داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

همه زندگی داستان است.....

 

 

دوم تیر 92 بود یک شب کاملا اتفاقی دوستی به فروشگاه امد و از انجا که همیشه هم سرما شلوغ است ان شب کمی خلوت بود و صحبت کوتاهی در مورد داستان و داستان نویسی و خاطرات و اتفاقاتی که اینجا رخ می دهد بین ما انجام شد که ایشان پیشنهاد کرد که من یک وبلاگ بزنم و خاطرات و داستان هایم را در این وبلاگ بنویسم چندان به ان فکر نکرده بودم ولی ایشان زحمت کشیدند و با لب تاب در مدت چند دقیقه یک وبلاگ در بلاگفا ایجاد کرد و پرسید اسمش را چه می گذاری؟ من کمی فکر کردم و گفتم: داستانهای یک فروشگاه!.....

فردای انروز باز هم مردد بودم و برای ازمایش یک پست گذاشتم چند روز قبل از این جریان وبلاگی را می خواندم که خانمی بود که از مشکلاتش می نوشت من کمی فکر کردم که چگونه می توانم منظورم را به ایشان بگویم برای همین یک داستان کوتاه در یک کامنت نوشته و برای ایشان ارسال کردم و برای اولین پست وبلاگ ان داستان کوتاه را در غالب یک پست نوشتم و ان داستان شد پست اول وبلاگ... باز هم تردید داشتم که ارزش دارد وقتم را روی وبلاگ بگذارم یا نه چون شنیده بودم که وبلاگ نویسی وقت گیر است ولی ارام ارام سر و کله کامنت های خوانندگان که پیدا شد دلگرم شدم و تا حالا که سه سال گذشته و نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم چون می بینم که سن که بالا می رود انگیزه کم می شود و خیلی از بلاگرها هم یا به شبکه های اجتماعی دیگر کوچ کرده اند و یا کلا پی زندگیشان رفته اند....

من سعی کرده ام که این وبلاگ روزانه نویسی شخصی نباشد یعنی از جریانات و اتفاقاتی که در فروشگاه رخ می دهد باشد و یا مربوط به مسائل اجتماعی و فکری که جزء علائق و دغدغه هایم هست بنویسم تا لااقل یک سودی برای مخاطب داشته باشد هم سرگرم کننده باشد و هم اموزنده....چند روز قبل یعنی دوم تیر سومین سالگرد تولد این وبلاگ بود چند روز قبل به ادمها و مشتریان نگاه می کردم چند نفرشان را دیدم که داستان هایشان را نوشته ام ان پیرمردی که الزایمر دارد ان دستفروش درستکار ان مشتری که فرق فلفل سیاه و فلفل قرمز را نمی دانست ان زنی که در فروشگاه دو سال پیش با همسرش دعوا کرد....و انبوهی از داستان هاییکه هنوز ننوشته ام داستان خرما فروش متقلب و متظاهر ان مشتری پررو که با کارمندمان کتک کاری کرد ان دوستی که چک بانکیش را در یک امامزاده گم کرد داستان ان راننده زحمت کش تاکسی داستان پیرمردی که با زنی همسن دخترش ازدواج کرده داستان ان مردی که دو زن دارد و واکنش و نوع خریدش نسبت به هر کدام از انها متفاوت است! و همچنین انبوهی از حرف هایی که دغدغه هایم است و نمی دانم فرصت نوشتنش می شود یا نه......

همه این داستانها را از مردمانی که با انها زندگی می کنم می گیرم من نمی دانم برخی ها که در یک اتاق می نشینند و صدها صفحه شعر و داستان می بافند چه می کنند! ولی من معتقدم انها نویسنده نیستند هر چقدر هم که نوشته هایشان خواندنی باشد چون ممکن است دروغ بگویند نویسنده یا باید اهل سفر باشد یا یک شغلی داشته باشد که مثل شغل من روزانه با صدها نفر سروکار داشته باشد و در متن مردم باشد البته "دید" هم مهم است باید بتوانی "ببینی" که اگر نتوانی چیزی از ان بیرون نمی اید....

