داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

سفرنامه!...


سفر به شمال یعنی  افتخار همنشینی  با "دریا" و "باران"...

 

برای سفری یک هفته ای به شمال ابتدا راهی تهران شدیم و دو روزی خانه یکی از اقوام بودیم که در مورد تهران در قسمتهای بعدی خواهم نوشت و بعد از دو روز اقامت در تهران راهی شمال شدیم....شب به یکی از شهرهای شمالی  رسیدیم و خیلی هم خسته بودیم و یک بچه ده دوازده ساله هم از خستگی ما حداکثر استفاده را کرد همراهان ما را فریب داد! و ما را به یک ویلای ساحلی برد که بسیار قدیمی و مستهلک بود ولی از انجا که همراهان ما معتقد بودند که حوصله گشتن بیشتر را نداریم و ما که نمی خواهیم ویلا را بخریم و همین که ساحل خوبی داشته باشد و صدای دریا موقع خواب توی گوشمان باشد برایمان کافی است! انجا مستقر شدیم ویلا دو طبقه بود و من که دیدم همراهان گرامی قصد ندارند به این زودیها بخوابند! و با وجود خستگی  شب زنده داری را در پیش بگیرند بالش و پتو را برداشته و به همه شب بخیر گفته و به طبقه بالا رفتیم طبقه بالا کمی مشکوک به نظر می رسید! مثلا نگاهی به حبابهای لوستر اتاق انداختم حس کردم یک زیبایی منحصر به فردی دارد! یعنی اینکه یک نقش و نگارهای جالبی داخل حبابها بود که تا به حال ندیده بودم خوب که نگاه کردم دیدم نخیر! انها نقش و نگار نیست تارعنگبوت است! یعنی اینکه عنکبوتها داخل حبابهای چراغ رفته و انجا لانه کرده اند و با تارهایشان انچنان ان حبابهای را در نور لامپ ها زیبا کرده بودند که می شد ان لوستر را بعنوان یک اثر هنری پست مدرن در یک نمایشگاه معتبر معرفی کرد! ولی برای بنده ان زیبایی ها نشانه خوبی نبود چون راستش من هم مثل خیلی از مردم از حشرات خوشم نمی اید و برایم چندش اورند ولی در هر حال چراغ را خاموش کرده و روی زمین خوابیدم...چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کردم چیزی از داخل پاچه شلوارم وارد شده و به قصد تصرف خشتک! بسرعت مشغول پیشروی به سمت بالاست! یه لحظه با خودم گفتم:من از این شوخیها با کسی نداشتم! که بالافاصله فهمیدم که جریان چیست! برای همین مثل برق از جایم بلند شدم و با عرض شرمندگی و خجالت شلوار و بقیه لباسهایم را مثل برق دراوردم و وسط اتاق ایستادم و لوستر را روشن کردم و مشغول بررسی منطقه شدم! که ببینم چه چیزی به خودش جرات داده که اینگونه  جسارت کند که یک سوسک گنده و زشت از وسط لباسهای کنده شده و ریخته شده وسط اتاق بیرون پرید....ما هم دمپایی را برداشته و با همان وضعیت! بسرعت تعقیبش کردیم و گوشه ای گیرش اورده و با دمپایی کارش را ساختیم!....

 

