داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

دو داستان مینی مال!

 

 دوستی دارم که او را علی جون خطاب می کنم یعنی وقتی به من زنگ می زند به جای سلام می گوید :مهرداد! من هم در جواب سلام می گویم:علی جون! و در مورد ایشان داستان بحث انگیز و جالب "انگشتر" را در وبلاگ قبلی نوشته ام من او را به ندرت می بینم شاید سالی چند بار چون هم بنده و هم ایشان مشغله زیادی داریم ولی مرتب با او در تماسم چون او یکی از مدیران دولتی است (البته نه سطح بالا) که مایحتاج اداره شان را از فروشگاه ما می خرد یعنی  گاهی اوقات به یکی از کارمندانش لیست مایحتاج مورد نیاز اداره شان را می دهد و او هم با وانت اداره می اید و انها را می برد و بشدت هم اهل روضه و مراسم مذهبی است و اقلام مورد نیاز مراسم  هایش  اعم از برنج حبوبات پنیر چایی قند...را هم از ما می خرد و البته اهل کار خیر هم هست و در مواقعی از سال مثل ماه رمضان  بن هایی چاپ می کند و به برخی افراد می دهد که انها هم بن ها را اورده و از فروشگاه  خرید می کنند...او کمی بدحساب است! و تا به او صد بار زنگ نزنیم حساب نمی دهد ولی البته چون بالاخره رفاقتی با ما دارد و دستی هم در کار خیر با او مدارا می کنیم و تازه با این همه بدحسابی طلبکار هم هست! و وقتی با ما کار دارد به جای اینکه زنگ بزند اس ام اس می دهد مثلا وقتی اس می دهد که قند می خواهم  و ما هم مثلا جواب می دهیم تمام کرده ایم طلبکارانه پیامک می کند:پس این چه فروشگاهیه که  قند توش پیدا نمیشه! درشو ببندید تا ما هم تکلیفمون روشن بشه! سریع برا من چند کارتن قند جور کن! بعد که قند را برایش جور می کنیم به او زنگ می زنیم که برایش بفرستیم خیلی سریع و مثل اینکه با نوکرش حرف بزند! می گوید یه تاکسی بگیر! و بفرست به فلان ادرس! من هم در جواب این برخورد ایشان می گویم به غیر از قند چیز باحال دیگه ای نمی خواهید تا شخصا تقدیم کنم! او هم خیلی جدی می گوید! نخیر! فعلا! همون قند کافیه! و گوشی  را محکم می کوبد!....مدتی مترصد بودم که حالش را بگیرم که بالاخره ان روز فرا رسید!

معمولا اول محرم برنج هندی نقدی می شود یعنی اینکه چون بازارش داغ می شودبنکداران برنج را چکی نمی فروشند و پول نقد می خواهند چند روز قبل در یک پیامک کوتاه و بدون سلام فرمودند که :"یک تن برنج هندی برای روضه خیلی سریع!" بنده هم  خیلی کوتاه جواب دادم"نداریم!" فردای انروز در یک پیامک مفصلتر! گفتند:سلام مهرداد!من یک تن برنج برای روضه میخوام لطفا برام بفرست! من هم جواب دادم: فعلا نداریم ولی می توانم کمک کنم که از جای دیگری تهیه کنید! منتها چکی نمی دهند و نقد می خواهند! او هم بلافاصله زنگ زد و با عصبانیت  گفت : چرا مسخره بازی در میاری! من که در طول سال همه اجناسم را از تو می خرم باید یک تن برنج برایم جور کنی من هم گفتم پولش را نقد بده تا برایت بفرستم  و ایندفعه من قطع کردم! حالا امروز صبح که از خواب بیدار شدم یک پیامک عاشقانه روی گوشیم دیدم که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم!  پیامک از علی بود که نوشته بود:مهرداد جون! عزیزم! جیگرتو برم! چقدر تو ماهییییی!و.......!  یه تن برنج فورا برام جور کن که احتیاج دارم من در جواب گفتم:علی جون! دل بندم نازتو برم!.............!  شماره حساب میدم پنج میلیون به حساب فروشگاه می ریزی تا برات بفرستم!.....