بدترین اتفاقات در این سه سال ترک دوستان مجازی و وبلاگ نویس بود که یکی یکی وب شان را تعطیل کردند اگر به وبلاگ قبلی من در بلاگفا مراجعه کنید هیچ کدام از وبلاگ نویسانی که درلینک ها بود دیگر نیستند و همه رفته اند با برخی از انها خاطرات خوبی داشتم چون دوست مجازی کمتر از دوست واقعی نیست حتی ممکن است عزیزتر هم باشد چون ادمها بدون نقاب به دنیای مجازی می ایند از درونشان از انچه که در قلبهایشان می گذرد می گویند در حالیکه انها را ندیده ای باطنشان را می بینی قبل از اینکه صورتشان را ببینی و این شناخت بهتری از ادمها می دهد برای همین شاید وقتی یک دوست مجازی را ببینی حس می کنی اشناست غریبه نیست و سالها او را می شناخته ای.....در مورد وبلاگ و وبلاگ نویسی پست مفصل و نیمه کاره ای دارم که هنوز تکمیل نشده پس بسیاری از حرفها بماند تا بعد  فقط لازم است بگویم من به غیر از این وبلاگ در هیچ شبکه اجتماعی دیگر نیستم نه فیس بوک نه ایستاگرام و البته در تلگرام هم فقط با دوستان نزدیک و اقوام و همکاران و نه کس دیگر این را گفتم چون شنیده ام با نشانی این وبلاگ در اینستاگرام کسانی هستند که طبعا انها من نیستم و اگر بخواهم در جایی دیگر به غیر از اینجا باشم خودم خبر می دهم به نظر من به غیر از وبلاگ تمامی دنیای مجازی یک سراب است در مورد دلایلش هم بعدا خواهم گفت ولی شاید روزی فرا برسد که انچنان خودمان را سرزنش کنیم که احساس گناهش را تا ان دنیا هم با خودمان ببریم اینکه فرصتی که برای صحبت با پدر و مادر پیرمان فرصتی که برای صحبت و تربیت فرزندمان و لذت بردن از بزرگ شدن و قد کشیدنش مصاحبت با دوستان در میهمانی  و خواندن کتاب داشته ایم این فرصت را صرف تلگرام و اینستاگرام کرده ایم من مطمئنم که روزی این پشیمانی بزرگ به سراغ همه ما خواهد امد.....اگر دوستان پیشنهاد و یا انتقاد و یا حرفی در مورد این وبلاگ دارند می توانند لااقل برای مدتی از تاریکی ها و دنیای سایه ها بیرون بیایند و پا به روشنایی بگذارند!....اولین پست وبلاگ نویسی ام  تحت عنوان "سیب سرخ " را مجددا اینجا می اورم

"زن داشت ازپشت پنجره درخت سیب همسایه راتماشا می کرددرختی زیباوباشکوه که یک سیب قرمزاتشین بالای ان به اوچشمک میزدازسیب زردخانه اش خسته شده بوددرختی کوتاه ورنگ پریده  که سیب زردکوچکی بالای ان بود دیگرحالش رابه هم می زد یک شب زیرنورمهتاب ازدیوارهمسایه بالا رفت و ارام و بی صدا به طرف درخت همسایه رفت اطرافش را نگاهی انداخت به ماه داخل اسمان هم نگاهی کرد و  بسرعت سیب سرخ راچید و بی درنگ گازی شهوت الودی به ان زد همانطورکه داشت طعمش راباتمام وجود حس می کرد ناگهان کرم سیاهی ازان بیرون زد جیغی کشید سیب راپرت کردوبه حیاط خانه اش برگشت با تعجب سیب زردرابالای درخت ندید چون گربه ای بازیگوش انراچیده بود وباان بازی می کرد...."