لباسهایم را دوباره پوشیدم و نگاهی به اطراف انداختم و دیدم روی دیوار هم دو سوسک گنده دیگر در سودای تصرف خشتک بنده هستند که سر ضرب با دمپایی به خدمتشان رسیدم! در همان موقع دیدم یک عنکبوت مثل چتر بازهایی که با چتر پایین می ایند با یک تار نازک از چراغ پایین امد که ایشان را هم به درک واصل فرمودیم!....ولی عجب جایی را برای خواب انتخاب کرده بودم پر سوسک و حشراتی شبیه به هزار پا که تا به حال ندیده بودم ....غریبانه با دستم پاچه شلوارم را سفت کردم و روی پتو نشستم نگاهی خواب الود به تنها اسلحه سردی که در ان موقعیت در اختیار داشتم یعنی دمپایی  کثیف و پاره ای که انجا بود  انداختم! و این شعر در ان لحظه به ذهنم خطور کرد!....."در این شب تاریک و گرفته....درد مرا پاچه شلوارم می فهمد و دمپایی ابری!"....و همین جا خطاب به ان بزرگواری که در پست قبلی کامنت گذاشته و خطاب به ان سوسک مرحوم! گفتند که ممکن است بر اثر ابیاری خفه شوی بگویم که سوسک ترس ندارد دلیل واضحش هم این است که با یک ضربه دمپایی پخش زمین می شود بعضی چیزها چندش اورند مثلا اگر یک مار بی خطر که نیش انرا هم کشیده باشند را در اتاق شما رها کنند اگر هزار بار هم به شما بگویند که این مار بی خطر است و کاری به شما ندارد فایده ای ندارد و قول می دهم با جیغهایتان شیشه های پنجره همسایه را پایین بیاورید!


خوابم نمی برد و روی برگشتن هم نداشتم! چون باید می گفتم از ترس سوسک فرار کرده ام و بنده را هم میانتان جا دهید! گفتم کمی خودم را سرگرم کنم تا شاید یه فرجی شود کتاب شعری را یکی از همراهان اورده بودند که انرا از ایشان گرفتم که مدتی بخوانم تا خوابم ببرد کتاب چاپ اول بود و از شاعری گمنام و ظاهرا اشعار نو و سپید هم گفته شده بود و همانطور که می دانید فعلا شعرا تعدادشان از خوانندگان شعر بیشتر شده!....کتاب پر بود از اشعار مایوس کننده و سیاه که ادم با خواندن انها هوس می کرد که همانجا از طبقه دوم خودش را داخل دریا بیندازد و وجود تاریک و منحوسش را از این کره خاکی محو کند!جمله ای از ان دفتر شعر دیدم که برای مدتی حواسم را از سوسکها منحرف کرده و به طرف خودش جلب کرد! شاعره  محترمه در فرازی از یک شعر بلند بالا فرموده بودند:"حس می کنم به ذهنم تجاوز شده!" باور کنید خیلی به این جمله فکر کردم نه از ان جهت که تجاوز در ذات خودش عملی منفی و مردود است بلکه از ان جهت که نمی دانم چگونه می شود به ذهن کسی تجاوز کرد! چون تجاوز احتیاج به یک سری ابزار و امکانات فنی و لجستیکی هم در متجاوز و هم در قربانی دارد که نمی دانم چگونه در مورد ذهن این کار صورت می گیرد! حالا اگر این جمله را بپذیریم می توانیم بگوییم که مثلا فلانی دچار گشادی ذهنی شده!...چه میدونم والا! ما که بالش و پتوی خودمان را جمع کرده و دست از پا درازتر پایین امده و به ترس از سوسک هم پیش همسفران اعتراف کردیم! به شعرای جوان و عزیز هم توصیه می کنم تن فردوسی و حافظ و سعدی را بیشتر از این در قبر نلرزانند!....ادامه دارد


پی نوشت:من این پست را با چشمانی خواب الود نوشتم چون چند ساعت بیشتر نیست که از سفر برگشته ام  از این مسافرت پنج پست بیرون می اید! که سعی می کنم بتدریج بنویسم و اگر فرصت هم نشد بماند تا بعد....از اینکه کامنتهای دوستان را بدون پاسخ تایید می کنم معذرت می خواهم...

 

نظرات 14 + ارسال نظر
رضوانه 25 سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 12:50



ایییییییییییییییییییییییییییییییی چندششششششششششششششش
گوشتم ریختتتتتتتتتتت
خدا نصیب هیچکس نکنه . . .

من هم امیدوارم این بلا هیچ وقت سر شما نیاد....

فائزه دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:14

چقدر خندیدم.دستت درد نکنه جوون دلمونو شاد کردی

همیشه شاد باشی.....

