داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

حکایت غریب...

 

 ما چند مشتری داریم که همسران خارجی دارند و جالب اینکه  فرزندان انها چهره ای ایرانی ندارند و بچه هایبیشتر به پدر یا مادر خارجیشان رفته اند تا پدر یا مادر ایرانیشان! مثلا یکی از مشتریهایمان همسر اوکراینی دارد و همین جا هم زندگی می کنند انها یک پسربچه سفید و تپل دارند که کاملا به روسها شبیه است و هیچ شباهتی به پدرش ندارد و حتی فارسی هم صحبت نمی کند و من نمی دانم اینجا کجا مدرسه می رود و یا مشتری داریم که خانمی است که همسری فرانسوی دارد و چهره شوهرش هم شبیه به جرمی کلارکسون مجری سابق برنامه تخت گاز است! و شغل او هم به گفته همسرش کار در کارخانه تولید کننده پنیر است و هر وقت به فروشگاه می اید سراغ یخچال پنیر می رود و با دقت به انها نگاه می کند و هر دفعه یکی از انها را می خرد که البته تنوع پنیر در فروشگاه ما فوق العاده کمتر از فرانسه است چون انجا کشور پنیر است ان خانم می گفت بیست ساله بوده که به فرانسه می رود و بعد از  سی سال زندگی به ایران بر می گردد یک اپارتمان می خرد و همین جا زندگی می کند از او در مورد دلایل برگشتش پرسیدم که گفت دیگه خسته شدم  ان جا دورانی که باید کار کنی تا  بازنشسته شوی طولانی است و انجا هم همین مشکلات و دردسرهایی که اینجا هست انجا هم هست و دیگه می خواهم بقیه عمرم را کنار خانواده ام باشم او می گفت شوهرش هم هر دفعه  به ایران می اید و می رود و چیز جالبی که می گفت این بود که بعلت خبرهای بدی که از خاورمیانه در رسانه ها انجا وجود دارد شوهرش می ترسیده به ایران بیاید! و برای دفعه اول برای سفر واهمه داشته و اتفاقا برای اولین بار ایشان را چند ماه پیش در ان زمانی  که پاریس درگیر عملیات تروریستی بود دیدم که به همسرش گفتم ایشان باید از زندگی در پاریس بترسد چون اینجا که خبری نیست!....مشتری دیگری داریم که او هم چهل سال در المان زندگی کرده و چهره ظاهریش هم شکل خود المانی هاست چشمانی ابی قدی بلند و چهار شانه و موهای فر و پر پشت دارد که در سن 75 سالگی کاملا سروحال و با انرژی است او که رفیق صمیمی پدرم هم هست  می گوید انجا لباس فروشی داشته او مردی  ثروتمند و البته در کارهای خیر هم فعال است او هم از انجا به نیکی یاد نمی کند و وقتی از او پرسیدم نمی خواهی به انجا برگردی در جواب گفت به هیچ وجه! او می گفت سی سال بدون ازدواج با یک زن المانی زندگی کردم و بعد سی سال هم امدم ایران! از او پرسیدم از همخانه اش خبرندارد که او گفت گاهی زنگ می زند! البته من به پدرم گفتم ایشان در جوانی در غرب زندگی کرده و حالا در پیری اینجا را مثل بهشت می بیند!....نمی دونم والا ما که انجا نبوده ایم.....

دوستی دارم که برادرش به همراه همسر و دو پسر دوقلویش از سوییس  برای دیدن خانواده اش به ایران امده بود او مطلب جالبی را در مورد برادرش می گفت او می گفت برادرش همان ابتدای مهاجرتش با همسرش که دختری لهستانی بوده اشنا شده و ازدواج می کنند و انها در حالی انجا عاشق همدیگر می شوند که حتی زبان همدیگر را نمی دانسته اند! یعنی عشق بینشان بوجود امده بدون اینکه حتی بتوانند با هم حرف بزنند.....عشق حکایت غریبی است.....

نظرات 12 + ارسال نظر
سانیا یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 13:52 http://saniavaravayat.blogsky.com

عاشقی حس غریبی است که باید رفت ...

درسته ....

سارا... شنبه 19 تیر 1395 ساعت 13:04

سلام...

دختردایی من که به خانواده ی پدریش رفته !... با وجود مادری آلمانی ... سفید و بور و چشم آبی ...... دخترداییم سبزه ی تند با موهای مجعد مشکی و چشم و ابرویی تیره است... که البته از این لحاظ شانس اورده ...چون ظاهرا در المان این تیپ و قیافه ... خیلی طرفدار داره ..... (دختر داییم در المان زندگی میکنه)...
و اما عشق ....... به جرات میگم اگر کسی در زندگیش عاشق نشه ... اصلا زندگی نکرده!... فرقی نمی کنه به وصال ختم بشه یا جدایی....... عاشقی احساسات و حالاتی را در ادم بوجود میاره که ... محال ممکنه بدون عشق به اون ها دسترسی پیدا کنی ... و این حالات اینقدر ارزشمنده ... اینقدر زیبا و بی نظیره ... که من معتقدم کل زندگی بشر برای تجربه ی این ها خلق شده.......
البته عشق واقعی ... نه هر احساس زودگذر.......

به قول مولانا :
....عشق اسطرالاب اسرار خداست...

درود به سارا خانم......
همان‌طور که گفتید عشق یه حس خوبه که ارزش داره براش بها بپردازی.....
عشق و ازدواج دو مقوله جداست. .....