نظرات 26 + ارسال نظر
مینا(شب و دلتنگی) دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 05:44 http://shabodeltangi.blogfa.com

سلام آقا مهراد
من لینکم تو وبلاگ قبلی تون هست : شب و دلتنگی
راستش دیگه دلزده شدم
ولی هر از گاهی میام خاموش نوشته هاتون رو میخونم و میرم

از بس شبکه های اجتماعی زیاد شده دیگه همه کوچ کردن
ولی من دیگه فقط تو فیس بوک هستم و تلگرام
وبلاگ هم منتقل کردم تو فیس بوکم
گاهی یک چیزایی مینویسم ولی کلآ دیگه بی رغبت شدم
*
خودم هم دوستانی داشتم مینوشتن ولی الان دیگه نیستند
احتمالا در اینستاگرام و این دور و برها مینویسند

درود به مینا خانم.....
متاسفانه وبلاگستان سوت و کور شده و دوستان قدیمی هم پراکنده شده اند.....

زری شنبه 12 تیر 1395 ساعت 09:42

موضوعاتی که در لیست نوشتن هستن هم جالبند ها:) موفق باشید و زندگی اتان پر برکت باشد

ممنون زری خانم

تیام چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 10:46

سلام اقا مهرداد...تولد وبتون مبارک...اقا ماهم ازحدود دوسال واندی که بدلیل شکستن اجق وجق پامون وچند تا عمل پی در پی خانه نشین مطلق شدیم وبلاگ خوان شدم در حد لالیگا وباورتون نمیشه چنان باهاشون هم ذات پنداری میکنم که نگو ونپرس البته نه همه وبلاگها.اونایی که به دلم میشینن از جمله وبلاگ شما..انشالله پایدار باشی وبا نوشتن دل دوستان واز جمله منه پیرزنو شاد کنی...تازه من امید دارم درمجلس عروسیتون شرکت کنم!!!!! چون بغل گوشتون هستم...شاهین شهر

درود بر تیام عزیز....
پس شما همشهری هستی
ممنون از لطفت و سلامت باشی

سانیا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 14:06 http://saniavaravayat.blogsky.com

تولد وبلاگتون مبارک .
من خودم خیلی نوشته هاتون رو دوست دارم هم قلم زیبایی دارین هم اینکه مشخصه داستان نیستو تخیل نویسنده رو نمیرسونه یک واقعیت ملموس کهگاه ینمیبینیم ..و
ااق ما که راضیم شما هم راضی باش بنویس دیگه ....ای بابا

ممنون سانیا خانم....

بیوتکنولوژیست سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 13:07

سلام

تولد بچت مبارک

خخخ

در مورد نویسندگان. بعضی هاشون مثل خودت هستند (بودند) و از اطرافیان می نوشتند. مثل جلال آل احمد، بزرگ علوی و ...

درود به اقای دکتر....
وبلاگ شما یکی از معدود وبلاگهایی بود که هر روز سر می زدم که متاسفانه با کم لطفی تعطیلش کردی....
ممنون ولی من اصلا با ان نام های بزرگی که گفتی قابل قیاس نیستم....

فاطمه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 12:38

وبلاگ شما و نوشته های شما بخوصو نقدهاتون که از ذهن تحلیل گر و منظمتون ناشی میشه از بهترین نوشته هایی هست که میشه خوند من تحلیل هاتون را در اکثر مواقع قبول دارم و بنظرم نثرتون روشنگرانه و زیباست .
امیدوارم همیشه بنویسید چون تاثیرگذار است

ممنون فاطمه خانم شما لطف دارید.....

ستاره سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 11:50

آقای مهراداد عزیز سلام
تولد وبلاگتون مبارک
خوشحالم که با وجود این همه شبکه اجتماعی هنوز اینجا هستید و می نویسید
ممنون

درود....
ممنون ستاره خانم....

سارا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 10:09

تولد وبلاگتون مبارک
من حتی اگه نظر هم نزارم همیشه مطالبتون رو می خونم
به خاطر خواننده هاتون باشید .
با آرزوی موفقیتتون

ممنون از لطف شما ولی اگه نظر بزاری بهتره!

