داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

شاهین!

  

در یک کوهستان بزرگ در بین کوههای برفی و بلند دشتی پهناور بود دشتی پر از اهو پر از خرگوش  و یک پیرمرد و یک شاهین ....پیرمرد تنها بود و کسی را نداشت و در ان کوهستان زیبا و وحشی تک و تنها با پرنده شکاریش  زندگی می کرد شاهین نه تنها همدم و تنها رفیق او بود بلکه یار سفر و همکار شکار پیرمرد هم بود چون شکار تنها راه زندگی و درامد او بود او شاهین را روی مچ دستش می نشانید و با خودش به صحرا می برد وقتی چشمش به یک سنجاب خرگوش و یا سمور می خورد شاهین بال های بلند و باشکوهش را باز می کرد و خودش را به یک چشم به هم زدنی به شکار می رسانید و او را شکار کرده و برای پیرمرد می اورد حتی وقتی پیرمرد قصد شکار حیوان بزرگتری مثل اهو و یا بز کوهی را داشت شاهین با جسارت یک پرنده شکاری سد راه ان شکار بزرگ می شد تا پیرمرد با ان  پاهای لرزان و نفسهای ضعیف بتواند خودش را به حیوان رسانیده و او را شکار کند...

 

پیرمرد به پرنده اش عشق می ورزید هیچگاه او را در قفس نگه نمی داشت  و البته او هم جایی نمی رفت و یک شاهین شکاری اهلی بود غروب افتاب که از شکار بر می گشت او را کنار اتاقش می گذاشت و شامی می خورد و تکه ای از گوشت شکار را هم به شاهین می داد و شب هر دو می خوابیدند تا طلوع فردا...

پیرمرد همیشه از یک چیز هراسان بود...اینکه روزی شاهینش را از دست بدهد که انگاه هم بی غذا می شد و هم بی یارو همدم از طرفی دیگر بدش هم نمی امد که شاهین دیگری داشته باشد تا بتواند به شکارش رونقی دهد و بتواند پول بیشتری بدست بیاورد برای همین به فکرش رسید که یک شاهین ماده شکار کند تا بتواند ان شاهین ماده را با پرنده خودش جفت کند بلکه چند تخم بگذارند و تعداد شاهین هایش را فزونی بخشد...

او به دنبال یک ماده شاهین خوب و مرغوب بود تا بتواند از او و پرنده خودش شکارچیان خوب زیبا و قابلی به دست بیاورد برای همین ماده شاهین های زیادی را در دشتها و بیابانها می دید ولی ان چیزی که می خواست به چشمش نیامد....یک روز کنار درخت کهن و بسیار بزرگ حیاط خانه اش خوابیده بود که چشمش به یک ماده شاهین فوق العاده زیبا افتاد بلافاصله تور و چوب بزرگی برداشت و با مهارتی که داشت ان پرنده زیبا را شکار کرد.....چقدر زیبا و با شکوه بود تا به حال شاهین ماده به این زیبایی ندیده بود پرنده کوچکی بود و به نسبت شاهین های ماده  چندان بزرگ نبود ولی گردنی کشیده و جسورداشت و با چشمانی سیاه و نافذ و مسحور کننده.....پیرمرد شاهین ماده را گرفت و او را در قفسی انداخت و با رموز و فنونی که می دانست ان ماده شاهین را اهلی کرد و او را در قفسی کنار شاهین خودش گذاشت چون می دانست که اگر ماده شاهین با جفتش خو گرفته و جفت شوند دیگر از انجا نخواهد رفت تا جفت گیری کرده و تخمی بگذارد....

