داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

دزد(قسمت دوم)

 

 

اولین دوست دوران کودکی من دختربچه ای بود به اسم نرگس که شاید از پنج شش سالگی تا ده یازده سالگی همبازیم بود خانواده نرگس در حقیقت همسایه مادربزرگم بودند و ما که هفته ای یکبار به خانه مادر بزرگ می رفتیم او همبازی من بود مادر بزرگم در ان زمان  حیاط بزرگی داشتند که باغچه وسیعی هم داشت که در ان باغچه یک درخت زالزالک بود که ما اینجا به ان "کیویج" می گوییم درختی بلند و با شکوه با میوه های رنگی و خوشمزه که هنوز خاطره اش در ذهنم هست و زیر این درخت بازی می کردیم....پدر نرگس راننده کامیون بود و یک خاطره ای که از انها دارم این بود که پدرش یک فولکس قورباغه ای داشت که شبانه اتش گرفت و بطور کامل در اتش سوخت یعنی هنوز تصویر ان ماشین که به تکه ای اهن سوخته تبدیل شده بود در ذهنم مانده ان دوران می گفتند کسی با انها دشمنی داشته و عمدا این کار را کرده چون می گفتند پدرش مردی خشن و اهل دعوا و مرافعه است.....بعد از ده یازده سالگی دیگر اجازه بازی و رفاقت نداشتیم! ولی کارنامه اش را در پایان هر ثلث می اوردند تا ما و دیگر بچه های فامیل ببینند و درس بگیریم همه نمره ها 20 بود و همانطور که همسن و سالهای من می دانند ان دوران مثل حالا نبود که مدرسه غیر انتفاعی باشد و حتی به خنگ ها هم 20 بدهند! وقتی دانش اموزی 20 می گرفت یعنی واقعا 20 گرفته و نمره ها اصالت داشت نرگس یک نابغه به تمام معنا بود و من می شنیدم که دیگران از همه نظر از او تعریف می کنند از وضع تحصیلش از اخلاقش از همه جنبه های شخصیتیش......

او دوسال از من بزرگتر بود ما بزرگ شدیم و من فقط زندگیش را از راه شنیده ها تعقیب می کردم و البته گاهی بندرت هم او را می دیدیم که برای خودش خانمی شده بود او در رشته دندان پزشکی در یکی از دانشگاه های دولتی منتها در شهری دیگر قبول شد و من هم دوسال بعد در دانشگاه ازاد در یک رشته فنی قبول شدم من به دانشگاه رفتم ولی پدر نرگس به او اجازه ادامه تحصیل نداد چون می گفت که غیرتش اجازه نمی دهد دخترش در شهری دیگر درس بخواند التماس و خواهش و تمنای نرگس و مادرش هم فایده ای نداشت بعد از مدت کوتاهی  او را به یک راننده کامیون که پسر یکی از همکاران پدرش بود شوهر دادند و من می شنیدم که شوهرش مرد متعصب و بداخلاقی است و تا انجاییکه حتی اجازه نمی داد با خواهر و برادر و فامیلش رفت و امد کند و من که علاقه مند به تعقیب زندگی همبازی دوران کودکیم بودم می شنیدم که بعد از مدتی پدر و مادر نرگس با شوهر او دعوایشان شد و کار به جایی رسید که پدر و مادرش هم دیگر به خانه اش نمی رفتند و حتی ماهی یکبار هم اجازه نمی یافت انها  را ببیند.....

بزرگترین دزد زندگی نرگس ان دختر خوب و با استعداد پدرش بود او زندگی دخترش را با حماقت و تعصبش از او دزدید او دختر بااستعداد خوب و شایسته ای بود که می توانست شغلی پر درامد در یک موقعیت اجتماعی خوب و یک زندگی مستقل و شاد داشته باشد ولی خوشبختیش از او ربوده شد.....ادامه دارد....

نظرات 21 + ارسال نظر
نفس سعادت شنبه 23 مرداد 1395 ساعت 15:23


آبجی منم درسش عالی بود اما بابام بعد دیپلم فوری شوهرش داد به پسرپسرعموش
خداروشکر الان راضیه اما از کجا معلوم اگه درس میخوند یا سرکار میرفت راضی تر نبود؟؟؟
منم کل 5 سال دبستان رو معدلم 20 شد
از تیزهوشان اون دوران برام دعوت نامه فرستادن که کل هزینه تحصیل و خوابگاهمو تقبل میکنن
بابا گفت نه
هیع...
دیگه زیاد به درس اهمیت نمیدادم
نه که نخونم ولی ذوق و شوق نداشتم
بعد دیپلمم که اصلا نرفتم جواب اولین امتحان کنکورمو بگیرم چون بابا گفت سرش بره دختر نمیفرسته دانشگاه
سالها بعد مامان منو فرستاد علمی کاربردی

دختران زیادی را می شناسم که قربانی تعصب خانواده شده اند.....