عطیه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 09:44

تولد وبلاگ، البته با تاخیر مبارک
من با وبلاگتون خیلی ارتباط برقرار میکنم. با شماهم خیلی احساس نزدیکی و راحتی میکنم. حتی چندبار شد ک میخواستم 1راز مگو رو ب کسی بگم و ازش راهنمایی بخوام ؛ اولین کسی ک ب ذهنم رسید شما بودی.
حرفاتون ک از دل برمیاد، بر دل هم میشینه.
2سال پیش وبلاگی رو میخوندم ک خیلی جذبش شدم. دختری بود که روزمره هاش رو مینوشت و خیلی بهش وابسته شده بودم اما کم کم احساس کردم داره دروغ مینویسه ک بعدها هم مشخص شد. اما واقعیت شمارو با دل حس میکنم و افتخار میکنم ک مریض این مطبم

ممنون عطیه خانم....
کامنتهای برخی دوستان متفاوت است و یکی از دوستان متفاوت شما هستید...

الهام سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 08:27

"ولی شاید روزی فرا برسد که انچنان خودمان را سرزنش کنیم که احساس گناهش را تا ان دنیا هم با خودمان ببریم اینکه فرصتی که برای صحبت با پدر و مادر پیرمان فرصتی که برای صحبت و تربیت فرزندمان و لذت بردن از بزرگ شدن و قد کشیدنش مصاحبت با دوستان در میهمانی و خواندن کتاب داشته ایم این فرصت را صرف تلگرام و اینستاگرام کرده ایم من مطمئنم که روزی این پشیمانی بزرگ به سراغ همه ما خواهد امد."
این حرف رو باید طلا گرفت به خدا.هرکی یه گوشی دستشه و داره تو دنیای مجازی میچرخه غافل از اینکه یه روزی حسرت اونچه که از دست داده رو میخوره

من هم چندین سال پیش به خاطر فیلترشدنهای متعدد! وبلاگم روبرای همیشه بستم.چه دوران طلایی تو زندگیم بود


اینکه تو شبکه های اجتماعی یکسری از کاربرها درحال فحش دادن به همدیگه هستن شاید به خاطر این باشه که اینترنت اینقدر همگانی شده که هرکی از راه رسیده یه گوشی دستش گرفته و وارد دنیای دیگه ای شده و یادش رفته که اصلا به عنوان انسان چه رفتاری باید داشته باشه
نظر من اینه که اون موقع که اینترنت فقط از کامپیوتر قابل دسترسی بود کاربرانش هم حجب و حیا و اصالت بیشتری در رفتارشون هر حرفی خاستن به هم بزننداشتن.فکر نمیکردن که چون صورت همدیگه رو نمیبینن میتونن هرحرفی خاستن بزنن

به نکته خوبی اشاره کردید...
در وبلاگ باید بتوانی بنویسی برای همین افراد خاصی فعال هستند ولی در شبکه های اجتماعی دیگر همه می ایند! برای همین اغلب محتوا ندارد....

سوسن سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 03:43

تولدوبلاگت مبارک دوست مجازی فکرکنم منم یکی ازاوناهستم که وبلاگم وکلاحذف کردم که خب علتش اینکه من نمیتونم چیزی روکم دوست داشته باشم من یابایدعاشق باشم یااصلادوست نداشته باشم برات امیدوارم تاهمیشه وبلاگ تودوست داشته باشی
هنوزهمراهتم ولی دوتاانتقاددارم وقتی نظرای پستت بازه محترمانه ترش اینکه جواب نظرات روبدی گاهی شده نظرگذاشتم ودیدم تاییدکردی ولی پاسخی ندادی بهم برخورده قطعادوستان دیگه هم وقتی نظرمیذارن دلشون میخوادپاسخش وببینن
ودوم بعضی پستهات خیلی طولانیه ودلچسبیش ومیگیره شخصاگاهی شده برخلاف میلم یه پست رونیمه کاره رهاکردم البته درموردپست های داستان گونه این مطلب صدق نمی کنه برات بهترین هاروآرزومندم