بعد از مدتی که پیرمرد فکر کرد که ان دو پرنده با هم جفت شده اند ان دو را از قفس رها کرد و به حال خودشان گذاشت....مدتی گذشت ولی کارها ان طوری که پیرمرد فکر می کرد پیش نمی رفت گاهی اوقات  هر دو پرنده را برای شکار با خودش می برد پرنده ماده که اصلا اهل شکار نبود و گویی جسارتش را نداشت و وقتی هم پرنده ماده در شکار کنار پرنده نر بود باعث می شد پرنده نر هم دیگر ان شاهین جسور و شجاع نباشد شاید سربه هوا می شد پرنده گاهی حتی برای شکار یک خرگوش هم کم می اورد و حتی وقتی با یک قوچ روبرو می شد می ترسید و پا پس می کشید شبها هم به ان دو پرنده که دیگر در قفس نبودند غذایی می داد و شاهین نر سرش را در پرهایش فرو می کرد و شاهین ماده به همان درختی که پیرمرد انرا از بالای ان شکار کرده بود می رفت و روی شاخه هایش می خوابید و صبح باز می گشت گویی ان شاهین ماده به ان خانه عادت نداشت...

بعد از مدتی پرنده اش دیگر ان شادابی و جسارت گذشته اش را بکلی از دست داد ولی ان اتفاقی که پیرمرد منتظرش بود بالاخره فرا رسید ...شاهین ماده تخمی گذاشت....پیرمرد بسیار خوشحال شد و با خودش فکر کرد می تواند بعد از مدتی پرنده ای داشته باشد که شبیه شاهین خودش است پرنده ای که دوستش می داشت و همه دارایی اش بود....او خیلی با وسواس و احتیاط از تخم مراقبت می کرد حتی رفتارش دیوانه وار بود! و همانطور که شاهین ماده روی تخم می خوابید شبها تا صبح به تخم نگاه می کرد با او مثل فرزند خودش درد و دل می کرد و در حقیقت در رویاهایش او را مثل فرزندی که هیچگاه نداشت می دید در حقیقت ان تخم تنها دلخوشی اش در ان دشت پهناور بود

مدتی گذشت تا بالاخره تخم شکست و جوجه ای از تخم سر براورد ماده شاهین هم بعد از به دنیا امدن جوجه اش به به ان درخت بزرگ رفت و بعد از ان پیرمرد دیگر او را ندید که البته برایش اهمیتی نداشت....دو سه روز اول پیرمرد خیلی خوشحال و شاد بود مثل اینکه فرزند خودش به دنیا امده باشد! ولی تدریجا متوجه چیز عجیبی شد حس کرد که جوجه اش با جوجه شاهین هایی که قبلا دیده  متفاوت است و هرچه بزرگتر هم می شد تفاوتش بیشتر اشکار می شد رنگ پرهای جوجه شاهین کمی سبز بود و رگه های زرد هم روی بال ها و زیر گلویش دیده می شد البته ان گردن جسور و زیبا و ان منقار وحشی را می شد در ان دید ولی ظاهرش با ان جوجه شاهین هایی که قبلا دیده بود تفاوت داشت او یک پرنده بسیار زیبا بود ولی پیرمرد را راضی نمی کرد چون به پرنده خودش هیچ شباهتی نداشت .....هر چه بزرگتر شد این تفاوت در رفتار ان پرنده بیشتر از ظاهرش نمایان شد هیچ جسارت و شجاعتی در او نبود و به جای اینکه عاشق شکار و دشت و بیابان باشد دوست داشت داخل قفس بماند و ان بالاهای زیبا و رنگارنگش را که به هیچ عنوان به یک شاهین همانند نبود به هم می زد و جیغ می کشید و صداهایی از خودش در می اورد که به هیچ وجه زیبنده یک پرنده شکاری نبود! پیرمرد وقتی ان پرنده جدید را می دید غصه می خورد و فاجعه وقتی برایش کامل شد که یک روز که شاهینش را برای شکار به بیابان برد یک بز کوهی بر فراز یک تپه دید شاهین را برای اینکه او را بطرفش بکشاند تا بتواند شکارش کند به پرواز در اورد ولی شاهین بالاهایش را باز کرد و به طرف ان حیوان هجوم برد ولی به جای اینکه به او حمله کند به پشت ان تپه پرواز کرد و دیگر باز نگشت....یک شب پیرمرد ناراحت و پریشان در خانه اش به ان جوجه شاهین زیبا ولی پر سرو صدا و بی خاصیت! نگاه می کرد که ناگهان صدایی از روی درخت خانه اش بگوش رسید جایی که شاهین ماده شبها به انجا می رفت و روی شاخه هایش می خوابید به جوجه شاهین  خیره شد و  چیزی به ذهنش خطور کرد تمام بدنش به لرزه افتاد و موهای تنش سیخ شد ....با عجله به حیاط دوید و در ان تاریکی شب چشمش به یک پرنده سبز رنگ که روی یکی از شاخه هایی بالایی  نشسته بود و جیغ می کشید افتاد در ان شب تاریک و زیر نور مهتاب به سختی توانست ان پرنده را تشخیص دهد او یک مرغ عشق بزرگ بود که به او خیره شده بود تا به حال مرغ عشق به ان بزرگی ندیده بود هراسان به اتاقش برگشت و نگاه دیگری به پرنده اش انداخت ....پرنده ای که از تخم سر براورده بود  یک شاهین نبود او یک مرغ عشق بود...

