داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

مخ زدن اقا الاغه!

همانطور که قبلا گفتم مشغول نوشتن مجموعه داستانی هستم تحت عنوان "خرنامه" که یکی از قسمت های این مجموعه را قبلا در وبلاگ گذاشتم در این پست بریده ای از یکی دیگر از قسمت های  این مجموعه را می اورم....

 

اقا الاغه از پنجره طویله روبرو را نگاه می کرد اصطبل اسب ها دقیقا روبروی طویله بود و اقا الاغه گویی منتظر چیزی یا کسی بود و چشم از طویله و از راهی که به طویله ختم می شد بر نمی داشت سه الاغ ماده هم اخر طویله و در تاریکی ها ساکت و ارام و بدون هیچ عرعری! مشغول خوردن پوسته هندونه بودند! اقا الاغه چشم از روبرو بر نمی داشت که ناگهان چشمش به اون مادیان سفید و خوشتراش افتاد که ارباب سوارش شده بود و از ان دورها یورتمه به طرف اصطبل می امد  به اصطبل که رسیدند ارباب از اسب پیاده شد و کمی ان مادیان زیبا را نوازش کرد و دستی به سر و گردن برافراشته اش کشید و کمی یال اسب را با دستانش مرتب کرد و حرکات او نشان از عشق و علاقه ای بود که ان مرد جوان نسبت به اسب زیبایش داشت افسار انرا به میله ای بیرون اصطبل بست و سطلی که پر از علف و غذا بود جلوی اسب گذاشت و با عجله دور شد....

تا ارباب از اسب دور شد اقا الاغه بسرعت چهار دست و پا به طرف در دوید و با سرش محکم به درب طویله کوبید و درب طویله هم که قفل نبود باز شد و او از طویله بیرون امد و خودش را ارام به نزدیکی مادیان رسانید مادیان ساکت و ارام و بی تفاوت به اطرافش مشغول خوردن بود که اقا الاغه  با صدای بلند و قرایی گفت:سلام علیکم!

مادیان همانطور که داشت ارام علف می خورد به الاغه جوابی نداد و در حقیقت واکنشش طوری بود که انگار نشنیده است! اقا الاغه با کمی مکث ادامه داد: به به! چه نعل های قشنگی! ارباب جدیدا نعل های نو واستون خریده!؟

مادیان جوابی نمی داد و همچنان مشغول خوردن علف بود اقا الاغه ادامه داد: چه دم زیبایی چه یال باشکوهی چه گردن بلند و کشیده ای چه کفل خوشتراش و جذابی!! واقعا که از دیدن این همه زیبایی مخم هنگ میکنه! مادیان ارام سرش را ازداخل سطل بلند کرد و نگاه سردی به اقا الاغه انداخت و کمی مکث کرد و دوباره سرش را داخل سطل فرو برد! اقا الاغه با نگاه سرد مادیان کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: می بینم که ارباب علف تازه به همراه یونجه خشک و انواع مکمل ها! داخل سطل شما می ریزه اونوقت جلوی ما فقط پوست هندونه و پوست خربزه می ریزه! من نمی فهمم چرا توی این دنیا یکی باید اسب باشه و یکی هم الاغ این اصلا عادلانه نیست! مادیان دوباره سرش را از داخل سطل بیرون اورد و شیهه تمسخر امیزی زد و خطاب به اقا الاغه گفت: کاملا موافقم! این اصلا عادلانه نیست! و با این حرف دوباره سرش را داخل سطل فرو برد اقا الاغه ادامه داد: واقعا یال زیبایی دارید می خواستم بپرسم همه مادیان ها یک چنین یال خوشگلی دارند و یا فقط شما یالتون اینقدر خوشگله! مادیان سرش را بالا اورد و گفت: بعله یال من خوشگله! ودر ضمن جهت اطلاع باید بگم مخ زدن این مدلی دیگه قدیمی شده! اگه فک می کنی با این حرفها می تونی منو خر کنی اشتباه می کنی! اقا الاغه اخمی کرد و گفت:خانم محترم! مگه خر بودن چه اشکالی داره! که شما می فرمایید که خر نمی شید مادیان خنده ای کرد و نگاهی به سرتا پای اقا الاغه انداخت و گفت:والا این چیزی که من اینجا می بینم خیلی اشکال داره! اقا الاغه خنده ای کرد و گفت: البته همانطور که می دونید بنده یک الاغ متفاوتم! و دلیلش را هم که می دونید من چند سالی الاغ شخصی یک فیلسوف بودم! که هر روز سوار من می شد و به دشت و دمن می رفت و یا بلند بلند کتاب می خواند و یا با خودش حرف می زد و تو هر چقدر هم که خر باشی! بالاخره از هر هزار کلمه یکی از اونها تو مغزت فرو میره برای همین من یک الاغ فیلسوفم! مادیان دوباره سرش را از داخل سطل بیرون اورد و خنده سردی زد و گفت:والا من که به غیر از یه الاغ پررو و پر حرف چیز دیگه ای اینجا نمی بینم! اقا الاغه گفت: واقعا خیلی زشته که من اینقدر از شما و زیبایی های شما تعریف می کنم و شما به بنده! توهین می کنید مادیان هم گفت: اگه می خواهی بهت توهین نشه بهتره پیش اون سه الاغ ماده ای که تو طویله داری برگردی!.....