پشت بن هایی که برای فقرا چاپ کرده این حدیث چاپ شده:"ابو اسماعیل می گوید به امام باقر(ع) گفتم: فدایت شوم شیعیان پیش ما زیادند امام فرمودند:ایا ثروتمند به نیازمند مهربانی می کند؟ایا نیکوکار از گنهکار میگذرد؟ ایا به هم کمک مالی می کنند؟  گفتم: خیر! فرمودند این ها شیعه نیستند شیعه کسی است که اینطور عمل کند.....

داستان شماره 2!: همسایه ای داریم که راننده تاکسی است ادم زحمتکش بی ادعا و ساده ای است که در یک مجتمع مسکونی زندگی می کند که در چند واحد ان هم  پسرانش زندگی می کنند از یک ماه قبل محرم به تکاپو می افتد! در خانه را رنگ می زند پرچم ها را تنظیم می کند بلندگو را امتحان می کند و با چه عشقی این کار را می کند اول محرم که می شود با بقیه همسایگان ساختمان هم صحبت و چانه زنی کرده و کل ساختمان را قرق می کند! روی حیاط پوش می زند ماشین ها را از پارکینگ بیرون برده و فرش می کنند و دهه اول صبح ها روضه خوانی دارد و همه اعضا ساختمان از اذان صبح بلند می شوند و روضه بسیار شلوغی هم هست البته من تا به حال نرفته ام و خوشبختانه صدای سخنرانی ها به ما که چند خانه فاصله داریم نمی رسد! ولی صدای مداحان خوش صدایی  که دارد به اتاق خواب من می رسد گاهی صبح ها از خواب بیدار می شوم و توی رختخواب به انها گوش می دهم .....

نظرات 18 + ارسال نظر
مدادرنگی یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 00:22 http://medadrangi65.blog.ir

سلام، شبتون بخیر
راستش چندوقتیه که مجبورم با گوشی بخونمتون
و نمیدونم چی شده که حدود دو هفته است قالب وبلاگتون توی گوشیم سیاه نشون داده میشه و نمیتونم مطالب رو بخونم

درود بر مداد رنگی
خیلی بده که ما تو گوشی شما سیاه شده ایم!
لطفا حتما رسیدگی کنید که این مشکل برطرف بشه!.....

سما دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 18:09

مثل اینکه ارشد درس خوندن به نوعی برای همه نوعی معزل شده، من هم مثل ندا بانو با لیسانس فنی وارد یه رشته ی علوم انسانی شدم. ولی رشته ای که توش به خون بچه های فنی مخصوصا 2 رشتش تشنن، که من هم یکی از اون 2 رشتم.
خیلی ها حرف یکی از دوستان اینجا رو زدن، که ترم 1 رو خیلی سخت میگیرن!
اوضاع با کار و رشته ی غیرمرتبط و ... بسیار سخت میگذره.
چندوقته سوالی برام پیش اومده، گفتم شاید دوستان با تجربه ی اینجا جوابی براش داشته باشن:
این دکمه ی "غلط کردم" ش کجاست دقیقا؟

یه چیز جالب بگم!
امروز با مدیر گروه کلاس داشتیم ایشان نگاهی به کلاس انداخت و پرسید چرا اینقدر تعدادتان کم است! که حاضر و غایب که شد دیدیم در عرض یک هفته چهار نفر انصراف داده اند! انوقت دیگه در دل بچه ها باز شد و بعضی دیگه هم گفتند اگر اوضاع اینجوری باشند ادامه نمی دهند که قول رسیدگی داد و گفت فعلا نامید نشوید و انصراف ندهید تا یه فکری بکنیم!....

م شنبه 25 مهر 1394 ساعت 21:24

آقا مهرداد از حجم دروس نترسید سراسری معمولا ترم اول رو خیلی سخت میگیرن دو ترم بعدی رو راه میان باهاتون البته به اساتیدتون هم ربط داره . ترم ۳ هم که ۶ واحده کارتون خیلی راحت میشه. نگران نباشید

ممنون از دلداری شما!
واقعا به دانستن تجربیات دوستان محتاجیم....

عطیه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 13:57

من فکر میکنم هر کی رو که میشناسم بقیه ام میشناسنش.
1فیلمی چند سال پیش میداد، طنز بود. 1آقای خیییییلی بد صدا بود؛ عشق آواز خوندنم بود. اسمشم قرتاس. اونجا هرکی میخواست بدصدا مثال بزنه ایشونو مثال میزد.