الی جمعه 3 مهر 1394 ساعت 20:17 http://hichestaneeli.blogsky.com

ای ترسو

یعنی شما از سوسک نمی ترسی!؟

آبانی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 13:27

سلام,رسیدن بخیر!

اخ اخ پس طعم سوسک پری هم چشیدین,اون خیلیی بده نمیشه کنترلش کرد!!!

بنظرم اعتراف همیشه خوب بوده و هست!

درود بر دوست عزیز...
هیچ چیز بهتر از اعتراف نیست!....

مرمری چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 02:20

داداش مهرداد فردا عازم اصفهانیم ، قرار بود پسرم بیاد بخاطر کارش نشد حالا ما عید قربانو اونجاییم ، دو سال پیش اونجا بودیم، فقط مسیرمون خیلی دوره یعنی ما از شمال غرب داریم میایم شهرتون، راااااه خیلی طولانیه

به به خوش امدید
اصفهان در این فصل بهترین هوا را برای مسافرت دارد...
پیشنهاد می کنم حتما به کلیسای وانک و محله جلفا هم سری بزنید....
امیدوارم به شما خوش بگذره...

غزال سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 23:24 http://yaldayeshab.blogsky.com

سلام همشهری
رسیدنت بخیر
مجواری با سوسکهارو منم تجربه کردم.سال اول دانشگاه که دانشجوی یکی از،شهرهای شمالی بودیم جوان بودیمو بی تجربه و رفتیم یه خونه قدیمی و محقر اجاره کردیم که از در و دیوارش سوسک میبارید که هرکدوم اندازه تانک بودن. و جالبه همیشه و همیشه شبها فقط تو پاچه یکی از دوستان میرفتن:))) بیچاره تا صبح گریه میکرد.دو ماه بیشتر نتونستیم اون خونه رر تحمل کنیم و بعد فرار کردیم.یاد شمال و خانهچمحقر و سوسکهای اندازه تانکش بخیر..

درود بر غزال خانم
دوران دانشجویی حتی با سوسکهایش هم خاطره انگیز است!....

عارفه سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 18:48

بودن همزمان آدم و سوسک در یک مکان به اندازه کافی چندش هست چه برسه که تو لباس آدم بره و با اون سرعت باورنکردنیش رو بدن آدم حرکت کنه اگه این اتفاقب برای من افتاده بود دوستان صبح جنازه ام رو در حالی که سه سکته پشت هم کردم پیدا میکردن هیچ وقت هم متوجه علت نمیشدن
انشالله که باقی سفر به شما خوش گذشته باشه
و خوشحالم که بلاخره یه مررررررررررد پیدا شد که بگه از حشرات خوشش نمیاد و برا آدم توضیح نده که صد برابر از سوسک بزرگتریم و ترس نداره

قدم زدن یک سوسک گنده روی تن ادم واقعا حس خوبی نیست و ترجیح می دهم به این واقعیت اعتراف کنم!
کلا سفر خوبی بود
ممنون عارفه خانم

ننه صدرا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 17:51

مهرداد تو اصلا خوش سفر نیستی .والا ما هرچی سفرنامه از شما خوندیم پر از گله و شکایت و غرغر بود.
دستت آقا سوسکه درد نکنه که یه دل سیر منو خندون! خدا خیرش بده(شکلک از خنده مردن)
خوش به حال شماها من دارم از گرما تلف می شم

اتفاقا خوش سفرم! از جای خواب شانس ندارم!
گرما هم میره و هوای بهتری میاد فقط کمی صبر میخواد....

مرمری سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:18

رسیدن بخیر داداش مهرداد ، من نظرم اینه مسافرت نرم ، اگه رفتم نه پخت وپز کنم نه کار اضافی ، ی جای شیک وتمیز هم باشه واسه چن روز استراحت وگشتن و حموم ودستشویی تمیز ومرتب اگه همچین جایی نباشه اون مسافرتو واسه خودمو همسفرام زهرمار میکنم دست خودم نیست ......بخاطر همون تا شرایط خوب نباشه واز قبل ندونم چه جور جاییه ترجیح میدم نرم،،،،،،، خب اعصاب میخواد جاهای کثیف رفتن همونو میشینم تو خونه تمیزم دیگه......