عطیه شنبه 19 تیر 1395 ساعت 09:06

ب هر حال هر کس معیاری برای زندگی داره. دوستی دارم ک ساکن کانادا هست. توی ایران زندگی خیییییییییییلی لاکچری و راحتی داشتن و البته سمتهای دهن پر کن. اما ب شدت قانونمدار بودن مخصوصا آقای همسر. طوریکه گاهی اوقات روزی چندبار هم میشد ک بخاطر رانندگی یا مسائلی از این دست با مردم جروبحث میکردن. دوستم میگفتم خجالت میکشم بگم استاد فلان دانشگاه و مدیر فلان شرکت، در یک نزاع خیابانی جان سپرد.
الان چند سالی هست ک ساکن کانادا هستن، رفاه و سمتهای اینجارو ندارن اما خیلی راضین. میگن آرامش ذهنی داریم بسیااااار

همانطور که گفتی ایده ال ها و معیارها فرق داره بخصوص با بالا رفتن سن طرز فکر ادمها هم تغییر میکنه و ناگهان به این فکر می افتند که بهتره در وطن بمیرند!

لیلی جمعه 18 تیر 1395 ساعت 02:37 http://leiligermany. blogsky. com

شاید هم تنهایی و احساس اینکه عمر رو به اتمام است و فرصت دیدن و کنار هم رو به اتمام اونها رو به وطن برمیگردونه. البته باید شور جوانی طی بشه که بفهمی ارزش دنیا به چیست

شما که اونجا زندگی کرده اید بهتر این چیزها را می فهمید...
ادم با مرور زمان و با بالارفتن سن افکارش تغییر می کنه و شاید این برگشتن ها هم نتیجه همین تغییر اولویت ها باشه....

م پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 19:49

خب شاید به خاطر اینکه اونا جوانیشون رو در رفاه بودن و ما رو درک نمیکنن باید در سن جوانی و پیشرفت که باید زندگی و آینده رو رغم بزنی در ایران زندگی کنی و بیشتر بهترین لحضات زندگی رو بلاتکلیف و دنبال کار میدویدن تا ببینیم بازم اینجا رو بیشتر دوست دارن؟

شاید....
متاسفانه علت بسیاری از مهاجرت ها اینه که برخی جوانان حس می کنند به بن بست رسیده اند....

بانو پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 15:21

سلام
با تک تک مشتریاتون حرف می زنین؟
خیلی برام جالبه که بیوگرافی همشونو می دونین.

درود به بانو
ممکن است شما برای خرید کفش سالی دو بار به فروشگاه کفش سر بزنی و یا برای لباس ممکن است ماهی یکبار ولی احتمالا هفته ای چند بار به هایپر محله تان سر می زنید ما اینجا مشتریان زیادی داریم که صدها نفر از انها لااقل برای خرید شیر لبنیات و نان هر روز به ما سر می زنند یعنی انقدر که برخی از انها را ما می بینیم ممکن است مادرشان انها را نبیند! برای همین ارام ارام اشنا می شویم رفیق می شویم کشفشان می کنیم و داستان انها را می نویسیم!!

سمیرا پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 08:23

پست که مثل همیشه جالب بود و عیدتون هم مبارک

ممنون سمیرا خانم عید شما هم مبارک....

رهگذر مانند... پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 07:00

چیزی که مردم همه کشورهای درست و حسابی را اغلب اذیت میکند، نرخ بالای ساعت کاری و سختی کار هست، در واقع در ساعاتی که سر کار هستند عین اسب کار میکنند.
در باقی زمینه ها چیزی که من میبینم اینه که ذهنشون ازادتر از ماست. اما کمتر بی اعتماد و بلاتکلیفن تو همه چیز...

مشاهدات دوستانی مثل شما که خارج از کشور زندگی می کند جالب و مفید است.....

ساکت پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 01:23

درود بر آقا مهرداد
در مورد شباهت ظاهری بچه ها تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم!!!!جالب بود
یه بار تو یه سفر یه همسفری داشتیم یه خانم تقریبا ۵۰ ساله...بهم گفت امیدوارم عاشق شی....البته آدم ها انگار بیشتر چیزی که خودشون بهش احتیاج دارن رو برای بقیه آرزو میکنن...شاید هم فکر کرد من بهش احتیاج دارم...بماند که من کلی خندیدم و گفتم اگه دوستم دارید چنین آرزویی نکنید....امیدوارم همیشه سلامت باشه و هیچ وقت نبینمش...
شاد و سلامت باشید

درود به ساکت سخنگو!
عشق حس خوبی داره و به تجربه اش می ارزه حتی اگه نافرجام باشه....

بهنام چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 23:00 http://harfehesabi.blogsky.com/

عشق که کاملا از راه چشم ادمو بدبخت میکنه!
زبون و اینا حالیش نیست

البته شاید نه با این تعبیر ولی به طور اصولی با حرف شما موافقم!

سعید چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 21:24

هیچ جا ایران نمیشه

ترجیح می دهم شعاری برخورد نکنم پس می گم اگه پول داشته باشی و از همه نظر تامین باشی شاید!

علی چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 19:22 http://mindblog.blogfa.com

بخشی از رنگ ایرانیهای مربوط به شرایط محیطی است! خیلی از ایرانیها اگر در اروپا زندگی کنند رنگ پوستشان هم سفیدتر می شود! اما به قول شما یه جوری هست که افراد کم کم شکل اطرافیان خود در کشورهای دیگر می شوند! شاید همه نه! ولی تاثیراتی می گیرند

به نکته خوبی اشاره کردید.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.