ممنون!
به اطلاعاتم افزوده شد!

sara شنبه 25 مهر 1394 ساعت 13:26

سلام.....

همیشه گفتم که ....شغل ادم روی اخلاقش تاثیر میزاره.... وقتی کسی چندین سال در یکشغلی باشه .... یعنی در بیشتر ساعات بیداریش .... یک حالت و رفتار و منشی داره که ...مختص اون شغله ... و چنان بهش خو میکنه که...... در خارج از ساعات کاریش هم ... همون خصایص رو داره... مثلا یک معلم......یک مدیر....... یک پلیس ...... و یک رئیس اداره یا .......... در این نوع مشاغل عادت می کنند که دستوری حرف بزنند.. چون همیشه با عده ای که زیر دستشان هستند... طرفند....
یادمه در یک شبکه اجتماعی عضو بودم .....بعد از چند وقت اقایی ازم پرسید : شما معلمی !!؟ ...... با تعجب گفتم : بله ..تقریبا!... اما از کجا فهمیدی ؟.......گفت : از اون جایی که هی میای از نوشته های مردم غلط املایی و انشایی و دستوری میگیری! ....
حالا این دوست شما هم ... دست خودش نیست!... عادت داره دستور بده!
در مورد عزاداری ها و ... پیامدهای اون هم.... بنده حرف نزنم بهتره!...

توضیح نوشت : راستش بنده چندان اهل نظر نوشتن در وبلاگ ها نیستم... اکثرا می خونم و میگذرم......
اینجا اما فکر میکنم به احترام زحمتی که شمامیکشی ... باید حاضری ای بزنم به هرحال .... اما شنیدید که ...معلم ها پرحرفند!... لذا این وراجی ها و زیاده گویی های بنده رو هم بزارید به حساب عادت شغلی!....... و بگذرید...

درود بر شما
کاملا درسته شغل ادمها روی منش انها تاثیر می گذاره برای همین هم هست که ادمها با شغل های که اعتبار اجتماعی بالاتری دارند احتمالا بلوغ اجتماعی بالاتری دارند (البته احتمالا!)
ما هم به سکوت شما در مورد عزاداری ها احترام می گذاریم!
اتفاقا هر چقدر کامنت مفصلتر باشد بیشتر می چسبد پس شما همچنان به این رویه مفید و تحسین برانگیز یعنی گذاشتن کامنت های مفصل ادامه دهید چون وبلاگ نویسی یک ارتباط دو طرفه است ما هم نیاز داریم که از دوستان بیاموزیم بخصوص خوانندگانی مثل شما که حرفی برای گفتن دارند....

ققنوس شنبه 25 مهر 1394 ساعت 12:04

مهرداد جان اما من به شما بگویم ..بنده قطعا جزء استعداد‌های درخشان نیستم.... حتی گاهی احساس خنگ بودن هم می‌کنم. اما این مرضی است که دچارش گشته ام....
دوستان برای من عزیز هستند اما متاسفانه در باب نوشتن، افرادی چون من نمی ـوانند در مقابل شما عرض اندام کنند . پس سکوت می کنم تا اینکه تمرکز بر نوشتن پیدا نمایم.
اما چشم در اولین فرصت کمی خواهم نگاشت.

این خنگ بودن که به ان اشاره کردید فقط خاص شما نیست بلکه پدیده ای فرار گیر است ! بخصوص برای افرادی مثل بنده و شما که در سن سی و چند سالگی و با ان همه مشغله به فکر ادامه تحصیل ان هم در مقاطع ارشد و دکتری می افتیم!

