و ارام روی صندلی نشست و اشکهایش سرازیر شد......بعد از مدتی که بچه ساکت شد زن پیش او رفت اشکهای دخترک را پاک کرد اشک های خودش را هم پاک کرد و گفت ببین دخترم چیزایی توی این دنیا هست که تو نمی فهمی اگه هم بفهمی جز دردسر چیز دیگه ای نداره ....انوقت دخترش را در اغوش گرفت و روی پایش نشانید و شروع به نوازش موهای بلند دخترک کرد و هر دو با چشمانی اشک الود به جایی خیره شدند.....زن غرق در فکر بود که با خودش گفت:وای! اگه اون زنیکه سلیطه بویی ببره..دخترک که صدای مادرش را شنید گفت: مامان با کی حرف میزنی

زن: با خودم

دخترک: مگه ادم با خودش هم حرف میزنه

زن: اگه بدبخت و سرگردون باشه اره

دخترک ساکت شد و بعد از مدتی گفت: مامان عباس اقا چرا خونه ما میاد

زن : برای اینکه اون شوهرمه

دخترک: مگه مامان سارینا زن عباس اقا نیست

زن:عباس اقا شوهر منم هست

دخترک: پس یعنی عباس اقا بابای منم هست

زن با اندگی مکث و صدای کم رنگی گفت: اره 

دخترک: پس چرا عباس اقا برای سارینا یک دوچرخه قشنگ خریده و برا من نخرید

زن: عباس برای تو هم تا حالا خیلی چیزا خریده اون تختی که توش می خوابی اون کمدی که لباساتو توش میزاری اون خرس سفید .....

دخترک: پس  عباس اقا خیلی خوبه 

زن :اره عباس خیلی خوبه

دخترک: پس چرا اینقدر بد اخلاقه

زن لبخندی زد و اهی کشید و گفت: اون بد اخلاق نیست با جذبه است!

دخترک: مامان جذبه چیه!؟

زن دخترش را از روی پاهایش بلند کرد و روبروی خودش نشانید و گفت: ببین عزیزم می خوام باهات حرف بزنم اگه همسایه ها و مخصوصا مامان سارینا بفهمه که عباس اقا خونه ما هم میاد مامانت بدبخت میشه می فهمی بدبختی یعنی چه؟ دخترک اخمی کرد و گفت : اره می دونم مثل زهره که مامانش توی خونه های مردم کار میکنه ولباساش کهنه است تغذیه هم نمیاره و زنگ تفریح همش میخواد نصف موز منو بگیره زن گریه اش گرفت و دخترک هم با اشکهای مادرش به گریه می افتد بعد از مدتی زن ساکت شد و با صدایی گرفته ای گفت :یادت باشه دیگه حق نداری با سارینا بازی کنی نباید هم خونشون بری قول میدی؟ دخترک به علامت تایید سرش را پایین می اندازد زن دخترش را محکم بغل می کند و با خودش می گوید: ما باید از اینجا بریم این خونه دیگه جای ما نیست....و بعد از مدتی  دخترش که همچنان ساکت و ارام است در بغل گرفته او را بخودش می فشارد و با خودش می گوید: اصلا بزار همه بفهمند دیگه از زندگی یواشکی خسته شدم اگه منو بخواد می مونه اگه هم نخواد بره به سلامت....

نظرات 10 + ارسال نظر
زیبا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 14:02

چه خوب بود ابن داستان
بازم رئال بود اما توش شخصت پردازی پررنگ تر بود..

ممنون از لطفت...
البته دست نویسنده در نوشتن داستان در وبلاگ بسته است .....

سمانه چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 10:57 http://sdra.persianblog.ir

سخت بود .درک شرایط این زن ا ز سوی همجنسانش دو حالت داره
1-مورد تایید قرار می گیره از طرف بانوی که خودش موقعیت مشابه با این خانوم داره
2-به شدت برخورد میشه از طرف بانوانی که در نقش همسر عباس اقا هستند.

