داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

حرف حق!(2)

 

 

تقریبا چهار سال پیش به تهران رفتیم و با فامیلی که در انجا داشتیم به مسافرت رفتیم ....در مسیرمان به یک شهر کوچک رسیدیم و قرار شد که خانواده در جایی استراحت کرده و من به همراه دونفر از از اقوام که از بنده جوانتر بودند یعنی یکنفر از انها تقریبا بیست سال داشت و دیگری کمی بزرگتر برویم و در شهر بنزین بزنیم و کمی خرید کنیم من ماشین را روبروی یک فروشگاهی پارک کردم که از مغازه اش انواع و اقسام اجناس مثل کلوچه زیتون پرورده سیرترشی میوه اسباب بازی! را از داخل مغازه تا کنار جاده روی اسفالت چیده بود! یعنی نه تنها پیاده رو را کاملا گرفته بود بلکه تا کنار جاده کلوچه چیده بود و من این وضعیت را با اینجا مقایسه کردم که اگر اینجا چند کارتن بگذاری که کمی ازپاشنه مغازه ات بیشتر برود بلافاصله سرو کله مامورین محترم شهرداری پیدا می شود و یک نامه دستت می دهند که در فلان ساعت جهت ادای توضیح در شهرداری حضور بهم رسانید! و اگر هم نروی نامه دادگاه می اید البته به خوب بودن و بد بودن این سختگیری ها کاری ندارم گاهی خوب است و گاهی افراط می شود یعنی اینجا اگر کافه ای میز و صندلی بیرون بگذارد و انجا از مشتریانش پذیرایی کند فورا با او برخورد می شود ولی من دیده ام که مثلا در همین ترکیه و یا در تلویزیون دیده ام که کافه ها و رستوران ها در کشورهای اروپایی میز و صندلی بیرون گذاشته اند و از مردم در فضای ازاد و در پیاده روها پذیرایی می شود کسی هم کاری به کار کسبه ندارد و یا مثلا در امریکا ماشین هایی هست که در کنار خیابان غذا می فروشند کسی هم کاری به کار انها ندارد ولی اینجا به هیچ وجه چنین اجازه ای داده نمی شود یعنی گاهی در سختگیری ها افراط می شود  من موارد زیادی را می توانم بگویم که سختگیریها حتی از کشورهای پیشرفته هم بیشتر است و البته به این معنی نیست که استانداردها بالاتر است چون سختگیریها بیهوده است.....بگذریم....

من ماشین را روبروی ان مغازه و کنارجاده و روی اسفالت پارک کردم تا برویم و کمی خرید کنیم که وقتی ماشین را پارک کردم جوانی شانزده هفده ساله که صاحب مغازه بود با لحنی تند و بدی گفت: که ماشین را از جلو مغازه بردار! در حالیکه من روبروی مغازه او و کنار جاده و روی اسفالت پارک کرده بودم که کاری به مغازه او نداشت مکثی کردم و خواستم که ماشین را بردارم که ان دوجوانی که از اقوام بودند بحث را با ان جوان صاحب مغازه شروع کردند که چرا بد صحبت می کنی خیابان که مال تو نیست! مگر خیابان را خریده ای و از این حرفها...من هم که دیدم دارد دعوا درست می شود ان دو نفر را کناری کشیدم و به انها گفتم برادرمن! در شهرها کوچک که نمی شود دعوا کرد این ها اگر یک سوت بزنند تمام شهر روی سرمان می ریزند مردم اینجا همه با هم فامیلند یکی از انها گفت: اگه دعوا شد می رویم پاسگاه شکایت می کنیم من هم گفتم حالا شما فکر می کنی اینجا مامورین پاسگاه را از کره مریخ می اورند! رییس پاسگاه هم ساکن همیجاست و در ضمن ما با خانواده امده ایم قرار نیست که بخاطر یک دعوا اوقات همه را تلخ کنیم و مسافرت همه را خراب کنیم ......