اقا الاغه کمی فکرکرد و عرعرتاسف امیزی! زد و گفت:بعضی وقتا ادم یه چیزایی می بینه و تاسف میخوره ....کمی مکث کرد و ادامه داد:بعضی وقتا چه چیزایی می بینم نمی دونم بگم یا نگم!...کمی منتظرشد که عکس العمل مادیان را ببیند که البته او همچنان سرش داخل سطل بود و مشغول خوردن و واکنشی نشان نمی داد اقا الاغه ادامه داد:دیروز دوست عزیز شما"رخش" را دیدم که کنار رودخانه  با اون مادیان بارکش  بازی های مبتذلی می کردند! که اصلا در شان یک اسب اصیل نیست همش می ترسم که اون دوست عزیزتون خریت کنه! و کار دستتون بده...مادیان با شنیدن این حرف کمی مکث کرد و گوش هایش قرمز شد ولی با این حال توجهی نکرد اقا الاغه ادامه داد واقعا که روزگار بدی شده اون رخش بی ناموس! مادیان به این خوشگلی و اصیلی داره و باز هم بخواد با اون اسب ابلق بارکش جفت بشه واقعا شرم اوره مادیان سرش را بلند کرد و گفت شما نگران نباش اون اسب ابلق یه مادیان بارکشه و  هیچ وقت یک اسب اصیل با یک اسب بارکش جفت نمیشه شما هم بهتره تو کار مردم فضولی نکنی اقا الاغه هم گفت:در هر حال وظیفه بنده بعنوان یک دوست بود که شما را از برخی بی ناموسی هایی که دراین اطراف در حال وقوع است اگاه کنم! مادیان هم که تمام گوش و گردنش سرخ شده بود واکنشی نشان نداد ولی اقا الاغه متوجه خشم مادیان شد و بعد از کمی مکث ادامه داد من همیشه معتقدم که اگه یک مادیان یک شوهر الاغ داشته باشه! خیلی بهتره تا با یک اسب عوضی هم طویله بشه! چون یک الاغ اصیل می تواند یک فضاهای جدیدی را برای یک مادیان باز کند که می تواند در نوع خودش جالب باشد! راستش من می خواستم یه رازی را به شما بگویم من مدتی هوس کردم یه بچه داشته باشم البته نه کره خر! من دلم می خواد یه قاطر داشته باشم! یعنی اینکه پدرش من باشم و مادرش هم یک مادیان خوشگل مثل شما!....این داستان همچنان ادامه دارد که شاید در اینده قسمت دیگه ای از این داستان را در وبلاگ گذاشتم....

 

نظرات 10 + ارسال نظر
عطیه سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 15:20

من عااااااااشق پستای رمزی و البته بدون سانسورم. میدونم نظر منم ب جای خود محترمه

البته که نظر شما هم محترم و هم قابل توجه است و اگه شد راهی را برای نوشتنش پیدا می کنم.....ممنون از لطفت...

عطیه دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 10:25

مامنتظر دومیش هستیما. فکر نکنید بقیه داستان یادمون رفته. هر وقت سرتون خلوت شد مارو مستفیض یا مستفیظ بفرمایید

درود به عطیه خانم
والا این داستان یه کم صحنه داره!
منم نمی دونم مرز خط قرمز اینجا دقیقا کجاست!
شاید با سانسور بعدا گذاشتم....
ممنون از لطفت....

