داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

بالا و پایین!


 

 

ماهیت فروشگاههای بالای شهر و پایین شهر متفاوت است معمولا هایپرها در بالاشهر تعدادشان کم و محدود است چون افراد ترجیح می دهند مثلا یک بوتیک بزنند و یک لباس زنانه را دویست تومان بخرند و پانصد تومان بفروشند! و بندرت دیوانه ای پیدا می شود که یک مغازه اجاره کند و ماهی ده میلیون تومان اجاره بدهد و یک هایپر بزند که یک شیر را هزارو پانصد بخرد هزار و ششصد بفروشد و تازه با روزی هزار نفر هم سرو کله بزند! سوپرها در بالا شهر معمولا اجناس لوکس و پر استفاده می فروشند توتون پیپ سیگارهای گرانقیمت شربتها و نوشیدنی های خارجی کنسروهای خارجی ....انچنان که بعضا اجناسی که ارزاق عمومی نامیده می شود در انها چندان اولویت ندارد یعنی بعضا کالاهایی مثل قند شکر پنیر در انها هست ولی چندان به چشم نمی اید شاید چون مصرف این چیزها از پایین شهر کمتر است! دلیلش این است که مثلا در ان مناطق یک خانم دکتر و اقای مهندس در یک خانه ویلایی هزار متری زندگی می کنند احتمالا یکی دو  بچه دارند که انها هم خارج هستند صبح که از خواب بیدار می شوند یک تکه نان جو و مقداری پنیر کم چرب می خورند به همراه یک قهوه غلیظ و بدون شکر که مثل زهر مار تلخ است! ساعت ده صبح که می شود خانم دکتر که احتمالا جراح پلاستیک هستند و مشغول صاف و صوف کردن و کوچک سازی دماغهای کج و کوله و قناسی هستند که معمولا اغلب خانمهای ایرانی یک فقره از انها را در اختیار دارند! برای اینکه دلضعفه نگیرند یک هویج و یا احتمالا یک سیب را حلقه حلقه کرده و ارام می خورند اگر هم بیمار فردی باشد که کمی کارهایش زیاد باشد! یعنی بغیر از دماغ احتمالا تقاضا کرده باشند که برخی چیزها و یا احیانا برخی جاها کمی کوچک سازی و یا احیانا برجسته سازی شوند! نا پرهیزی کرده و برای اینکه تمرکزشان بیشتر شود یک میوه شیرین مثل موز و در مواردی فوق العاده نادر یک قهوه کم شکر می خورند موقع ناهار هم که می شود احتمالا یک تکه کوچک سینه مرغ اب پز شده و یا تکه ای ماهی سالمون بخار پز به همراه کلم بروکلی میل می فرمایند البته میگو کمی کلسترول دارد برای همین نمی خورند! برای عصرانه هم که یک فنجان چای سبز و یک عدد بیسکویت جو فاقد شکر کافی است! شب هم که یا مثل زندانی ها گرسنه می خوابند و یا گاهی اوقات یک سالاد کاهو بی نمک همراه با روغن زیتون  و یا سرکه بالزامیک میل می کنند موقع خواب هم یک لیوان شیر زیرو (صفر درصد چربی!) و یا نان جو به همراه مقداری ماست پروبیوتیک کم چرب می خورند یک یخچال ساید بای ساید گنده در خانه دارند ولی تا به حال گوشت قرمز داخل ان دیده نشده شکر روغن و نمک که کلا حرام است! یعنی اینطور بگویم مقدار کالری که به بدن این خانم دکتر و اقای مهندس می رسد احتمالا از یک قحطی زده افریقایی هم کمتر است! البته این زوج ادمهای باهوشی هستند! چون می دانند اگر کمتر غذا بخورند احتمالا بیشتر عمر می کنند!(البته احتمالا) و وقتی که بیشتر عمر کنند  بهتر می توانند با پولهایشان پشتک بزنند! یعنی اینکه بیشتر می توانند به پاریس رفته و با برج ایفل سلفی بگیرند و یا به انگلیس رفته و برج لندن را زیارت کنند و یا کنار سالن اپرا سیدنی قهوه بخورند! و یا به برزیل رفته و رقص تانگو زیبارویان را تماشا کنند!....محلات بالای شهر معمولا خلوت است چون خانه ها بزرگ و ساکنین کم تعدادند و البته بسیاری از اپارتمانهای گرانقیمت هم خالی از سکنه است! در عوض کافی شاپ ها و رستورانهایش شلوغ است .....