عطیه شنبه 25 مهر 1394 ساعت 10:34

تقریبا دلمان خنک شد. هااااااااااااا خوب حالشو گرفتین.
کاش همه به هم کمک میکردن که دیگه حداقل مشکل گرسنگی نبوددخترخالم توی 1مدرسه توابع تهران مشاور بود.فقطم 1سال. بیشتر از این طاقت نیاورد و این شغل رو کنار گذاشت. میگفت اونجا حتی ب نون شبشون هم محتاج بودن.
2-آخ که متنفرم از این آدمایعنی امام حسین راضیه که ما تا نصفه شب صدای قِرتاس اینارو بشنویم صبح هم با همون صدا بیدار شیم؟

معمولا جواب ما به کامنت های شما به یک سوال ختم می شود! و سوال ایندفعه اینه که قرتاس چیه!؟

ققنوس شنبه 25 مهر 1394 ساعت 10:07

راستی آخرای شهریور بود... می‌دونستم قراره شما هم بری شمال .. ما هم اونجا بودیم... چشمم به همه شماره‌ةای اصفهان بود تا ببینم می ـونم شما را ببینم یا نه... با توجه به یک دور نمایی که از چهره‌تون تو بلاگفا داشتم!!!
اتفاقا یک 206 نقره‌ای را هم دیدم که اقایی مثل شما کلاه گذاشته بود.. فکر کردم شاید خودتون باشید.. اما بعد متوجه شدم تو اون تاریخ شما تهران بودید.

ما هم مشتاق دیدار دوستان هستیم و البته من به غیر از دوچرخه سواری اصلا عادت به کلاه گذاشتن سر خودم ندارم!

ققنوس شنبه 25 مهر 1394 ساعت 10:03

سلام آقا مهرداد گل
واقعا دلم براتون تنگ شده بود....
یک ماه پیش نوشته ةای آخر شهریورتون را خوندم و الان هم نوشته‌ةای مهر ماه را..
عذرخواهی بابت هدم کامنت‌گذاری....
خیلی دوست دارم که بابت همه پست‌ها نظر نگذارم.. چون هو خوب می نویسید.. هم خوب تحلیل می‌کنید و از همه مهمتر اینکه انگار حرف دل من را می زنید. اما متاسفانه اصلا وقت ندارم مهرداد.. به شدت درگیرم.
من تا حالا نگفته بودم... هم‌زمان دارم دو تا فوق می‌گیرم... یکیش تو علمی کاربردی و دیگری توی سراسری... واقعا نمی دونم چرا دارم خودکشی می‌کنم...اما به قول تو بهایی است که برای آموختن می‌دهم... البته امیداورم این باشد و چیز دیگری نباشد.
خلاصه بگم سرسوزنی وقت سرخاراندن ندارم... انشا... این دو ترم را رد کنم یک نفسی خواهم کشید.
پست‌هات هم به قول تبلیغ پوشک بچه (چی بود؟؟؟؟) ححححححرف نداره. (با لهجه خودش بخون).
خواستی عمومی‌اش کنی جمله دو تا فوق را سانسور کن لطفا!!! ممنون

درود بر دوست عزیز و غایب
ما هم مرتب به وبلاگتان سر می زدیم که متاسفانه خبری نبود!
شما از قطعا از استعدادهای درخشان هستید کسی که هم متاهل است هم بچه دارد هم شاغل است و در دو رشته ارشد هم زمان تحصیل می کند واقعا شایسته تقدیر است من که اگه شبانه روزم 48 ساعت هم بشود نمی توانم یک چنین کارهایی را هم زمان انجام دهم!
در بلاگ اسکای سانسور کامنت ها ممکن نیست و البته در کامنت شما هم چیز خاصی به جز پیام دوستی نیست....
امیدوارم در این راه سخت موفق باشی و قرار نیست همه چیزها را بطور کل تعطیل کنی یه وقت مختصری هم برای دوستان بگذارید....

ساکت جمعه 24 مهر 1394 ساعت 23:59

درود بر آقا مهرداد
آقا درس و دانشگاه که خوش میگذره
خب خدا رو شکر
ما هم که مثلاً درسمون تموم شده دربه در دنبال مقاله نوشتنیمالبته قراره باشیم
به نظر من حتی در مورد بن ها بشه یه کاری کرد که مثلاً خانواده هایی که فرزندان خردسال دارند موظف باشند شیر یا میوه بخرند خیلی هم بهتر میشد.متأسفانه خیلی خانواده های با درآمد پایین اطلاعات خیلی کمی در مورد مواد ضروری و غیرضروری زندگی دارند و همین خیلی وقتها به فرزندان آنها آسیب میزنه. یا مثلاً با توجه به سطح زندگی اونها میشد فرزندانشون رو توی موسسه های فرهنگی و هنری رایگان ثبت نام کرد تا هم سطح زندگیشون تغییر بدن هم بتونن درآمدی برای خودشون بعد از کلاس ها داشته باشند...
نمیدونم اصلا ربطی به حرفهای شما داشت یا خیلی بی ربط بود...
چقدر خوب با این دوستتون رفتار کردید. من سختمه که با این دسته آدمها راحت ارتباط برقرار کنم اکثراً هم متضرر میشم.
شاد و سلامت باشید