نظرات 15 + ارسال نظر
آلیس شنبه 18 مهر 1394 ساعت 23:23

عالیس!!!
میذارم به حساب شغلتون و تاثیر محصولات عالیس
شما بزرگوارید و لطف دارید

درود بر آلیس خانم
ممنون آبجی!
امیدوارم جامعه جدید دنیای دلخواهی برای شما باشد....

ارغوان جمعه 17 مهر 1394 ساعت 22:18

ازشما توقع بیشتری میرفت آقا مهرداد. داستان اغراق آمیز بود مرغ عشق شباهتی با شاهین نداره مخصوصا در شکل منقارش و رنگ بدن و بال هاش. قابل باور نیست که انسان این دو رو با هم اشتباه بگیرد حالا هرچقدر هم جثه بزرگ باشد. کاش جور دیگری داستان را تمام میکردید.

این داستان یک داستان سمبلیک است و بایدبه مفهوم ان توجه کرد....

ننه صدرا سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 19:27

زیبا بود .خیلی خوشم اومد
خب به سلامتی خاله ما صاحب یه خواهرزاده دیگه هم شد .فقط شما الان پسرخاله من هستی یا داداشم ؟
ما معمولا در محافل صمیمی بهش نمی گیم خاله سو بهش می گیم" هی خال"یا"اوهوی" یا "سوسی"یا (به دلیل حفظ کلاس از گفتن باقی لقبها معذوریم! )

مانیا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 22:31

سلام
خوبین آقا مهرداد ؟؟
چه خبر از درس و دانشگاه؟
اتفاقاًنظر نازنین خانم رو میخوندم درسته ک ادم کلافه میشه و حتی روزی صدبار میگه عجب کاری کردم اما خب هیچ جیز خوبی رو بدون سختی نمیشه بدست آورد وگرنه همه ترم اول همینن!!
امیدوارم موفق باشین

درود بر دوست عزیز
دقیقا من در همان وضعیتی که تشریح کردید هستم یعنی مرتب میگم عجب غلطی کردم!
ممنون که دلداری می دهی !

نازنین یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 01:13 http://www.zananegieman.persianblog.ir

سلام .ببخشید صادقانه بگم که این پست رو نخوندم .اما پستهای اخیر شما رو در رابطه با قبولی ارشد خوندم و نشد اونجا نظر بدم .من الان دانشجوی ترم چهار ارشد زبان انگلیسی هستم .قطعا رشته من و شما با هم تفاوت داره و نوع دانشگاه و . .اما ارشد خیلی بسیار وقتگیر هست .مخصوصا برای شما که دو شیفت شاغل هستید .در درس خوندن لذت زیادی هست اما اگه وقتتون کم باشه کلافه میشید .حالا که شما نام نویسی کردید مبارک باشه .موفق باشید .

