داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

حرف حق!

 

 

کارگری داشتم که پسر خیلی باحالی بود هجده نوزده سال بیشتر نداشت و چون پسر خیلی خوش سر و زبانی هم بود خاطرات و جوک هایش را اینقدر زیبا تعریف می کرد که به دل می نشست که البته بعد به سربازی رفت .....او داستان جالبی را از خانواده شان تعریف می کرد او می گفت ما دو برادر و یک خواهریم من و برادرم دو سال با هم فاصله سنی داریم و خواهرم هم چهار پنج سال از ما کوچکتر است او می گفت پدرم خیلی به خواهر کوچکم علاقه داشت یعنی مرتب می گفت که پسر دردسر است و کسی که دختر نداشته باشه یعنی بچه نداره! هم علاقه شدیدی به خواهرم داشت و هم بین او و من و برادرم بشدت فرق می گذاشت خواهرم هم بشدت لوس و ننر بود و پدرم  وقتی که  به خانه می امد خواهرم خودش را توی بغل پدرم می انداخت و روی پای او می نشست پدرم هم مرتب او را می بوسید نوازش می کرد برایش شعر می خواند و عین یک عروسک با او رفتار می کرد تا شب برود و بخوابد هرچه او می خواست بلافاصله برایش می خرید ولی ما که چیزی می خواستیم می گفت: فعلا پول ندارم!....ظهرها پدرم به خانه می امد و بعد از ناهار توی اتاق می رفت و همراه مادرم می خوابیدند و ما سه نفر یعنی من و برادرم و خواهرم هم تلویزیون تماشا می کردیم ولی من و برادرم همیشه با خواهرم در مورد کانال تلویزیون اختلاف نظر داشتیم یعنی اینکه ما می خواستیم فیلم ببینیم و خواهر کوچکم هم کارتون برای همین کنترل را با گردن کلفتی از خواهر کوچکم می گرفتیم و می زدیم روی کانالی که فیلم سینمایی پخش می کرد خواهر کوچکم هم که می دید کنترل تلویزیون به دست ما افتاده ان دهان گشادش را باز می کرد و با صدای بلندی گریه می کرد و پدرم هم از خواب بیدار می شد و وقتی هم که از خواب می پرید بشدت عصبی می شد برای همین از اتاق بیرون می پرید و نعره ای می زد و یک کتک مفصل به من و برادرم می زد و کنترل تلویزیون را از دست ما می گرفت و به خواهرم می داد او هم جلوی تلویزیون می نشست و تام و جری تماشا می کرد که کارتون مورد علاقه اش بود و ما هم اجبارا کنار او می نشستیم و زیر لب غر می زدیم و تام و جری نگاه می کردیم و اگر مثلا حرف توهین امیزی خطاب به خواهرم و یا انتقادی از پدر از دهانمان بیرون می پرید پدرم که از خواب بیدار می شد بلافاصله به بغل پدرم می پرید و می گفت: بابا بابا! جواد به شما فحش داد! یدرم هم بدون اینکه توضیحی از ما بخواهد دوباره دنبال ما می دوید و اگر زرنگ بودیم که فرار می کردیم مگر نه پس گردنی حقمان بود!.....مدتی این جدال با خواهرم را ادامه دادیم و نتیجه اش هم این بود که هم کتک می خوردیم و هم تام و جری تماشا می کردیم! نتیجه این شد که من و برادرم به این نتیجه رسیدیم که حرف خواهر کوچکمان یک حرف حقی است که زده می شود! و ما باید به حرفش گوش کنیم اصلا خوب که دقت کردیم متوجه شدیم که تام و جری از تمامی فیلمهای جهان بهتر و قشنگتر است و مفاهیم اموزنده زیادی در ان دارد که تا ان موقع متوجه نبودیم! و بخصوص یاد پس گردنی های محکم پدرم هم که می افتادیم تقویت پذیرش حرف حق در ما ارتقا می یافت! و یاد گرفتیم که باید در مقابل حرف حق و منطقی تسلیم بود!.....ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
عطیه چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 15:05

خیلی خوب بود.
منم خیلی باباییم. لازم ب ذکره ک سوگلی هم هستم هرکس چیزی از بابا میخواد میاد سراغم.

پس شما هم "دختر بابا" هستی!
امیدوارم لوس نباشی

مرمری سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 03:00

آاااااخی به این میگن عشق پدرودختری،،،،، واقعا که دخترا بابایی هستن وباباها دختراشونو خیلی دوس دارن ،،،،، قربون همه باباها ی دوس داشتنی .......

من دید ه ام که برخی پدرها واقعا عاشقانه دختراشونو دوست دارند مثلا ما فامیلی داشتیم که دخترانش را دیوانه وار دوست داشت تا انجاییکه انها را شوهر نمی داد! با اینکه دخترانش هم خواستگاران زیادی داشتند و نهایتا وقتی ان پدر فوت کرد دخترها شوهر کردند....

سونا دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 23:59

پرواز دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 21:36

سلام.از خواننده های جدید هستم و مشغول ارشیو خونی.و منتظر ادامه این داستان.موفق باشین

درود بر شما...
در خواندن ارشیو موید باشید!

مدادرنگى دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 18:15

آخیییییى،طفلکیا!
چقدر این داستان برامون آشناست،و زنده س!

درسته.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.