 

ولی محلات فقیر نشین اینگونه نیست! در خیابان هایش گوش تا گوش بقالی دیده می شود که کالاهایی که در انها هست بیشتر معطوف به سیر کردن شکم است! شیر کره پنیر چای بیسکویت کیک نان سیگارهای پر دود و گازوئیلی! البته همگی از نوع ارزانقیمتش و خوراکی های داخل قفسه ها هم هر چقدر کلسترول چربی و شکرش بیشتر باشد بهتر و محبوب تر است البته مصرف نبات هم در این مناطق بالاست چون معتاد زیاد دارد و معمولا معتادین محترم گاهی اوقات که ضعف می کنند چاره اش چای و نبات است! دلیلش هم این است که انها تفریحی ندارند نه پولی برای گردش دارند نه می توانند مسافرت بروند و نه به کافه و نه سینما و نه هیچ جای دیگر البته کفتر بازی رواج خوبی دارد! ادمها گرفته و دلتنگند و یک قناری کوچک و یا چند کبوتر گاهی اوقات همدم ادمها در ان زندگی سخت است...بزرگترین  تفریحشان خوردن است رستورانشان همان فلافل فروشی و سمبوسه فروشی کنار خیابان است و کافی شاپ انها هم یک قلیان میوه ای در پارکی و یا فضای سبز محله است  که تازگیها پلیس هم به انها گیر می دهد برای همین خرابه ای گیر می اورند و یواشکی کنار قلیان چیزهای دیگری هم می کشند! بالاخره جای دنج و خلوت وسوسه کننده است و البته همانطور که می دانید و شنیده اید ذغال خوب هم بی تاثیر نیست! در محلات فقیر نشین پنج صبح که به خیابان می روی می بینی که همه می دوند! یعنی پنج صبح و کله سحر است ولی  دیرشان شده و می دوند که سر وقت به سر کارشان برسند دلیلش هم این است که همگی کارگرند و کارگر باید سر وقت سر کارش حاضر باشد چون ممکن است توبیخ و یا حتی اخراج شود ولی بالاشهر اینگونه نیست انها شب زنده دارند....شبها موسیقی گوش می دهند پارتی می گیرند مهمانی می روند با دوستان و معشوقان و زیبا رویان چت می کنند و البته بعضی هم کتاب می خوانند و معمولا صبح ها ساعت کارشان از نه صبح به بعد شروع می شوند چون انها اغلب کارفرما هستند و قرار نیست برای دیر رفتن به سر کار توبیخ شوند...

 

محلات فقیر نشین شلوغ است چون مثلا خانواده ای دو پسر و دو دختر دارد که در یک خانه 80 متری زندگی می کنند پسرش را زن می دهد دخترش هم شوهر می کند پسرش که طبعا یک کارگر ساده است نمی تواند کرایه خانه بدهد برای همین او را در یکی از اتاق های محقر خانه اسکان می دهد دخترش هم که شوهر کرده بعد از مدتی شوهرش یا شرکتش ورشکست شده یا قراردادش تمام شده و یا صاحبخانه کرایه خانه را اضافه کرده که نمی تواند از پسش براید برای همین تصمیم گرفته می شود که او را هم در اتاق محقر دیگری در همان خانه اسکان دهند پدر و مادر هم خودشان در هال کوچک خانه می خوابند و البته صدای اعتراض ان دختر و پسر مجرد هم همیشه بلند است چون جایی برای انها نیست و باید در اشپزخانه بخوابند....مغازه های بالاشهر معمولا چندین دستگاه کارتخوان دارند ولی در عوض مغازه های پایین شهر یک دفتر کهنه و بزرگ و نامرتب دارند که نسیه ها را در ان می نویسند بالاخره پول به سختی می اید و به اسانی می رود و چیزی از ان باقی نمی ماند و افراد مجبورند با نسیه تا سر ماه بسازند...

همه اینها را گفتم که بگویم "پایین" و "بالا" خیلی فرق دارد تفاوت از زمین تا اسمان است مثل دو دنیای متفاوت و حتی دو سیاره متفاوت....تاریخ را هم که بخوانید می بینید که هیچ گاه "پایین" و "بالا" دست از سر بشر بر نداشته است  همیشه کسی بوده که این پایین توی خیابان توی سرما تا صبح نگهبانی بدهد تا یه نفر دیگه ان بالا در خانه اش کنار شومینه راحت بخوابد....همیشه همینطور بوده....همیشه....