درود بر نازنین خانم دوست قدیمی....
اتفاقا این کلافگی و استرس در تلنبار شدن درسها همین الان به سراغم اومده!
خوشحالم که کامنت شما را دوباره می بینم....

آسو شنبه 11 مهر 1394 ساعت 15:00

سلام اقامهرداممنون ازداستان خوبتون اتفاقا نکات اموزندهی زیادی توش بودممنون

بعضی وقتها ادمها به تمع زیاد یابهتر شدن از وضع موجودشون اون چیزی هم که دارن ازدست میدن

درود بر اسو خانم
ممنون از توجه شما....

حامی شنبه 11 مهر 1394 ساعت 09:26

اگر به داستان از چند وجه مختلف نگاه کنیم میشه برداشت های مخلتفی کرد بدون قضاوت هیچ کسی. ولی در هر صورت الان جامعه ما را بخوبی به رخ کشید .

من هم این داستان را طوری نوشتم که برداشتهای مختلفی از ان بشود که البته برداشت شخصی من چیز دیگریست!

عطیه شنبه 11 مهر 1394 ساعت 09:09

دیگه مرغ عشق رو نشنیده بودم جای شاهین جا بزنن و این از تبحرات جناب مهرداد است.
برداشت من این بود که ما گاهی چیزی رو که دلمون بخواد ببینیم رو میبینیم، نه واقعیت رو. غافل از اینکه یک روز واقعیت مثل سیلی توی گوشمون میخوره

شما خبر نداری!
جدیدا قناری را رنگ می کنند و شب زفاف به جای کرگدن به حجله می فرستند!....

sara شنبه 11 مهر 1394 ساعت 00:51

سلام....

با اینکه تا به حال داستانی از شما نخونده بودم ... اما از وقتی که شاهین ماده وارد داستان شد ....تقریبا پایانش رو حدس زدم ......

داستان خوب و روان نوشته شده بود و ... خواننده با اشتیاق آن را دنبال میکرد تا بفهمه اخرش چی میشه ... برای من البته همانطور که گفتم ... داستان ضربه نهایی نداشت ... اما منطقی تمام شده بود... یعنی پایان سرهم بندی شده ... نبود ....

این نوع داستان های سمبولیک مثل فیلم های پایان باز ... هم طرفدارهای جدی دارند ... هم منتقد جدی ... اما به نظر من داستان سمبولیکی که حساب شده و ...توسط نویسنده ای توانا نوشته شود.... خوشایند اکثر ذایقه هاست....
قلمتان توانا ترباد......

درود بر شما
ممنون از نقدی که کردید و به نظر من در اخر داستان ضربه نهایی هم بود که البته در داستان نویسی مدرن اهمیت ضربه نهایی کم رنگ شده.....
ممنون سارا خانم

سو شنبه 11 مهر 1394 ساعت 00:14 http://susan5951.persianblog.ir

سلااام برآقامهردادچقدرزیبابودچقدرشاهین نرغصه خوردکه شاهین ماده روداشت ولی نداشت وشاهین ماده چقدرسختی کشیدبرای موندن کناراین یکی یارفتن سراغ اون یکی

درود بر خاله سو!
ظاهرا شما دیگه در وبلاگ نویسی فعال نیستی و این خیلی بده!