درود بر ساکت سخنگو!
والا بد نیست! ولی یه کم نظم روزمرگی را به هم زده!
ممنون!
همانطور که شما اشاره کردید مشکل بسیاری از اقشار کم درامد این است که همان درامد ناچیز را هم نمی توانند بطور بهینه مصرف کنند برای همین دادن بن علاوه بر کمک مالی خرید خانواده را به سمت کالاهای ضروری خانواده بخصوص مواد غذایی هدایت می کند.....
ممنون دوست عزیز...

سمیرا جمعه 24 مهر 1394 ساعت 19:47

داستان انگشترو یادمه ولی احساس میکنم یه داستان ضمنی هم درمورد خانوادشون هم بود اگه اشتباه نکنم، که اونو خوب یادم نمیادولی اس ام اس و رابطتون باهاش خیلی باحال بوذ مخصوصا اس ام اسای رمانتیک تون با هم بلاخره برنج رو فرستادین یانه

حافظه قوی دارید چون این داستان را یک سال و نیم پیش در وبلاگ قبلی نوشته بودم
کمی از مقدار سفارش را کم کرد و کمی هم ازش پول گرفتیم و کمی هم ما کوتاه امدیم و برایش برنج را فرستادیم و دعوا فیصله یافت به این روند اصطلاحا می گویند"توافق!"

المیرا جمعه 24 مهر 1394 ساعت 13:17

سلام اقا مهرداد بهتون حق میدم با اون همه مشغله کاری ووبلاگ وخوندن اون کتابای قطور واقعا سخته ,اما اشتباه نکنید حیفه بالاخره زحمت کشیدین .میتونیدسر کار وقتی سرتون خلوته یه نگاهی بندازین ووقت کمتری برای وبلاگ بذارین بالاخره ماهم متوجه هستیم ودرکتون میکنیم.پس به امید خدا ادامه بدین باور کنید زمان خیلییی زود میگذره زیاد سخت نگیرید.خیلیی ها شرایط مشابه شما رو دارن حتی بدتر !!!. انشالله که موفق باشید.

درود بر المیرا خانم
البته ما که کوتاه نمی اییم ! ولی واقعیت این است که شما در شبانه روز یک زمان محدودی داری که باید تصمیم بگیری این زمان محدود در چه راهی صرف شود مثلا وقت مفید بنده که سر کار صرف می شود و من مجبورم از زمانی که برای تفریح و یا مصاحبت با خانواده دارم بزنم و صرف درس و دانشگاه کنم که این برای شخصی مثل من بهای سنگینی است که فعلا اماده ام که این بها را بپردازم مضاف بر اینکه مدرک تحصیلی هم که می گیرم خیلی در درامدم تاثیری نخواهد داشت(البته احتمالا) ولی این بها را صرفا برای عشق به اموختن می پردازم....
ممنون المیرا خانم....

ندا بانو پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 23:11

سلام آقای مهرداد
وقت به خیر..
شما مگه درس و مشق ندارین با این سرعت مرتب مطلب میزارین؟!!
جواب و کامنت شما به المیرای عزیز صدباره منو هم به این فکر انداخت و به بیان ساده تر داغ دلم رو تازه و ایضا اشکم رو دراورد..
من هم این ترم ، یه ترم یکی ارشد هستم..حجم درسها و کاری که اساتید میخوان بدجوری شوکه م کرده...
اصلا فکرشم نمیکردم ارشد این همه درگیری و فعالیت لازم داشته باشه و اساتیدش به اصطلاح پوست بکنن...در ظاهر دوازده واحد دارم(چون رشته غیر مرتبط با کارشناسی دارم ادامه ی تحصیل میدم پیش نیاز زیاد بهم خورده)اما به اندازه ی سی واحد داره کارو انرژی میگیره
روزی چند بار به خودم میگم آخه این چه کاری بود که کردم
فشار مضاعف اونجاست که چون با لیسانس فنی وارد حوزه ی علوم انسانی شدم نگاه اساتید و انتظاری که دارن هم بالاتره
ببخشین این بار حرف خیلی به درازا کشید و ربطی هم به مطلب پست نداشت...
وقتی دیدم همدردیم سر درددلم باز شد