درود به سوسن خانم
من کلا بنا به دلایلی برای برخی پست ها کامنت ها را می بندم و یا تایید می کنم ولی جواب نمی دهم و برخی اوقات هم تایید می کنم جواب هم می دهم! و باور کن این پست هم از ان پست هایی بود که قرار بود فقط کامنت ها تایید بشوند که برای اینکه شما از دست ما عصبانی نشوید به همه کامنتها جواب دادم!....
در مورد ان انتقادها راستش در مورد پست های اجتماعی امکان کوتاه کردن وجود ندارد چون انوقت خواننده با انبوهی از ابهام مواجه می شود که دردسرش بیشتر است....
در ضمن وبلاگ شما یکی از صادق ترین و صمیمانه ترین وبلاگها بود که متاسفانه پوکوندیش!...

جیرجیرک دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 20:15

فقط اینو میتونم بگم که از وبلاگتون خیلی چیزها یاد گرفتم ومیگیرم و به زندگی هم دقیق تر نگاه میکنم.وبلاگتون پایدار

ممنون جیرجیرک!....

اعظم 46 دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 17:13

تولدت وبلاگتون مبارک
امیدوارم هرگز خسته ودلزده نشین

من هرروز از وب یاشل می آم می خونمتون

ممنون اعظم خانم....

ناری دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 16:35

من بیشتر از همه واسه وبلاگ غربتی پیش ساخته ساز ناراحتم که اخرش نفهمیدم جنسیتش چی شد . و عاشق دختر خانم دکتر تکتمم . یه بارم که اصفهان بودم میرفتم توی هاپیر مارکت ها و با خودم میگفتم کدوم یکی از اینا مهرداده ممکنه داستان منو بنویسه . از بس به خلق الله خیره میشدم که بهم مشکوک میشدن دزدی چیزی نباشم. ولی جدا وبلاگ خوبی داری و من اولین بار به خاطر علاقه ای که به اصفهانیا دارم خواننده شما شدم. انشالله 103 ساله بشه وبلاگت

والا من فک می کنم پیش ساخته ساز مذکر بود! ولی هر چه بود که خوب می نوشت و حیف شد که رفت....
الله و علم!

سمیرا دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 16:09

تولد وبلاگتون مبارک من که فکر میکنم تقریبا از اول خواننده پرو پاقرصتون بودم، منم متوجه شدم که زندگی هر کدوم از ما یه داستانه مخصوصا وقتی کسی رو بعد از چندین سال می بینی و داستان زندگی و اینکه چه اتفاقاتی برای خودش و آشنایان مشترک افتاده رو تعریف میکنه، بیشتر احساس میکنم همه مون یه داستانیم

ممنون سمیرا خانم....

م دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 15:36

۳ سالگی وبلاگتون مبارک

ممنون....

سمانه دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 15:30 http://sdra.persianblog.ir

من که هستم هنوز!ایا نقش من در بین دوستان وبلاگی چغندر قند بود یا کلم بروکلی!!!!
اره وبلاگ یه چیز دیگست !شب قدر وتوی حرم من فقط دوستان وبلاگی یادم میاد ویادشون میکنم نه تلگرامیا نه اینستا ؛هیج کدوم برای من مثل دوستان وب نمی شن !
تولدت وبت مبارک!

نخیر!
شما یک دوست خوب هستی که خیلی هم خوب می نویسی ولی اخیرا کم کار شده ای...