مدادرنگی جمعه 10 مهر 1394 ساعت 23:45 http://medadrangi65.blog.ir

البته حق با شماست!
از اون داستانهایی بود که چند حس متناقض رو القا میکرد
اینبار که خوندمش,برای شاهین اولی,اون شکاریه,غصه خوردم
اولا که اون پیرمرد بیشتر از اینکه به شاهین عشق بورزه و فداکاری هاش رو پاسخ بده,به فکره استجابت نیازهای خودش بود(فرار از تنها,امرار معاش,و حتی پس انداز برای آتیه)
دوم که اون مرغ عشق,انتخاب خودش نبود و بهش تحمیل شد
سومیشم این بود که لابد شاهین حس کرده بهش خیانت شده و همسرش نطفه ی پرنده ی دیگه ای رو باردار بوده
اما من هنوز نفهمیدم,پرنده از قبل باردار بود یا بعد از اینکه با شاهین جفت شد,رابطه ی جدید رو شروع کرد؟
ببین آقا مهرداد,مرز بین تجاوز و خیانت رو نمیتونم پیدا کنم
لطفا کمک برسونین
اما اون آخرش که با اون حال داغونش رفت,به نظرم غرورش شکشته بود
این داستان رو میشه به زندگی های انسانی تعمیم داد و بهش نزدیک تر فکر کرد

این که گفتی در مورد برداشت از داستان کمک برسونم باید بگم که بهتره برداشت خودتون را داشته باشید و اجازه بدهید که منظور اصلی نگارنده پیش خودش محفوظ بماند!...

جیرجیرک جمعه 10 مهر 1394 ساعت 20:48

درود
من نه تنها نترسیدم بلکه دست کم یکساعت مدام به داستان فکر کردم و نوع نوشتنش رو دوست داشتم

درود بر شما
کلا جیر جیرکها شجاع هستند و از تاریکی نمی ترسند!

مدادرنگی جمعه 10 مهر 1394 ساعت 10:52 http://medadrangi65.blog.ir

سلام
ببخشید,این داستان آموزنده بود؟
چرا من چندشم شد؟!!!
انگار زن یکی دیگه رو به زور به عقد یکی دیگه تر درآورده باشن
نمیدونم چرا حس الانم اصلا خوب نیست:-(
انگار داستانی درباره ی تجاوز خونده باشم:-(

درود بر مداد رنگی!
برداشت از این داستان به عهده خواننده است نویسنده اش ترجیح می دهد نیت اصلی اش را برای خودش نگه دارد!...
به اعتقاد من یک نویسنده و یا یک هنرمند وظیفه اش اموزش و نصیحت نیست شاید اگر بخواهید برای کودکان و یا نوجوانان اثری خلق کنید باید حواستان به پیام اثر هم باشد در غیر اینصورت یک نویسنده فقط باید به حقیقت زندگی متعهد باشد و باید ان حقیقتی را که می شناسد خیلی صریح روشن و بدون سانسور بیان کند برای همین هم هست که هنر متعهد برای من واژه ای نااشناست....(البته بنده هنرمند و یا نویسنده نیستم کلی عرض کردم)

مرمری جمعه 10 مهر 1394 ساعت 01:38

شاهین ....مرغ عشق، خیلی باهم فرق میکنند ، پیرمرده خیلی خنگ بوده که تشخیص نداده ، هر چقد مرغ عشق بزرگ باشه خیلی باشاهین متفاوته ::

مرمری خانم این یک داستان سمبولیک بود که نمی شه این طور تحلیل کرد...

آلیس پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 23:06

سلام
عیدتون مبارک و ایام به کام
آقا چرا مث فیلم ترسناک مینویسین نمیگین یکی تنها باشه تو خونه قدرت تخیلشم قوی باشه شب و درخت بلند و ... ولی خداییش ترسناکه خدا برای هیچ کسی پیش نیاره.البته زورکی گرفتن پرنده هم کار درستی نبود در واقع خودشون سر شوخی رو باز کردن یه . تو بازی زندگی همه بازی میکنن و یه کار تیمیه تو باختش همه تقصیرا به گردن یه نفر نیست همونطور که تو بردش فقط یک نفر نقش نداره.

درود بر عالیس خانم....
فقط بگویم کامنتهایی که فرستادید خواندنی و اموزنده بود....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.