داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

طلا و زباله.....

 

 

 یک طلا فروشی در خیابان ما هست که صاحبش  یک جوان ژیگول است که شکم گنده ای هم دارد او  پارسال مغازه را خرید و فقط چندین ماه صرف دکوراسیون و تزیینات داخلی ان کرد و انرا به یک گالری خیلی شیک تبدیل کرد صبح ها در حالیکه چشمانش باد کرده و مرتب خمیازه می کشد ساعت 10 سرو کله اش پیدا می شود! و این وضعیت یعنی اینکه 10 صبح سرکار بیایی و تازه مرتب هم خمیازه بکشی شاید نشاندهنده این باشد که احتمالا شبهای پر رونق و باحالی دارد! البته شاید هم مشغول خواندن نماز شب بوده! ...نمی دانم الله و علم!  در ضمن فضولی هم موقوف!....ساعت 10 صبح سر کار می اید و خیلی ارام و رمانتیک در حالیکه همچنان خمیازه می کشد طلاها را ارام ارام در ویترین می چیند تا ده و نیم می شود دو ساعت سر کار است و بعد دوباره از دوازده و نیم تا یک مشغول جمع اوری طلاها از ویترین می شود تا ساعت یک ظهر و بعد  مغازه اش را با فشار دادن یک کلید که کرکره ویترین و کرکره درب ورودی را شامل می شود می بندد و ساعت 5 بعد از ظهر دو باره سرو کله اش پیدا می شود دوباره با همان حالت شاعرانه ارام ارام گردنبندهای نورانی النگوهای زرد براق و انگشترهای چشم گیر را در ویترین می چیند طلاهایش قشنگ است مالیات  نمی گیرد در ضمن خوش تیپ و خوش سرو زبان هم هست سرش شلوغ می شود انصافش هم بد نیست و کاملا مشخصه که به اصطلاح ما بچه بازاریست....

ساعت هشت و نیم هم ماشین پاسگاه دور و کنارش می چرخد هم اژیر می کشد و هم دست تکان می دهد یعنی اینکه دیگه وقت رفتنه چون اینجا زرگرها نمی توانند تا بیشتر از ساعت نه در مغازه شان باز باشد او هم دوباره طلاها را جمع کرده و داخل گاو صندوق می گذارد و سوار ماشین گرانقیمتش می شود و می رود....

من چون صبح تا شب سر کارم تنها تایم فراغتم برای مطالعه و درس خواندن شبهاست ترم قبل موقع امتحانات شبها تا  دیر وقت  مشغول درس خواندن بودم گاهی در دل شب یک صدا ارامش شب را می شکست و من می پریدم و پنجره اتاق را باز می کردم و بیرون را نگاه می کردم همان جوان هر شبی بود یک جوان شانزده هفده ساله با سرو صورت و لباسهایی بشدت کثیف یک ساعت قبل از اینکه ماشین حمل زباله بیاید سرو کله اش پیدا می شود بدون هیچ دستکشی پلاستیک های زباله را پاره می کرد و مقوا پلاستیک بطری نوشابه خانواده و ابمعدنی را از داخل کیسه ها در می اورد و داخل یک گاری کوچک می ریخت و او را هل می داد و بسرعت دور می شد او این کار را بسیار سریع انجام می داد چون زباله جمع کن ها بسیارند و اگر دیر برسد دیگران خدمت کیسه های زباله رسیده اند.....یک شب سر همان ساعت همیشگی صدای چندین ماشین را شنیدم که بسرعت ترمز کرده و روبروی خانه ایستادند پریدم و پنجره را باز کردم سه ماشین یک وانت یک پراید و یک پژو جلوی گاری ان جوان ایستادند و چندین نفر مرد قوی هیکل با لباس های متحدالشکل از ماشین پیاده شدند و بدون اینکه با ان پسر حرفی بزنند گاری او را بلند کرده و داخل وانت انداختند پسر خواست از گاریش دفاع کند که یکی از ان مردان اونیفرم پوش او را به عقب هل داد و سوار ماشین هایشان شدند و بسرعت دور شدند.....ان پسر ایستاد و به ان ماشین ها نگاه کرد تا در دل شب ناپدید شدند ولی باز هم به انتهای خیابانی که گاریش در ان محو شده بود خیره شده بود و گویی شوک شده بود چون مدتی به انتهای خیابان نگاه می کرد بعد روی جدول خیابان نشست و سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی برخواست و ارام دور شد.....چند روزی نمی امد و من منتظرش بودم و گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کردم و زباله جمع کن ها اغلب با وانت های ارم دار می امدند و زباله ها را می کاویدند ولی ان پسر نبود.....بعد از یک هفته یک شب صدای یک زباله جمع کن را شنیدم به کنار پنجره امدم....او خودش بود ولی ایندفعه گاری به همراه نداشت کیسه ای بزرگ روی کولش بود با سرعت همیشگی زباله ها را جستجو کرد و چیزهای به درد بخورش را جمع کرد و انها را داخل ان کیسه بزرگ گذاشت و کیسه را روی کولش گذاشت و بسرعت دور شد....

نظرات 10 + ارسال نظر
سمانه جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 10:22

طفلک.

سوسن پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 21:54

مدیرخیلی خیلی تلخ بودولی حقیقت محض امابه اندازه ای که بایدبه این مسائل فکرکن نه بیشتر
جات تواینستاوپستهای من خالیه

درود به سوسن بانو....
فقط بگم غیبت های شما ثبت شده و از نمره انضباط شما کسر خواهد شد!

آسو چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 16:00

سلام........................بازم جغرافیای تولی عجب چیز جالبیست......

درسته....

ندا چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 13:17 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

ای وای ای وای
حتی خوندنش هم سخته

متاسفانه همین طوره....

روشنک سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 15:44

حمایت قدرت از قدرت بی پناهی بی پناه

به نکته جالبی اشاره کردید...

عطیه سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 11:16

بازهم عدالت. مساله این است

دقیقا.....

رهگذر سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 08:46

دو هفته پیش هم ازمایشگاهی خارجیم گفت من باید درس بخونم، چون خانواده ام گفتن حالا که ما خونه و ماشین و کلی ثروت برات اماده کردیم دلمون میخواد تو تحصیل کرده باشی.
من اما به دلیل دیگه ای درس میخونم.

گاهی ادمها با ارزوها متفاوت کاری مشابه انجام می دهند....

مریمی سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 03:53

سخت بود.حتی خوندنش.

درسته....

بی نام و نشان سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 00:00

و چه حالی دارند جوان هایی که شاید ثروت زیادی دارند ولی از ته دلشان کسی خبر ندارد
و همین طور جوانانی که در بستر جامعه حل شده اند و کسی آن ها را نمی بیند. هیچ کس. یعنی اگر هم کسی ببیند انگار ندیده است.
امیدوارم که هیچ وقت پول بود و نبودش غمی بر دل کسی نگذارد.
حقیقتی تلخ که این روزا هرروز پررنگ تر از دیروز می شود. حقیقت تلخ پول یعنی همه چیز.

پول.....مسئله این است!....

مریم دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 22:25 http://marmaraneh.blogfa.com

یک چیزی را میدانی مدیرخان؟ برخلاف همه که فکر میکنند انسانها روزی به درگاه خداوند جواب پس خواهند داد، من همیشه فکر میکنم خداوند طور میخواهد جواب عادلانه ای برای دونه دونه انسانهایش داشته باشه.

راستش عدالت مربوط به ادمهاست تا خداوند....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.