من که میخوام برم دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 13:44

سلام
خیلی عالی بود هم پست اول وبلاگ هم این پست جدید. بهتون تبریک میگم.
از طریق وبلاگ یک خانم خوش قلم با وبلاگ شما آشنا شدم.
خیلی زاویه دید و تحلیل هاتون برام جالب بود. فکر می کنم اینقدر داستان های شما جذاب هستند که اگر مرد بودم مدتی در یک فروشگاه کار می کردم تا مردم را بهتر بشناسم. البته می دونم که در همه فروشگاه ها چنین ماجراهایی هست اما نوع نگاه و هنر روایت گری و فکر پشت اون هست که ما رو خواننده وبلاگ کرده. من مدتی از کار اداری، کنار کشیده ام و فرصت دارم که هر روز تعدادی پست وبلاگی و کامنت ها را بخونم و از امور مهم زندگی بازبمونم !! در وبلاگ های خانم ها، بخصوص با خوندن کامنت ها که خیلی جالبن، بیشتر با روحیات و طرز فکر دختران و زنان جوان آشنا میشم. متاسفانه در بیشتر وبلاگ ها ناامیدی و غصه خوردن های بیهوده موج میزنه. به همین دلیل تعدادشون رو محدود به دو سه وبلاگ کردم. اما خدا رو شکر وبلاگ شما پر از انرژی هست. وقتی از وبلاگ شما بیرون میام، چیزی یاد گرفته ام یا اندیشه ای جدید در ذهنم شکل گرفته. گاهی از بعضی پست های وبلاگتون پرینت می گیرم و به نزدیکان میدم بخونن.
به خاطر تأثیرگذاریتون بهتون تبریک میگم و براتون سلامتی آرزو می کنم سلامتی جسم و روح و اندیشه. (یه کم دقت کنید می بینید موفقیت و ثروت و آرامش خاطر و ... همه رو با هم، براتون آرزو کردم که نتیجه اش میشه همون سلامتی ها)

درود....
فقط یه سوال برام هست که پس چرا نمیری!

سارا... دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 12:22

سلام...

تولد وبلاگتون مبارک....
اینم هدیه مجازی
اینم داره آهنگ تولدت مبارک رو میزنه

من اولین وبلاگم را دقیقا ۳۰ ابان ۸۹ در بلاگفا درست کردم... خیلی اتفاقی ...اصلا نمی دونستم وبلاگ چی هست ... ولی خب ...خیلی سریع جذبش شدم و تعداد خواننده های کامنت گذار ثابت اون وبلاگ زیاد شد... هر روز با شوق وصف نشدنی ای بلاگفا را باز میکردم تا کامنت دوستان را بخونم و ... جواب بدم ...
بالطبع به همه ی اون ۲۰ سی وبلاگ هم سر میزدم و می خوندم و نظر مینوشتم ...... و این خیلی وقت گیر بود....خیلی....
این شدکه سالگرد تولدش ... درش رو بستم! ... اما خاطرات خوشش هنوز هست ...
ولی همون طور که گفتید ... اکثر وبلاگ نویسان قدیمی ...نوشتن در وبلاگ را ترک کردن و من فک میکنم کم کم این کار منسوخ بشه...
ولی از نظر من هرگز سبکه های اجتماعی مثل تلگرام ... طعم و مزه ی خوب وبلاگ را نداره ...
بخصوص وبلاگهایی مثل اینجا که ...نوشته هاش همیشه ناب و تازه هست ... و جذاب...
واین از اولین پستتون هم معلوم بوده .... امیدوارم بتونید ادامه اش بدید و ... سوژه های متعددتون را به تصویر بکشید و ... در اولین فرصت هم داستانهای فروشگاه را به صورت کتاب منتشر کنید...

درود
ممنون سارا خانم....
شما لطف دارید....

