داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

دلنوشته.....

گاهی مشغول طی کردن راهی هستی....یک جاده مستقیم جاده ای که شاید با مسماترین واژه ای که می توان برایش بکار برد "جاده اصلی" است جاده اصلی مسیری اسفالت و صاف است که تو را به مقصد می رساند و شاید هم شنیده ای که تو را به مقصد می رساند! چون تا به حال مقصد را کسی ندیده فقط همگی شنیده اند!.....راه اصلی راهی کسالت اور تکراری  ملال اور و بی اب و علف است که تنها حسن ان این است که صاف و مستقیم است! و در ضمن گفته اند و شنیده ایم که تنها راهی است که باید طی شود.....

همانطور که مشغول طی کردن راه هستی ناگهان چشمت به یک راه فرعی می خورد یک راه خاکی یک راه ناهموار....به تو گفته شده که راه اصلی را نباید رها کرد و سرگرم راه های فرعی شد ولی با این حال شیطان وسوسه ات می کند....اصولا ما نمی خواهیم چیزی را گردن بگیریم برای همین شیطان بهانه خوبی برای اشتباهات ماست!....

با ترس و لرز در راه فرعی قدم می گذاری تردید و ترس گریبانت را می گیرد ترس از گم شدن و پیدا نشدن هراس از ناشناخته ها هراس از ملامت دیگران.... ولی همانطور که جلومی روی نسیم فرحبخشی به صورتت می خورد سرو کله پروانه های رنگارنگ پیدا می شود صدای ابشارها به گوش می رسد و پرستوها در اسمان نمایان می شود و ناگهان....واوووووووووو! چه صحنه زیبایی...دشتهای پر از شقایق بلبلان خوش صدا بر فراز سپیدارهای بلند جوی های روان با ابی زلال اسمانی ابی با ابرهای سفید و پاک   .....صحنه هایی فوق العاده زیبا که حتی در خواب هایت هم جایی نداشت....

مشغول جلو رفتن و لذت بردن در ان جاده رویایی هستی که ناگهان ترس دوباره باز می گردد نکند به بیراه روم؟ نکند به مقصد نرسم؟ نکند ملامت شوم؟ نکند با طی کردن ان راه فرعی یک گناهکار باشم؟.....برای همین ارام قدمهایت را سست می کنی می ایستی و پا پس می کشی و ان جاده فرعی رویایی را با همه زیبایی هایش جا می گذاری و به جاده کسالت اور و تکراری"مستقیم" بر می گردی...جاده ای که گفته اند و شنیده ای که تو را به مقصد می رساند....

پدران ما پدر بزرگ های ما پدر پدربزرگ های ما پدر پدر پدربزرگهای ما.....همه نیاکان ما به ما گفته اند که راه همین است و جز این بیراهه است ولی نگفته اند با طی کردن این راه به کدام مقصد رسیده اند فقط ترس رفتن به راه فرعی را در روح و جسم ما تزریق کرده اند....

شاید دلیلش این بوده که انها جرات رفتن به راه فرعی را نداشته اند! شاید انها از جاده غیر اسفالت و خاکی و پر چاله چوله می ترسیده اند! و این ترس مقدس را به ما هم انتقال داده اند همانطور که ما هم به فرزندانمان انتقال خواهیم داد......

اگر از این پست  چیزی سر درنیاوردید زیاد مهم نیست! چون این پست را برای خودم نوشتم برای همین لازم نیست انرا زیاد جدی بگیرید......

نظرات 16 + ارسال نظر
سوسن چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 20:54

عالی بودچقدراون راه فرعی هازیباست پرهیجان ولی منم تانصفه رفتم ولی برگشتم ترجیح دادم راهی روبرم که آخرش ومقصدش معلوم باشه
همیشه می خونمتون ببخشیدکه کم نظرمیذارم
پستهای تلختون واجتماعی تون رودوست ندارم پراازدرده ولی واقعی

مدادرنگى چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 00:55

خوبى مهردادخان؟
چرا نیستى؟

هستم در خدمت شما
ممنون

Mahisa سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 20:57

همیشه در مقابل ما راه های متفاوتی وجود داره مهم اینه ما به کدوم راه بریم
البته قبل رفتن به اون نیاز به تحقیقاتی داریم
خدا کنه راهی که ما الان در پیش رو داریم درست ترین راه باشه

م دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 21:21

یاد انیمیشن خانواده کرودز افتادم اگه ندیدین تماشا کنید همین پست رو در یه قالب زیبا به بچه ها نشون میده

ریحانه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 18:16

(آهنگ پسر خاله)

ترس، نترس، نترس بچه جون
برو، برو، بازم به میدون
نذار که امید بمیره...
غم جای اونو بگیره...