نظرات 30 + ارسال نظر
دختری با اسانس احساس سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 00:55

سلام:)
این پست تا چندین و چند سال اگه تکرار شه تکراری نمیشه
خیلی حرفا هست که همه میدونن ولی زدنش هم کاری پیش نمیبره

درود بر دوست عزیز
در هر حال "اگاهی" می تواند کمک کند...

ندا بانو جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 17:41

همه مطالب و ریز بینی ها یه طرف...
اون قسمت و تیکه ی بینی قناس و نافرم رو هم که زیر پوستی به خانمهای ایرانی انداختین یه طرف

یعنی این حرف دروغه!...
شما یه نگاه عمیق به دماغهای اطرافتان بیندازید و ببینید چه خبره!

مهسا پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 17:50

"وقتی که بیشتر عمر کنند بهتر می توانند با پولهایشان پشتک بزنند!"
وای از دست شما....
بعضی از نوشته های شما مصداق بارز طنز یا "سَتایر" هست.
خواننده وقتی این پست رو میخونه درحالیکه یه لبخند به لبش میاد دلش به درد میاد از اینکه زخم کهنش شروع میکنه به سرباز کردن.
در جامعه ما که نظام سرمایه داری بیماری بر اون حکومت میکنه رشد روز افزون بورژوازی براحتی قابل پیش بینیه.انسانهای نوکیسه ای که چشمشون دنبال اندک سرمایه ایه که دست طبقات پایین جامعس!
حالم رو بد میکنه دیدن این به اصطلاح آدما.

مهسا خانم تازه من با سانسور و با احتیاط این پستها را می نویسم! اگر خود سانسوری نمی کردم خیلی بهتر می شد....
فاصله طبقاتی واقعا ازار دهنده است و متاسفانه تو کشور ما روز به روز هم عمیقتر میشه....

شیرین امیری پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 16:31

ادمها برای دردهایشان به مسکن احتیاج دارند!
من به این دلداری ها و مسکن ها اعتقادی ندارم
باید فقط به دنبال دلایل عقلی و منطق بود....
موافقم با این جمله ها خیلی موافق

من هم واقعا به این جمله اعتقاد دارم!
برای مشکلات نباید به دنبال دلایل موهوم بود....

فائزه چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 16:08

وحید جان میترسم زندگی کارگری در فروشگاه یکی از شهرهای اصفهان بود که با وجود اینکه از سطح تحصیلات پایینی برخوردار بود همه تلاششو کرد تا خانومش لیسانس و شاید بعد فوق لیسانس و ... گرفت. همون روز که تعریف می کردید هم قابل پیش بینی بود پایان تلخ وحید ...

خوشبختانه ان پست هنوز در وبلاگ قبلی هست....در تاریخ مرداد 92 می توانید قسمت اول انرا بخوانید...ممنون که یاداوری کردی

المیرا سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 23:06

سلام چند وقته گرفتارم کم نت میام . والا که به یادتون بودم زیرسنگ هم بود پیداتون میکردم :)

البته ما زیر سنگ نیستیم! و اینجا در خدمت دوستان هستیم
ممنون المیرا خانم

مستانه سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 22:33

تبعیض!!!!!!!

درسته!

مانیا سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 13:21

سلام
خب شما مثلا از همین وحید اقا ک میگید یه خلاصه بذارید تا دوستانی ک نخوندن یا فراموش کردن یاشون بیاد!!
چه زحمتی هم کشیدم من یا این پیشنهادم!!!

درود بر شما
اتفاقا این پیشنهادی که زحمت کشیدید و گفتید! پیشنهاد خوبی بود....

ققنوس سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 12:40 http://ghoghnooshope.blogfa.com/

درود مهردادجان
خیلی دوست دارم عاقبت آقا وحید را بدونم.... هر چند به نظرم برای عاقبت نافرجام سطح تحصیلاتی یک زوج زود است... بنده خدا تازه قبول شده بود که؟؟؟!!!

درود بر ققنوس عزیز
چشم بزودی خواهم نوشت....