ساکت دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 11:25

درود بر آقا مهرداد
تولد وبلاگتون مبارک
من برای شرکت در یک برنامه وبلاگ زدم...البته کاملا مربوط به رشته تحصیلیم بود...بیشتر کارهای وبلاگم دوستم انجام میداد...راستش بعد از دوماه بیخیالش شدم...یعنی واقعا حالشو نداشتم ادامه بدم... خیلی خوبه که شما نوشتنو ادامه میدید...
وبلاگ شما از اولین وبلاگ هایی بود که من شروع به خوندن کردم...تو دوران بیکاری و راستش تنهایی...چند ماه میخوندم بدون اینکه کامنت بزارم...بعد از اتفاق بلاگفا خیلی دلم تنگ شد برای نوشته هاتون....واقعا حس میکردم از یه دوست نزدیک بیخبرم..اومدین اینجا شروع کردم به کامنت گذاشتن... و حالا هر روز بهتون سر میزنم... قبل از اینکه هر کار دیگه ای بکنم...
آدم هایی که منو تو دنیای واقعی میشناسن از خیلی مسائل بیخبرن...از خیلی از افکارم...ولی وقتی با شما و بقیه دوستان تو دنیای مجازی حرف میزنم با خیال راحت حرفمو میگم...این برای من خیییلیییی خوبه... همه حق دارن افکارشونو بیان کنند بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیرن...یا بخاطر یه اظهارنظر ساده بازخواست بشن....حالا که تو دنیای واقعی این امکان فراهم نیست خوبه که این فضا برای ما وجود داره...به امید روزی که خیلی راحت بتونیم تو دنیای واقعی افکارمونو بیان کنیم...
وبلاگتون تکراری نمیشه...آدم هر روز با حرف جدیدی روبه رو میشه...نگاهتون به مسائل جالبه...نکته بین هستید...
ما منتظر بقیه خاطرات و نوشته های شما هستیم...
در مورد تلگرام و اینستاگرام باهاتون موافقم...خود من خیلی وقتها در زمان مطالعه ام، در حال چرخیدن بین کانال های تلگرام هستم...
اولین پست وبلاگ نویسیتون جالبه...سیب سرخ...گاز شهوت آلود...کرم سیاه...بازی کردن گربه با سیب زرد...(به نظرم زن کار بدی نکرد...بهتر از این بود که یه عمر با حسرت اینکه اون سیب سرخ چه طعمی میده زندگی کنه...)
راستی امیدوارم امتحان ها هم به خیر و خوشی تموم شده باشن
شاد و سلامت باشید

درود
نگرش شما در مورد داستان اخر پست کمی روشنفکرانه است!....
ممنون ساکت سخنگو!.....

بهروز دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 09:42

وبلاگت از خیلی وبلاگهای دیگه بهتر و پرمحتواتره . والبته مردانه تر . متاسفانه آقایان تو وبلاگنویسی حضور پررنگ و پر معنایی ندارند یا کمتر از خانمها هستند .
من خودم هم فقط خواننده بعضی از وبلاگها هستم و نه نویسنده و تولید کننده محتوای ارزشمند .
شما اما وبلاگت محتوای ارزشمند داره
موفق و سلامت باشی مهردادخان .

ممنون بهروز عزیز...

حامد دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 03:26

مانند همیشه لذت بردم.
سپاس مهرداد عزیز

ممنون حامد عزیز...

نازی دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 03:03

خوبه که هستید و لطفا بیشتر از اتفاقات فروشگاه بنویسید، زاویه نگاهتون جالبه و ابعاد جدیدی رو برای خواننده آشکار میکنه
شاد باشید

ممنون دوست عزیز....

مدادرنگى دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 02:37

با نظرتون درباره ى دوستان مجازى و شناختنشون از حرف ها و قلمشون،موافقم!
دوستاى مجازى غریبه نیستن!
اولین پست وبلاگتون هم داستان ادراکى جالبى بود
امیدوارم همیشه بنویسید
امشب اگه یادتون افتاد،واسه همه ى بیمارا دعا کنین

ممنون مداد رنگی....

مریمی یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 23:05

تولدش مبارک ! :)
خب حالا همه اینا رو گفتی نکنه برای این بود که میخای شما هم تعطیل کنی بری؟
وبلاگ هیچ وقت از رده خارج نمیشه چون بنظرم استفاده از وبسایت ها اصلا نمیتونه که کنار گذاشته بشه.فلذااااا شما همیشه خوانده خواهید شدددددددددددددد .قدرتمند تر جلو برو دوست عزیز. از شما بعیده که حس خستگی و دل زدگی و اما و اگر منتقل کنی !

ممنون مریمی جان...

The Conqueror Worm یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 22:19 http://lunacy.blogsky.com/

نوشتن به آدم حس زنده بودن میده وبلاگ باعث میشه احساس کنیم که هستیم که وجود داریم

درسته....
نوشتن افکار انسان را نظم می دهد....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.