داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

شب و ماه.....

 

  

گاهی دلت می گیرد اصلا گاهی دلت تنگ می شود این دو احتمالا یک معنی می دهد ادمیزاد است دیگر اتفاقی برایش می افتد فراتر از روزمرگی فراتر از این دیوارها این خیابان ها این هیاهو و سریع رد می شود و در عوض سالها با دلتنگیش زندگی می کند و جزء خاطراتش می شود یادم هست فیلمی دیدم که داستان مردی را روایت می کرد که یک کورنومتر داشت وقتی عاشق می شد کورنومتر را بکار می انداخت و وقتی می برید کرنومتر رامتوقف می کرد یکبار با خودش حساب کرد که در طول پنجاه سال زنده بودنش کمتر از یک سال زندگی کرده بقیه اش را زنده بوده است! بقیه اش تکرار بوده بقیه اش یک خط صاف بوده و در حقیقت بقیه اش یک نفس کشیدن معمولی بوده بقیه اش این بوده که مثلا صبح از خواب بیدار شوی تکه ای نان و پنیر یا چیزی مشابه ان بخوری و سرکار بروی کمی فریاد بزنی یا فریاد بشنوی! برای منافعت چند دروغ کوچولو و مصلحتی بگویی! و ظهر به خانه بیایی نمازت را بخوانی که مطمئن شوی ادم خوبی هستی و طبعا به بهشت خواهی رفت! ناهار بخوری و استراحت کوتاهی کنی و دوباره سر کار بروی و همان کارهایی که صبح تا ظهر انجام داده ای دقیقا همان کارها را عصر تا شب هم انجام می دهی شب به خانه می ایی اخبار می بینی که بفهمی کجا بمب گذاشته اند چند نفرکشته شده اند و یا بالاخره اوضاع درست می شود یا نه! و شب هم می خوابی بدون اینکه هیچ خوابی ببینی من که سالهاست دیگر هیچ خوابی نمی بینم نه خوب نه بد نه بهشت نه جهنم نه لطیف و عاشقانه نه کابوس کلا هیچی! سابق گاهی خوابهای بدون سانسور هم می دیدم که انها هم کلا رفته اند!....دیگر هیچ خوابی نمی بینم.....

باور کنید که هنوز گاهی یاد خواب های با شکوه دوران کودکیم می افتم مادربزرگم خانه بزرگی داشت که در حیاط خلوت ان یک پوستر قدیمی چسبانده بودند در ان پوسترباغی رویایی بود که چند تک درخت سیب در ان بود  یک پسر خوش قیافه و خوش لباس از یک درخت سیب بالا رفته بود و برای دخترکی زیبا از ان بالا سیب می ریخت در حالیکه روی چمن ها پر از سیب های زرد و قرمز بود و دخترک سیبها را جمع می کرد و در سبدی که به دوش داشت می ریخت من چندین بار خواب ان پوستر را دیده ام  در حالیکه در همان باغ بودم و بالای یک درخت سیب....دایی دارم که شصت ساله است و قبراغ و سرحال و با انرژی او که چند نوه هم دارد می گفت من هنوز گاهی خواب می بینم دوازده سیزده سال بیشتر ندارم و پا برهنه توی زمین روبروی خانه مان"پله و چفته" بازی می کنم ولی نگاه که می کنم می بینم نوه هایم  بیشتر از سن و سالم در خوابهایم سن دارند!....اخه این چه وضعیه!.....عمر به سرعت می رود رویاهایمان هنوز تازه اند ولی خودمان جا می مانیم.....

زندگی روی یک خط صاف است البته شاید باید خدا را شکر کنیم که زندگیمان روی یک خط صاف می گذرد چون چند روز قبل به یک میوه فروشی رفتم و کمی زردالو خریدم دختری شش هفت ساله به زردالوها خیره شده بود و به مادرش که داشت سیب زمینی می خرید گفت مامان زردالو می خوام! مادرش هم اخمی کرد و دستهای او را کشید و گفت بیا بریم پول ندارم و او را بسرعت با خودش برد....شاید زندگی ان زن یک خط صاف نباشد چون با رنج ناشی از فقرتنوع پیدا کرده!......

زندگی مثل یک جاده مستقیم و صاف است که در اطراف ان زنگهای بزرگی نصب کرده اند که اگر بخواهی از جاده منحرف شوی سرت به زنگ می خورد هم سرت را می شکند و هم با صدایی گوشخراش رسوایت می کند....

امشب روی بالکن خوابیده ام و به ماه خیره شده ام ماه که درشت و درخشان است و مرتب به پشت ابرهای سیاه می رود و بیرون می اید در افسانه های قدیمی هست که وقتی ماه کامل و درخشان است برخی ادمها دیوانه می شوند!....نمی دانم شاید من هم هذیان می گویم....ادمیزاد است دیگر گاهی اوقات اینجوری می شود.....