ستاره دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 17:33

آقای مهرداد عزیز سلام
اتفاقا خیلی چیزا از این پستتون فهمیدم.
خودم دقیقا توی همچین دوراهی جاده اصلی و فرعی هستم

عطیه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 13:18

ب نظرم همین حد هم ک انسان ب خودش اجازه فکر کردن یا بعضا شک کردن بده خوبه.

سانیا دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 10:24 http://saniavaravayat.blogsky.com

مشکل اینجاست اونها طریقت راه رو نشون نداده اند . میدون یاینکه اول جنگل بذارنت و بگن همین مسیر رو برو برس ته جنگل بالاخره یک جا ادم به این میوفته شایدد راه قشنگ تر و کوتاه تری باشه و خوب انسان قدرت تعقل داره و تفک رمطمئنا راههای زیادی رو میره

آسو دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 10:05

سلام برتو ای دوست واقعا ماروباترس نابود کردند خدا بیامرزدشون.شاید راه فرعی بزرگترین میانبر به راه اصلی باشد ولی ترس نمیزاره ادامش بدیم .

سمانه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 09:15 http://sdra.perianblog.ir

دقیقا .طعم شیرینی داره خط قرمزها
من فکر می کنم کسی که از راه اصلی لذت می بره هیج وقت به فرعی ها فکر نمی کنه ولی امثال ما هنوز مزه واقعی اون رو نچشیدیم شاید عواملی مثل ارث..جبر...ترس و...این لذت رو از ما گرفته .تا چشم باز کردیم اینجا بودیم تلاش نکردیم از جاده های خاکی وسنگلاخ و فرعی خودمون رو به جاده اصلی برسونیم .برای همین برامون جذاب نیست .چون برای بدست اوردنش تلاشی نداشتیم.

فاطمه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 08:12

دلنوشته شما یک دغدغه بزرگ برای کسانی است که به نظرات مختلف و البته مخالف هم فکر می کنند و یا شاید به تعبیر برخی دیگر از انسانها، آدمهایی که ایمان ندارند.
ولی اعتراف می کنم من هم بارها به این موضوع فکر کرده ام

من که میخوام برم دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 02:56

سلام
چندبار خواسته ام درباره ترک کار و رفتنم به آنور آب با شما مشورت کنم و البته در آینده حتما مشورت میکنم - اگر شما فرصت داشته باشید - چرا که خیلی تحلیل های شما رو قبول دارم. این پستتون رو خوندم و بی اختیار لبخند رضایت
فکر می کنم این که همه میگن آب باریکه ای هست و حفظش کن، یعنی اینکه بترس از تغییر، از تحول. راه باریک رو بچسب و کاری نداشته باش که چند نفر قبل از تو خواستند و موفق شدند که از راه های بهتری، زندگی رو بگذرونن.
بعضی ها برای دوری از استرس، در خونه هاشون میمونن و جایی نمیرن. اهل فن میگن که این استراتژی خونه نشینی، برای کوتاه مدت واقعا جواب میده اما در دراز مدت همین خونه نشینی، موجبات خلق استرس رو فراهم میکنه
شهامت انتخاب راه های جدید وقتی با درایت و تعقل و دوراندیشی یعنی یک مجموعه آگاهی، همراه باشه، خیییلی حس خوبیه. آرزو میکنم همیشه راه های پر از موفقیت، زیبایی، نور و برکت پیش رو داشته باشین.

مدادرنگى یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 13:58

میدونى،من خییییلى به این ترس ها فکر میکنم.به اینکه توى اون راه مستقیم هیچ لذتى برام وجود نداره و اشتیاقى به ادامه ندارم!عوضش راه فرعى،برام پر از هیجان و ناشناخته هاى قشنگه!و وحشتناک اینجاست که همه ى این ها،حس گناهکار بودن رو بهم القا میکنه!البته ما هرکارى هم که میکنیم،یکى هست که بهمون میگه گناه که نکردى!پدرم!همییییشه هم مثالى که برامون میزنه اینه که،
"مى بخور،منبر بسوزان،مردم آزارى مکن!"

مریمی یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 10:23

خوب هم سر در اوردیم.

مریم یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 09:55 http://marmaraneh.blogfa.com

متاسفانه یا خوشبختانه اینجانب هم پست شما را کاملا میفهمم.

حامد یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 00:58

مهرداد عزیز
حسن جاده اسفالت در این است که تنها نیستى و جماعتى با هم طى طریق مى کنند.شاید همین با هم بودن برایشان کافیست.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.