کتی سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 11:36

به قول هیچکس این پول که کره زمین رو می چرخونه نه جاذبه.اینقدر مطلبی که گذاشتید حقیقی و دردناکه که قلب ادم سوراخ میشه.یک زمانی خیلی به خودم می بالیدم که تحصیلات عالیه دارم اما الان میدونم که خیلی ادمهای باهوش تر از من تو جامعه هستن که به خاطر جبر و عدم حمایت تبدیل شدن به کارگرهای روز مزد.دنیای بدیه

دیگه تحصیلات ضامن اینده کسی نیست
اول سرمایه دوم مهارت همراه با کار و پشتکار فراوان.....

الی سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 10:03 http://mohsenelham.blogsky.com/

سلام...
اولین باره که نوشته هاتونو میخونم ....خوشم اومد....موفق باشین...انقدر بدم میاد که هی بگن بالا شهر وپایین شهرو از این حرفا....دوستی گفته بود که چه بسا افرادی هستن که مثل کارگر زندگی میکنن و حساب بانکیشون سر به فلک میزنه .....راست گفتن هرکسی هرجور دوست داره زندگی میکنه به نظرم هرچقدر تلاش کنی به همان اندازه هم موفق میشی....این دیگه بالا و پایین نداره...در اخر میتونم بگم این زندگی برای هممون یه امتحان بالا باشی باید بری زیر...
پایینم باشی باید بری زیر....
تله ای از خاک که اومد روی تنمون دیگه بالا وپایین نداره...
باید مواظب بود که روحمون به اون بالا بالاها برسه چون وقتی روح به اون بالا بالاها رسید دیگه کشیده شدن به سوی پایینی وجود نداره که بترسی....
خداوندا روحمونو هرچه بیشتر به اون بالا بالاها برسون...من از پایین بودن روحم نسبت به خودت میترسم....نمی خوام پایین باشم میخوام بهت نزدیک ونزدیکتر بشم....
این باید ارزوی ما باشه .....نه....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درود بر شما و خوشحالم که به دوستان اضافه شدید
با کمال احترام ان چیزی که در مورد روح و مسائل معنوی فرمودید ارتباطی با بحث ما نداشت...

اف سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 10:00

عه
اون وحید جان می ترسم و بنویسید

تورو خدا!!

اتفاقا فرجام غم انگیزی داشت ولی نمی دانم دوستان سابقه ذهنی دارند یا نه...ولی چشم و ممنون از لطفت افروز خانم

جیرجیرک سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 01:41

اینروزا حس کامنت گذاریم پریده.اما مدام سر میزنم و پست ها با تک تک نظرات رو میخونم.

ممنو ن جیرجیرک!
البته جیر جیرک معمولا صدای خوبی داره برای همین بد نیست هر دفعه یه صدایی ازت دربیاد!

سوسن سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 01:28 http://susan5951.persianblog.ir

خیلی تاسف آوره اماهمین تفاوتهاگاهی به من این ایمان ومیده که قطعاجایی هست که این تفاوتهاجبران بشه

ادمها برای دردهایشان به مسکن احتیاج دارند!
من به این دلداری ها و مسکن ها اعتقادی ندارم
باید فقط به دنبال دلایل عقلی و منطق بود....

مریم دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 23:07

منم هر دو جا زندگی کردم واین چیزها رو خودم دیدم واقعا عالی بود

ممنون مریم خانم...

المیرا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 19:42

سلاممم اقا مهرداد خوبین؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هنوزم به علامت !!!!!!! علاقه دارین؟ :)))
وبلاگ جدید هم مبارک باشه :)

حیف این خاطرات قشنگ واقعی نیس که ازش بک اپ نگرفتین واقعا حیف شد ناراحت شدم:(((

دلم برای پستاتون به شدت تنگ شده بوددددددددد .اخرشب میام پست های جدیدتون قشنگ همه رو می خونم :))

درود بر المیرا خانم
چقدر دیر ما را کشف کردید
هنوز هم علامت تعجب از علایق ما در نوشتن است!
خدا لعنت کنه این بلاگفا را که دسترنج دوساله ما را به باد داد!
منتظر نظرات خوبتان هستم....