درود بر ندا بانو
من وقتی تو استرس هستم بیشتر می نویسم!
من چون خودم در یک رشته فنی هم درس خوانده ام حرف شما را می فهمم
متون علوم انسانی بخصوص در رشته مدیریت بسیار ثقیل است دلیلش هم این است که کتابها همگی ترجمه هستند و مترجمین هم برای امانتداری انها را روان ترجمه نمی کنند و تا انها را خوب نخوانی متوجه نمی شوی و حجم انها هم زیاد است مثلا استاد منابع انسانی برای این درس منبعی با هزار و چهارصد صفحه معرفی کرده است! و تازه قرار است امتحان هم تشریحی باشد برای همین من فک می کنم ارشد در برخی از رشته های انسانی حتی از ارشد در رشته های فنی هم بیشتر کار و انرژی می خواهد مخصوصا برای افرادی مثل شما که لیسانس غیر مرتیط دارند....

سما پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 22:36

ظاهرا متن بسیار تندی نوشتم، من اصلا دربرابر نوشته ی شما جبهه نگرفتم، حتی از اپیزود دومتون حس همدردی هم گرفتم.
من هم میخواستم تفاوت رو بیان کنم، مثل همون بنگاهی خوب و بنگاهی بد.
همسایه ای هست که با اعتقادش به نوعی اعتقاد آدم ها رو تقویت میکنه و همسایه ی دیگه ای هم هست که آدم رو از هرچی اعتقاده زده میکنه.

از نظر من آدمها به 2 دسته ی مذهبی و غیر مذهبی تقسیم نمیشن.

متن شما تند نبود من می فهمم شما چه حسی دارید
خط اخر کامنت شما کاملا درسته ولی برخی برای اهدافشان سعی می کنند بین مردم جدایی بیندازند...

آبانی پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 19:35

متاسفانه این رفتار هایی که صد البته از دوستان و نزدیکای ما بیشترسر میزنه ،علتش خود ما هستیم!اینکه همیشه دست به نقدیم،همیشه هستیم برای کمک ادم هارو یه کم از خودراضی بار میاره!!هرچننند که دوستامون بیشتر این رفتارو پیش میگیرن تا غریبه تر ها!

امیدوارم که تواین شبای عزیز گوشه ای از قلبتون مارو یادش باشه!

البته این رفتار ایشان بیشتر از رفاقت عمیقی که با هم داریم نشات می گیرد و هم چنین این واقعیت که برخی از خریدهای ایشان در راه خیریه صرف می شودمگر نه پاسخ به انتظارات غیر معمول و بیش از حد از هر کسی که باشد قابل پذیرش نیست

المیرا پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 19:24

حرفی ندارم مثل همیشه پست هاتون عالی :)
جالبه که اگه نت نداشته باشم مثل الان حتما با گوشی میام اینجا
خیلی مطالب ونوشته هاتون مفیدن وخیلییی هم تاثیرگذار باور کنید اکثر داستان هایی که نوشتید تو ذهن من ماندگار شده واز تجربیات شما در زندگی شخصیم هم سعی میکنم استفاده کنم.
در ضمن اگه امکانش هست تو وبلاگتون معرفی کتاب هم داشته باشید دیگه وبلاگتون بی نظیر میشه ممنون.
انشالله که موفق باشید .

ممنون المیرا خانم شما لطف دارید ...
البته فک کنم تا حداقل دو سالی فقط بتوانم کتابهایی در مورد مدیریت سازمان و بازاریابی بخوانم! و کلا وقتی برای خواندن کتاب دیگری نمی ماند.....
هنوز هم تردید دارم که این مشغله ای که در مورد ادامه تحصیل برای خودمان درست کرده ایم درست است یا غلط.....