همانطور که گفتی هر کسی با توجه به موقعیت خودش قضاوت می کنه معمولا افراد کمتر به دنبال قضاوت منصفانه هستند....

دختری با اسانس احساس سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 22:05

سلام
مثل همیشه داستان هایی که مینویسید واقعا منو به فکر میبره که واقعا چه ادمی مقصره چه ادمی مظلوم واقع شده اگه بخوای بعد اول رو ببینی که حس خیلی بدیه که بخوای شریک زندگیتو با کسی تقسیم کنی و شریک شی و حتی خودتم ندونی اگه بخوای از بعد دیگه ای نگاه کنی که اون ادم هم از همه جا مونده و با کلی مشکلات زندگی نیاز به یه همراه داره بازم سخته من که به شخصه نمیتونم قضاوت کنم و تا جایی که میتونم راجع به نفر های دوم زندگی کسی نظر نمیدم

درود به شما
من هم با شما هم نظرم
گاهی قضاوت در مورد زندگی افراد بسیار مشکل و گاها غیر ممکنه ولی متاسفانه نظر غالب مردم اینگونه نیست مردم به قضاوت سریع و بی پروا تمایل بیشتری دارند....

سوسن همون سوگل سردرگم سابق سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 14:23

دراین جورداستانهااگه تقصیری هست متوجه همست اگرهم نیست شامل هیچ کس نمی شود

درسته....
ولی توی این قصه ها معمولا یه نفر متهم میشه...

عطیه سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 09:14

وای چقد حس بدیه. طفلکیا.چند روز پیش توی مترو صحبتای خانم جوونی ک از همسرش جدا شده بود رو میشنیدم ک میگفت قبلنا اگر زنای تنها ازدواج میکردن، بچه هاشون چیزی از روابط زناشویی و این حرفا نمیفهمیدن. اما الان بچه ها همه چیزو میدونن و میفهمن، ازدواج مادرها سخت شده وتنهایی هم سختتر

همانطور که گفتی گاهی آدم ها نمی تونند در یک زندگی بمونند ولی اگه هم بخواند جدا بشوند دردسرهاش بیشتره.....

مرمری دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 23:55

مثل همیشه عااااالی .........

ممنون مرمری خانم

پرواز دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 22:10

حقیقت تلخی بود.دلم برای مادر دخترک سوخت.نگاه حامعه رو به این ادما دوست ندارم.اگر در مخالفتهای ناجوانمردانشون صادقن,راه حل ارائه کنن

همانطور که گفتی ادمهایی هستند که همیشه متهمند همیشه به انها حمله می شود ولی از همه کس مظلوم ترند

ریحانه دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 16:24

چرا داستانهای خودتون (واقعی ها نه) بیشتر حول این مسایل میچرخه؟

چون در وبلاگ و شبکه های مجازی حوصله خواننده کمتر است و فرصت گذاشتن داستان های طولانی نیست برای همین دست نویسنده برای انتقال جذابیت بسته است برای همین یک تیپ خاصی از داستانها قابل استفاده در شبکه های مجازی است مگر نه من داستان زیاد دارم که هر کدام به دلایل مختلف قابل استفاده در وبلاگ نیست. ...

مدادرنگى دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 14:13

چقدر دردناک!
آدم وقتى از این زاویه به ماجرا نگاه میکنه،احساس میکنه باید شوهرشُ با یه خونواده ى دیگه شریک بشه

گاهی باید به ادمهای ان طرف پل هم نگاهی کرد ادمهایی که مرتب متهم می شوند ولی انها هم دلایلی برای خودشان دارند....

بهروز دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 13:45

تکراری بود مهرداد خان

تکراری نیست در حقیقت قسمت دوم داستان پاندول است که در وبلاگ قبلی نوشتم بخش اول مربوط به خانواده اول یا همون عباس اقا و زنش بود و بخش دوم مربوط به زندگی زن دوم ایشان است این که از نگاه دو زن که شوهری مشترک دارند به زندگی نگاه می شود.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.