ممنون مرمری خانم
حرف شما کاملا درسته منتها مشکل اینه که در سفر دست جمعی اختیار فقط دست خود ادم نیست و من هم یه عادتی دارم که معمولا در مسافرت تابع جمع هستم و خیلی تو نظرم پافشاری نمی کنم....البته فقط همان یک شب جایمان بد بود روز بعد به یک شهر بهتر و ویلایی بسیار زیبا و تمییز رفتیم....

مریم سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 15:34 http://marmaraneh.blog sky.com

سلام، سفر بخیر.
این پست خواب آلوی شما برای من یک خاصیت داشت، بهیادم‌آورد که قرار بوده ادامه سفرنامه ام را به ارمنستان بنویسم، اما آنقدر درگیر کارهای دیگر شدم که سفرنامه نویسی را فراموش کردم. انشالا شما مثل من بدقولی نکنید و زودتر بنویسید.
من اگر با سوسک محاصره میشدم، همان شبانه به کنار دریا میرفتم و آنجا میخوابیدم.نهایتا بر اثر جزر و مد غرق میشدم، از همنیشینی با سوسکها که بهتر بود.

درود به مریم خانم
والا خانم ما مرتب سر میزنیم که سفر نامه شما را بخوانیم که خبری نیست چون شاید خودم بخواهم یه سفر به همانجا داشته باشم...
البته من هم از سوسک زیاد خوشم نمی اید ولی دیگه از غرق شدن بهتره!....

مدادرنگی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 14:42

سلام
رسیدن بخیر
راستی,کدوم استان شمالی بودین؟
گیلان؟
مازندران؟
گلستان؟؟؟؟
چه جالب,ما اومدیم اصفهان,شما اومدین شمال,
ما برگشتیم شمال,شما رفتین اصفهان
خب از اوووول بگو نمیخوای ما رو ببینی دیگه

درود بر مداد رنگی!
والا ما در سلمان شهر یا همان متل قو بودیم که جریانش را خواهم نوشت
متاسفانه مسافرتهای ما یهویی است! مگر نه بسیار مایل به دیدار دوستان هستیم...
امیدوارم در شهر ما خوش گذشته باشه...

عطیه سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 11:36

من چند ماهیه که عهد کردم از سوسک نترسم، اما نمیشه لامصب . همین که بهش فکر میکنم یا از 2کیلومتریش رد بشم، تا دو ساعت همه جای تنم میخاره.فلسفه وجودی اینارم نفهمیدم.

نه تنها در مورد سوسک بلکه من اساسا فلسفه وجودی برخی ادمها را هم نمی فهمم!

جیرجیرک سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 11:15

درووووووود
آقا من تمام این مدت به پست در سفرتون میخندیدم که دیشب نصیب خودم شد یک سوسک تا صبح خواب رو از چشمام گرفت و تنها مساله تنبلی بنده برای آوردن پشه کش و له کردنش بود که مقاومت میکردم اما ساعت5صبح دیگه دست به کار شدم اینجوری
کلا خواب در سفر واسه شما دیگه افسانه شده

درووووووووووووووووووود بر جیر جیرک!
تجربه میگه سوسک و مگس و هر گونه حشره مزاحم را باید همان لحظه اول قبل از خواب ترور کرد! تا بشه راحت خوابید...

الی دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 21:28

سلام.
من یه سری از نوشته هاتون رو خوندم. خیلی روان و جذاب و عبرت اموز و سوال بر انگیز...
من یه دایی دارم، هم سن و هم اسم شما...

درود بر شما
ممنون الی خانم شما لطف دارید
احتمالا دایی شما هم ادم باحالیست! پس سلام بنده را به ایشان برسانید!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.