سما پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 17:39

سلام،
همسایه ای داریم، مثل همسایه ی شما خوش ذوق.از 1ماه قبل محرم و از زمان اعیاد بزرگ شیعیان و مسلمانان به استقبال محرم میرود. در رسیدگی به نام حسین(ع) نه فقط یک ساختمان، بلکه دو کوچه و یک خیابان اصلی را قرق می کند.
شب به شب تا نیمه شب، شاهد تجمع برادرانی در ایستگاه های صلواتی اش هستیم، که مزین به آخرین مدل لباس ها، آخرین مدل مو و ... هستند، که با نوحه هایی سوزان و بیس دار خود را عزادار نشان میدهند.
امسال این برادران لطف کرده اند و روی خیابان اصلی یک خیمه زدند و ستون خیمه را دقیقا وسط خیابان و جلوی یک کوچه ی پرتردد علم کرده اند. تا حالا دوبار تصادف شده و من و دختران جوانی مثل من هرشب موقع عبور از سر کوچه، مورد لطف عزاداران و سینه چاکان قرار میگیریم.
همسایه ی ما بسیار شبیه همسایه ی شماست، از فرط علاقه اش به حسین، وقتی درباره ی ستون خیمه ومداحی های بیس دار بعد از نیمه شبش مورد اعتراض قرار گرفت، اشخاص ناراضی را به باد فحش گرفت و بی دینی همه یمان را بر سرمان زد.
دعا کرد، روز عاشورا حسین(ع) به کمر همه ی مان بزند.

درود بر شما
من در این وبلاگ در بسیاری از داستان هایی که می نویسم صرفا یک راوی هستم یعنی واقعه و یا چیزی را می بینم و ممکن است حس خودم را هم نسبت به ان بگویم در حالیکه ممکن است قضاوت کلی من در ان نباشد مثل اینکه من بگویم یک بنگاه معاملات املاک در همسایگی ما هست که ادم خیلی خوبی است و کار مردم را بی طمع پول راه می اندازد و بعد شما جبهه بگیری و در جواب بگویی در همسایگی ما یک بنگاه معاملاتی هست که کلاه بردار و فریبکار است که این دو هیچ ارتباطی به هم ندارد ....البته جبهه گیری شما را درک می کنم که نه تنها شما بلکه بسیاری دیگر یک چنین جبهه گیری هایی نسبت به مذهبیون دارند که از دلایلش می گذرم فقط بگویم ما در عصری زندگی می کنیم که بر خلاف تصور "دین" دینداران حقیقی" و "اعتقاد" از همه دوران مظلومتر است و گناهش هم به عهده مدعیان است...

م پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 12:34

اون وقتا که نرم افزارهای پیام رسان نبود و اس ام اس دونه ای حساب میشد دوستی داشتم که مثل کد حرف میزد که پیام تو یک پیامک جا بشه ما هم باید میفهمیدیم. مثلا میگفت س ز ج: یعنی سلام زری جون!!! بقیه حرفاش هم همینجوری بود:-)

یه بار به مامانم گفتم چقدر بدم میاد بعضی ادارات بن چاپ میکنن بعضی وقتا هم پشتش یه چیزی مینویسن که به همه بفهمونن صاحب بن بدبخته!! بن غذا بن فرش بن لباس!!! مثل کمیته امداد .خب همون پول رو کارت هدیه بده یا بریز به حسابش اصلا شاید قند و پنیر نخواد دلش بخواد برای بچه اشان مغازه مش حسن کفش بخره! مامانم با خنده گفت خب باید یه جوری کمک کنی که طرف یادش بمونه دیگه و گرنه ممکنه یابو برش داره!!!!:-)

اتفاقا دادن بن به کارگران و کارمندان و بخصوص طبقات پایین جامعه یک راهبرد مدیریتی است که کمک کننده تعیین می کند که این پول به چه مصرفی برسد مثلا اگه به طبقات پایین جامعه کمک مالی بصورت نقدی شود ممکن است این پول صرف مثلا خرید سیگار دادن قسط وام مشروبات الکلی حتی مواد مخدر شود ولی کسی که بن می دهد می خواهد مثلا این صد تومن فقط صرف خرید مواد غذایی یا گوشت و تغذیه خانواده شود و این پول در جای دیگری خرج نشود همانطور که خیلی از کسانی که بن می اورند می خواهند بن را داده و پولش را بگیرند که البته ما هم قبول نمی کنیم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.