بانو یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 18:44

چقدر تلخ و دردناک.
حیف دختر به این گلی حیف.

مرمری یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 16:31

داداش مهرداد گل ،
،،،،،،

درود به مرمری خانم

سانیا یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 10:13 http://saniavaravayat.blogsky.com

چون این نرگس ها زیادن دختران که قربانی افکار پوسیده پدرانند .
نمونش رو داشتم و دیدم تو اطرافیان البته نرگس ما از پدر برید و سر تهاجم براورد اما انتهای قصه اش قشنگ شد....
البته بگم عاق پدر شد ولی به قول پدرم حالا اون پدر عاق کردن نکردنش خیلی فرق نداره

من مفهوم عاق والدین را نمی فهمم....
هر انسانی باید به پدر و مادرش احترام بزاره و حرمت انها را نگه داره ولی در ضمن یک انسان اعم از زن و مرد نهایتا زندگیش متعلق به خودشه و پدر و مادر می تونند مشورت داده و کمک کنند ولی هر ادمی خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره....

آسو یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 09:26

افسوس.................

درسته....

م شنبه 26 تیر 1395 ساعت 23:01

نمی دونم چرا همیشه سیب خوب نسیب دست چلاقه
قوانین بد کشور و عرفی که همیشه پایبند به سنتهای ۱۰۰ سال قبله هم در پرورش و تکثیر چنین افراد احمقی موثره.

منشا بدبختی و تیره روزی بیشتر از انکه خباثت باشد جهالت است...

سوسن شنبه 26 تیر 1395 ساعت 19:54

خیلی ناراحت کننده بودوواقعیتی تلخ که خودمنم تاحدودی بی نصیب نبودم ازین جورداستانها

قصه زندگی ادمها گاهی خیلی به هم شبیه .....

ملیحه شنبه 26 تیر 1395 ساعت 18:57


همه ما از این دست خاطرات زیاد داریم

برخی خاطرات تلخ ملموس و فراوانند چون از یک جهالت فراگیر نشات می گیرند...

زیبا شنبه 26 تیر 1395 ساعت 15:38

چقد زیادن زندگیایی که این مدلی سرقت شدن
خیلی خوبداره پیش میره این تیتر دزد

این پست میتونه به مفصلی یک کتاب قطور باشه ولی سعی می کنم در پست بعدی اونو قیچی کنم!

عطیه شنبه 26 تیر 1395 ساعت 12:41

بعد از اخبار فرانسه و ترکیه، دیگه آمادگی اینو نداشتم که غصه 1چیز دیگه رم بخورم.
دایی من هم ب همین دلیل نذاشت دخترش ادامه تحصیل بده و تو سن کم هم شوهرش داد. بعد که پیشرفت ماهارو دید، خود داییم دوباره دخترش رو تشویق ب درس خوندن کرد و حتی هزینه تحصیلشم تقبل کرد. بعد از چند ترم بود که اختلاف موقعیت اجتماعی دختردایی و همسرش هم شروع شد و ب تبع، مشکلاتشون. کی گفته پدر و مادر همیشه خیر بچه هاشونو میخوان؟
این شعر سعدیم یادم اومد، با اجازتون مینویسم.
"رسد آدمی ب جایی ک بجز خدا نبیند"... کاش منظورش از "جایی" رو هم واضح مشخص میکرد، تا شاید مشکلات کمتر میشد

فقط بگم تحلیلت از شعر سعدی فوق‌العاده بود!

تیلوتیلو شنبه 26 تیر 1395 ساعت 11:21 http://meslehichkass.blogsky.com/


اخیش
دلم براش سوخت
چقدر بعضی ها با نادانی خودشون به دیگران ظلم میکنند

درسته....متاسفانه...

ساناز شنبه 26 تیر 1395 ساعت 10:43 http://sanaz1359.persianblog.ir

واقعا کار این پدر باعث تاسفه. نه خودش جایگاه اجتماعی درستی داشته البته منظورم شغلش نیست، گفتین اهل دعوا بوده، باعث شده دخترش هم عمرش حروم بشه.

تاوان برخی اشتباهات بسیار سنگین است....

زری شنبه 26 تیر 1395 ساعت 10:24

اینقدر این روزها خبر بد میشنوم که ایکاش شما این پست را نمیذاشتید

گاهی حقایق تلخ را هم باید شنید و اموخت...