نظرات 14 + ارسال نظر
بهامین سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 14:26 http://notbookman.blogsky.com/

زندگی درست مثل نت های موسیقی
فرود و سقوط داره
تلخی وشادی داره
حال دلتون همیشه شاد باشه

سوسن شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 15:22

دیگه اینکه خوش به حالتون بالکن دارین تابخوابی وماه وستاره ببینی آخ که چقدردلم برای خونه پدری وپشت بامش وخوابیدن وباستاره هاهمصحبت شدن تنگ شده
دیگه هرگزنمیردآنکه دلش زنده شدبه عشق کاش آدم همه روزهای عمرش وبتونه عاشقی کنه

سوسن شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 15:19

susan khanom:

مرتضی شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 11:24

سلام اقا مهرداد
خوب حس و حالتو توصیف کردی، خیلی ساده و گیرا. ولی حیف که کم بود کاشکی حداقل یکی از اون خواب های دوران جوانیتون رو تعریف می کردید.
ایشاالله که خط صاف زندگی تون کمی کج بشه و دوباره از اون خواب ها ببینید، اخه حلال زاده به داییش می کشه.

ایام به کام.

تیلوتیلو شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 10:47 http://meslehichkass.blogsky.com/

سمانه جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 20:41 http://sdra.persianblog.ir

روز مرگی ادمو به مرور افسرده می کنه یا به قول اون جمله معروف"تو به ارامی شروع به مردن خواهی کرد"
یکی از تفریحات ما عکس گرفتن در مدلای مختلف ازماه هست یادش بخیر دراگون می رفتم عاشق اون تمرینا زیرنور ماه بودم .توصیفش غیرقابل وصفه.
یکی از رموز اینکه زندگی شادی داشته باشیم.لذت بردن از چیزهای به ظاهر کم اهمیت و کوچیکه و شنیدن سمفونی طبیعت هست .وفتی به ایات خدا در طبیعت دقت کنی و لذت ببری تو زندگی هم ادم شادتر و ارومتری هستی.البته این نظرمنه.
الهی دل همه هموطنام شاد باشه

سهراب جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 15:50 http://www.kaasbokaar@blogfa.com

از هر جایی ادم حس کنه اونجایی که وایستاده همون هدفی بوده که همیشه میخواسته بهش برسه یا به اون هدفی که داشته هیچ وقت نمیتونه برسه زندگی این شکلی میشه
یه روزمرگی اروم

زیبا جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 14:15

خوبی ؟

غمگینی

خیلی وقته


من از نوشته هات میفهمم.


واما واسه این پستت

یاد شعر شاملو افتادم

همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
نه مامنی
که گریزگاهی گردد....

من که میخوام برم جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 13:17

سلام
بله ما خیلی کم زندگی می کنیم بیشتر زنده ایم.
من هم مدتی است به این موضوع فکر می کنم و البته دلخوشم به این که مسیرم زندگیم با همه سختی و اسانی اش مستقیم بوده.
یک مطلب جالب شنیدم. گویا برنامه ای از تلویزیون پخش شده که خانمی خارجی، درباره ابتلا به سرطان و بهبودی دوباره اش صحبت می کرده.
این خانم گفته بودند وقتی دکترها اعلام می کنند فقط یک ماه زنده می ماند، تصمیم می گیرد زندگیش را عوض کند و هیچ چیز تکراری در زندگیش باقی نگذارد. غذا و خواب و حتی مسیرهای رفت و آمدش را عوض می کند و مطمئنا نگاهش را به زندگی.
بعد می بیند هربار به دکترها مراجعه می کند، می گویند رو به بهبود هستی و حالا چندین سال از آن روزها می گذرد و زندگیش را مدیون همان تغییرات می داند.

مهرگان جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 12:43

آقا مهرداد چرا تنهایی؟؟؟؟

ن جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 12:32

سلام. چه حیف که خواب نمیبینید. من یکی از هیجانای زندگیم خوابامه.

رهگذر مانند... جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 11:12

چه حس خوبی داشت این نوشته...
ولی جدیدا به اون انحراف از جاده مستقیم زیاد دارید فکر میکنید ها، خیر باشه انشالله...

خانوم مهندس جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 11:10 http://khanummohandes.blog.ir

چرا شما ازدواج نمیکنید؟

مریمی جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 02:59

دارم قصه های مجید رو میخونم و خیلی حسابی هم حرص میخورم از کاراش و پرحرفیاش ک کار دستش میده!
این جملات اخری شما چقدر ب جملات این کتاب نزدیک بود خندم گرفت!جالب بود!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.