سوسن یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 00:18

خیلی باحال بوددمتون گرم واقعامن خیلی دقیق حسش کردم

ممنون سوسن خانم...

هوپ... جمعه 11 تیر 1395 ساعت 00:07 http://be-brave.blog.ir

اوه اوه ... چه سر و زبونی داره این الاغه !!! بچه ی قاطر دلم میخواد :|
همیشه برام سوال بود چطوری میشه یه اسب ماده با الاغ جفت گیری کنه؟؟ خوشحالم که متوجه شدم ؛)))))

یه الاغ پررو و مخ زن+ یک مادیان= یک قاطر!

سارا... پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 13:28

سلام...

یه حسی بهم میگه این الاغ .... خیلی هم خر نیست و میدونه داره چیکار میکنه !...
احتمالا با زیرکی و هوشی که داره .... میتونه دل هر مادیانی رو ببره!!

درود به ساراخانم
فقط می تونم بگم این آقا الاغه را نباید دست کم گرفت!

ساکت پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 01:51

درود بر آقا مهرداد
آقا من هر چی فکر کردم داستان قبلی آقا الاغه رو یادم نیمد!!!!آخری آرشیوتونو گشتم...فکر کنم باید یه فکری برای حافظه ام بکنم...
اول اینکه خوبه که نوشتنشو ادامه میدید...
دوم اینکه چقدر این آقا الاغه قابل لمسه...
سوم اینکه احتمالا الاغه گفته سنگ مفت، گنجشک مفت....فقط اینکه نمیدونه گنجشک جون داره...
چهارم اینکه حتی اگه واقعا رخش چنین حماقتی بکنه باز هم این موضوع آقا الاغه رو هم سطح مادیان سفید نمیکنه...مگه اینکه بحث عشق و عاشقی باشه که در این مورد سطح و این چیزها هیچ جایی نداره...البته تا یه زمانی..
پنجم اینکه ادامه داستان لطفا
شاد و سلامت باشید

درود به ساکت سخنگو!
داستان قبلی اقا الاغه در رستوران بود
اینکه گفتی سنگ مفت گنجشک هم مفت درست نیست شما نباید این اقا الاغه را دست کم بگیرید!

مهربانو پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 01:22

سلام
به به چه قلمی شما دارید. حیف شما چرا نرفتید ادبیات؟می تونین داستانی بنویسین که آدم ساعتها بخونه و متوجه گذر زمان نشه.
در ادامه برای داستان عرض می کنم که عجب خری بوده!!!
ولی بنظرم این حرفاش بازم آدمو قانع نمی کنه که مخ مادیان اصیل را بزنه. اول مادیان یکم دچار تنش با جفت مبارک می شه و بعدش شاید از سر تنهایی و گپ زدن با آقا الاغه اغفال بشه!
ولی واقعا اگر ما آدما خودمون اول و آخر داستان زندگیمونو ببینیم واقعا چه راحت مسیرمون را به خاطر حرف بقیه تغییر می دهیم.

درود به شما
ممنون از لطف شما دوست عزیز...
برای نویسنده شدن لازم نیست ادبیات بخونی اغلب بزرگان ما در علوم انسانی در دبیرستان و حتی دانشگاه ریاضی و فنی خوانده اند!......

مدادرنگى چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 23:40

خاک تو سسسسسسسسرم
الاغِ چه رووووووووویى داره

البته این اقا الاغه یک خر فهیم هست که در اینده با ایشون بیشتر اشنا میشید!

عطیه چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 15:17

چقدر جالب و ملموس میشه داستان رو با واقعات زندگی تطبیق داد.
Big like

درسته....
اگه ادامه اش را بنویسم می بینید که اخلاقیات اسب ها و الاغ ها بعضا از ما ادمها هم بهتر است!

سانیا چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 14:54 http://saniavaravayat.blogsky.com

عجب ................
نمی دونم چرا این اقا الاغه من رو بدجور یاد یک عده ای انداخت ....
شباهت تا این حد مگه میشه مگه دارمی . بیصبرانه منتظر ادامه هستیم

این اقا الاغه خیلی جالبه!....
منی که ده قسمت از داستانهایش را نوشته ام بهتر می دانم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.