Sona شنبه 26 تیر 1395 ساعت 04:47

طفلک

مانیا شنبه 26 تیر 1395 ساعت 01:27

سلااام
وقتی پست دزد رو نوشتید فک نمیکردم به همچین جاهایی بکشه...
اما همون اول، پست دزد منو یاد گفته های پدر امیر انداخت در مورد دزدی در کتاب بادبادک باز.... البته یه چند سالی میگذره از خوندنش اما خب یکی از قسمت های هایلات کتاب بود
بسیار خوب و خواندنی نوشتید

درود به مانیا خانم
این پست اینقدر طولانی است که می شود از ان یک کتاب نوشت ولی دو سه قسمت برای اینجا کافیست...

سارا... شنبه 26 تیر 1395 ساعت 00:56

سلام...

متاسفانه در جامعه ی مرد سالار ما... از این نرگس ها خیلی زیاد هستند.....خیلی خیلی زیاد

درود به سارا خانم
درسته....متاسفانه...

سمیرا جمعه 25 تیر 1395 ساعت 23:53

خدایااااا خیلی دردناک بود، امیدوارم ختم به خیر بشه

امیدوارم.....من دیگه سال هاست که خبر ندارم...

ساکت جمعه 25 تیر 1395 ساعت 22:40

درود بر آقا مهرداد
ترتیب نوشتن پست دزد عالی بود...
خیلی از ماها چنین خانواده هایی رو دیدیم..
منم دخترخانمی رو میشناسم که زمانی که اول دبیرستان بود پدرش کل لباس های مدرسه اشو آتیش زد...دفتر و کتاباشو پاره کرد...و نمیخواست دخترش بره مدرسه چون تو راه چند تا پسر اونو دیده بودن...پدر اون علاوه بر حماقت و تعصب بیجا به تشخیص دکتر اختلال شخصیت هم داشت....من ابتدایی بودم...از ماجرا خبر داشتم...میترسیدم...زیاد...ولی خب...اون و مادرش با هر بدبختی شد با پدر خانواده جنگیدن...چند سال...یعنی جنگ واقعی...یه جورایی فقط کشته نداد...درسش عالی نبود اما اون درسشو خوند...۲۰ سال گذشته...حالا دکتری داره....تو یه رشته عالی...یه کار عالی...با مردی که دوست داشت ازدواج کرد...حالا دختر و پدر عاشق همدیگه هستن...میمیرن برای هم...یه بار بهش گفتم چرا این همه جنگیدی...گفت من بچه بودم و فقط میدونستم بااااااید درس بخونم تا بتونم شرایطمو عوض کنم....اون با درس خوندن هم شرایط خودشو هم خانواده اشو تغییر داد...
این چند روز فیلم تلخ زیاد دیدم...خودمم که تلخ بودم از قبل...این خاطره شما منو یاد اون خانواده انداخت...یکم بهترم...امیدوارترم...زمان خیلی چیزها رو درست میکنه...فقط باید صبر کرد...صبر...
شاد و سلامت باشید

درود به ساکت سخنگو...
اون موردی را که گفتید واقعا جالب بود گاهی محدودیت به ادم توان و نیرو میده ولی گاهی هم ادمو خرد و خمیر می کنه....

خاموش جمعه 25 تیر 1395 ساعت 22:21

ترسیدم فکر کردم نرکس بیچاره دزد شده ....هر چند عاقبیت بخیرنشده اما خیالم راحت شد

او دزد نبود....دزد زده بود....

بهروز جمعه 25 تیر 1395 ساعت 15:20

مطلب بسیار خوب و البته تلخی بود. درود مهرداد
تعصب خودش میتونه زندگی فرد و اطرافیانش رو به شدت نابود کنه
و اما این پدر و شوهر قصه شما هم هرگز نخواسته بود زندگی و خوشبختی فرزندش رو ازش بدزده بلکه گرفتار افکار تاریک و جاهلانه مرسوم در کشور عزیزمون بوده و ..
دیگه نمیدونم چطور بنویسم که توضیح بدم خودت بهتر میتونی بنویسی و بیان کنی
راستی مهرداد خان نویسندگی در حد همین وبلاگ خوب شما هم استعداد زیادی میخواد . برای من که نویسندگی کار سختیه.موفق باشی

درود به اقا بهروز...
همانطور که گفتی منشا بسیاری از سیاهی ها جهالت است جهالت و طرز فکر اشتباه حتی ادمهای خوب را هم مجبور به خطا ها و ظلم های بزرگ حتی در حق عزیزان می کند ....
ممنون بهروز خان

نرگس جمعه 25 تیر 1395 ساعت 12:45

وای حالم خراب شد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.