مانیا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 14:03

سلام
نمیدونم چرا وقتی پست رو خوندم جای یک هییی روزگار ....،بنظرم پایینش خالی بود!
بهرحال چه بالا و چه پایین شاید خیلی توفیر کند اما دل خوش از همه مهم تر است؛که متأسفانه خیلی کمیاب شده است
اقا این پست هایی هم ک هی قولش را می‌دهید بنویسید دیگر،لطفأ

درود بر شما
باور کنید انقدر موضوع برای نوشتن دارم که نمی دونم ایا موفق می شوم همه انها را بنویسم یانه....
از جمله برخی از خاطرات فروشگاه که در وبلاگ قبلی نوشته ام عاقبت و سرانجام متفاوتی یافته از جمله پستی داشتم در وبلاگ قبلی به اسم"وحید جان می ترسم" که اخر و عاقبت این اقا وحید اخرش معلوم شد ولی چون ان پست در وبلاگ قبلی حذف شده شاید نوشتنش بی فایده باشد چون خیلی از دوستان قسمت اولش را نخوانده اند....

ققنوس دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 12:01 http://ghoghnooshope.blogfa.com/

من مبحث شما را درک کردم. چون من هم زندگی بالا و پایینی را چشیدم. البته نه در حد خیلی بالا.
اما اضافه کنم از نظر مسئل اقتصادی، همون پایین شهر هم آدم های خیلی پولداری داره منتها روش استفاده از پولشون را یاد نگرفته‌آند. شادی ظاهر زندگیشون به زندگی یک کارگز خیلی ضعیف بخوره اما حساب ةای بانکی و مایملک و دارایی‌هاشون سر به فلک می‌زنه.
در کل در پایین شهر علاوه بر مسائل اقتصادی مسئله اجتماعی هم رکن اصلی است.

البته شاید پایین و بالا یک منطقه جغرافیایی خاص نباشه در مناطق متوسط هم افراد خیلی پولدار هم هست همانطور که مثلا پدر خود من با تلاش زیاد و هوشمندانه اش در دوران نوجوانیم خانه ای خوب در یک منطقه متوسط بالا خرید و در انجا ساکن شدیم ولی در واقع تا مدتها از نظر مالی ادمهای ثروتمندی نبودیم....
پایین شهر مملو از مشکلات اجتماعی است فقر همه جور سیاهی و نکبتی را با خودش می اورد....

مریم دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 11:23 http://marmaraneh.blog sky.com

سلام
گاهی حس میکنم بالا یا پایین بودن مطلق خیلی بد نیست تکلیفت با خودت معلومه، وسط بودن سختتره چون باید دائم تلاش کنی پایینتر نیفتی یا تلاش میکنی بالاتر بری، تکلیفت با خودت معلوم نیست، اما به هر حال ممنون برای پستتون هرچند به نتظرم زود تموم شد و میتونست خیلی باز بشه و از آن پستهای ادامه دار باشه.

درود بر شما
پایین بودن خیلی سخته! خیلی خیلی سخت و دردناکه! اینکه بچه ات مریض باشد و نتوانی پول دکتر و دوا ی انرا بدهی اینکه کرایه خانه ات چند ماه عقب افتاده باشه اینکه نتونی حساب بقال سر کوچه را بدی و باید راهتو کج کنی اینکه همیشه برای ارزوهای کوچیکت حسرت به دل بمونی اینکه .....خیلی سخته خیلی سخت....باید تلاش کرد بالا رفت و از پایین افتادن بایستی ترسید....من نصف این پست را حذف کردم چون راستش از پستهای طولانی و کمی تخصصی می ترسم!

ققنوس دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 10:57 http://ghoghnooshope.blogfa.com/

سلام آقا مهرداد
یک سوال:
من معمولا ساعت 10 دقیقه به 8 از منزل برای کار خارج می‌شوم. احیانا از نظر شما جزء کدام طیف بالا و پایین هستم؟
اما مهرداد فکر کنم پست جنجالی گذاشتی احتمالا از هر دو قشر مخالفان سرسختی خواهی داشت.
چه بسا که ساکنان بالا شهر دلسوزترین و انسان‌ترین انسان برای انسانیت باشند و بر عکس در پایین شهر هم انسانیت به دلیل مشکلات محیطی و اجتماعی و اقتصادی رخت بربسته باشد.
پس می ـوان نتیجه گرفت که صحبت شما به 100 درصد قابل تعمیم نیست.
حتی نمی ـوان به اکثریت تعمیم داد. اما می توان گفت که انسان های این چنینی در بالاشهر و پایین شهر حضور دارند.

درود بر ققنوس خانم
می دونید دوست من ... در مورد خوب بودن و بد بودن افراد قضاوت نکردم بحث اصلی من تبعیض و فاصله طبقاتی است...اگرپست جغرافیای تولد را در وبلاگ قبلیم یادتان باشد(ان پست فعلا محو شده!) انجا بیشتر توضیح داده بودم....
اینکه من و شما جز کدام قشر هستیم در پستی مفصل در موردش خواهم نوشت!