خلاصه ان دوجوان  شروع به کل کل کردن با ان پسر کردند که نهایتا ان پسر هم گفت از اینجا تکان نخورید تا خدمتتان برسم! و به مغازه رفت و یک تماس تلفنی کوتاه گرفت....بعد از مدت کوتاه دیدیم یا حضرت عباس! یک نیسان ابی جلوی ماشین ما ایستاد و شش هفت نفر ادم گردن کلفت که دو سه نفر از انها هم چوب دستشان بود از نیسان پیاده شدند و دور ما ریختند و البته من همان موقع با خودم گفتم که با انها نرم صحبت می کنم ولی ماشین را تکان نمی دهم حتی اگر انرا خرد و خمیر کنند! .....خلاصه ما با نرمی قضیه را فیصله دادیم و در ضمن انها بر خلاف ظاهر خشن شان خیلی هم قصد دعوا نداشتند و به تهدید بسنده کردند ولی بحث اصلی در این پست این است که واکنش ان دو جوان جالب بود خوب که به ان افراد عصبانی و مسلح به سلاح سرد نگاه می کردند یک ظرفیت خوبی در زمینه پذیرش "حرف حق" در انها ایجاد می شد! یعنی اینکه بعد از اتمام دعوا و موقع برگشت از حرفهایشان اینگونه بر می امد که اصلا حق ان دوستان بود که تا وسط جاده کلوچه و سیر ترشی و زیتون پرورده بچینند! اصلا باید جاده را تصرف کرده و سرتاسر ان را فروشگاه کنند و این کاملا منطبق بر قوانین راهنمایی و رانندگی موازین قانونی و کنوانسیون های معتبر بین المللی است! به نظر می رسید هرچه صحنه ان مردان گردن کلفت به یادشان می افتاد و بیشتر به این نتیجه می رسیدند که ما اشتباه کرده ایم و این حق انهاست که جاده را تصرف کنند! و خلاصه یک ظرفیت سازی خوبی در زمینه پذیرش حرف حق در انها ایجاد شده بود!.....

نظرات 5 + ارسال نظر
م پنج‌شنبه 4 شهریور 1395 ساعت 19:52

به قول یه بنده خدایی ظرفیت پذیرش حقشون انقدر بالا رفت یه مقدار هم زیاد اورد ریختن تو شیشه گذاشتن یخچال برای دفعات بعدی!

دقیقا!

سهیلا چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 21:55 http://Nanehadi.blogsky.com

فکر میکنم ظرفیت پذیرش حرف حقشون زیاد شد،والا به تجربه اش میارزید

منم فک می کنم تجربه خوبی بود!

عطیه چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 15:17

اون قسمت ک سختگیری زیاده اما استاندارد بالا نیست خیلی درسته. استاندارد اینجا پوله. پول.
مادر من خیلی اهل اعتراضن. حتی ب نبودن میخی کوچک توی دستشویی برای آویز کردن کیفش هم اعتراض میکنه(کرده ک میگما). 1بار با پدرم میخواستن برن یکی از روستاهای اردبیل. اتوبوس تاراهی اصلی نزدیک اون روستا میرفت.
توی ترمینال خیلی معطل میشن و مادرم طبق معمول شروع ب اعتراض به تایم و ... میکنن. خلاصههههههههههه اتوبوس در فاصله 250کیلومتری اون راه اصلی پدرو مادرم رو پیاده میکنه و میگه همینجاس فقط تابلوش معلوم نیست. این بنده های خدا 1ساعت فقط پیاده روی میکنن تا 1ماشین گیرشون بیاد و دوباره ببرشون.
خلاصه گفتم ک اعتراضاتی از این دست رو موقع اتمام کار انجام بدید مخصوصا اگر غریبید. ترجیحا هم اعتراض کنید فرار کنید

برای پدرتان صبر جلیل ارزو می کنم!
250 کیلومتر !!! خدا لعنتش کنه!
پیشنهاد خوبی بود گاهی باید فرار کرد ولی متاسفانه روحیات من با فرار سازگار نیست!

مرمری چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 00:43

عاااالی بود ، داداش مهرداد خیلی خوب تعریف میکنی ، باور کن ی لحظه خودمو اونجا حس کردم ، حتی قیافه گردن کلفتا هم اومد جلو چشمم

درود به مرمری خانم
ممنون از لطفت....

رهگذر سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 22:32

سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن.
مشکل جامعه ی ما جدای از فحش و ناسزا و فضای خشنش، نحوه ی برخورد شهروندها با همدیگر است.
مثلا به جای این که بگویند خیابون را خریدی اگر می گفتند ببخشید مگه چه مشکلی داره ما توی خیابون پارک کردیم..و امثالهم باعث میشه که طرف مقابل تحریک به مشاجره نشه.
بنظرم همچین هم حق اصلی متعلق به دوجوان نبود. و با این گونه طرز برخوردشان و گفتگویاشن باعث شدند ورق حق برگرده!
شما هم که اینجا جنتلمن شدین. و شخصیت مثبت محض داستان. البته کار عاقلانه ایی بود. آفرین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.