داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

اهای! شمایی که لیسانس داری...

 

من بیش از سه سال است که وبلاگ نویسم و به قانون این وبلاگ که همه نوشته ها حتما از خودم باشد و از جایی کپی نکنم پایبند بوده ام ولی شعری از محمد صالح اعلا هست که بقدری زیباست که می خواهم این قانون سه ساله را برای اولین و اخرین بار بشکنم!....این شعر قدیمی ممکن است برایتان تکراری باشد ولی اشکالی نداره یک باره دیگر در اینجا بخوانید....

شما که سواد داری، لیسانس داری، روزنامه خونی

با بزرگون می شینی، حرف میزنی، همه چی می دونی

شما که کله ت پره، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری، در نمیمونی
بگو از چیه که من، دلم گرفته؟!
راه میرم دلم گرفته، میشینم دلم گرفته 
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
..........