اف دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 09:50

عجب بالا و پایین داره دنیا

و البته عجب رژیم غذایی توپی رو اول متن معرفی کردین
یه ماه اینجوری اطعام کنیم تبدیل می شیم به تووییگی!!

اغلب نوشته هاتون رو که شروع می کنم وسطاش حس می کنم از عزیز نسین دارم داستانی رو می خونم
قلمتون واقعا جذاب و عالیه

البته از اونجایی که من ادم شکمویی هستم با یک چنین رژیم غذایی بعد از مدت کوتاهی بکلی محو می شوم!
ممنون افروز خانم شما لطف دارید....

رویا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 08:51

چقدر درد داشت این پست
امروز از اول صبح دپرس بودم الانم زد و بدتر شد
ولی به هر حال ممنون

گاهی اوقات واقعیت درد داره....

ساکت دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 01:39

درود.(دارم سعی میکنم در نوشتارها حداقل بگم درود)
دوباره مثل قبل شدم از خواننده های خاموشتون.سخته نوشتن وقتی بخوای مؤدب باشی، حرف خوب بزنی، خوب حرف بزنی، قضاوت نکنی، دروغ نگی و هزار تا پیش شرط دیگه...
یکم راحت طلبیه، قبول دارم.
همیشه بهتون سر میزنم حتی اگه ساکت باشم.
مطالبتون رو همیشه دوست دارم حتی اگه موافق نباشم.
موفق باشید.

ممنون که می خوانید
البته گاهی اوقات بر خلاف اسمتان ساکت نباشید و ما را هم نقد کنید بهتر است! چون من هم می خواهم از دوستان بیاموزم....

مژگان دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 00:11 http://mojgan22.blogfa.com

دقیقا. همیشه یک عده فدا میشن و حقشون پایمال میشه برای یک عده دیگه. بسیار زیبا نوشتید.

ممنون مژگان خانم

مریم یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 23:38

سلام چقد خوب توصیف کردین فرق زندگی این دوقشر بالا وپایین جامعه رو...
احیانا میشه بفرمایید فروشگاه شما تو کدوم یک از این محله ها جا داره؟؟

فروشگاه ما در محله کاملا متوسطی قرار داره...

آلیس یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 22:04

آقا پس ما که دلمون درد میگیره یا ضعف میکنیم و چایی نبات میخوریم یه عمر معتاد و بودیم و نفهمیدیم؟ خدارو شکر شما بودین و منو از غفلت و بی خبری نجات دادین دیگه برم دنبال ترک و این برنامه ها.ولی بدونین ما مجرم نیستیم، بیماریم

الیس خانم باور کنید اگه نبات را از خوراکی هایتان حذف کنید خیلی بهتره...
تا انجاییکه امکان هست باید مصرف شکر و شیرینی جات را کم کرد گرچه منی که شما را نصیحت می کنم عاشق شیرینی خامه ای هستم! ولی سعی می کنم خودم را کنترل کنم!....

ننه صدرا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 21:34

من 3بار بالاشهر تجربه داشتم .یزد رهن کردیم ..... سال اول ورود به تهران ....بندر که بازم رهن کردیم .....
تو خونواده خودم منطقه متوسط مشهد بودم ...سال دوم زندگی در تهران هم متوسط به پایین تهران خونه خریدیم.
مدار محل زندگیم اگه رسم بشه سینوسی میشه ....
ختم کلام "بالاشهر خیلی حال می ده"

معمولا در شهرهای کوچک تفاوت بالاشهر و پایین شهر چندان محسوس نیست
البته بالاشهر خیلی حال میده! همانطور که در وبلاگ قبلیم از خاطراتم گفته ام کودکی من در پایین شهر گذشته و نوجوانی و جوانیم در منطقه نسبتا اعیان نشین برای همین تفاوت را با گوشت و پوستم درک کرده ام....

ننه صدرا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 21:26

این خانوم مهندس و آقای دکتر که مثال زدی از اون مدل ها هستن که بیس پولدار بودن وگرنه این توصیفات شامل حال همه دکتر مهندسا نیست !
یه چیز جالب بگم .تهران تفاوت بالاشهر وپایین شهرش از همه بیشتر. شما قشنگ از تجریش یواش یواش برو پایین ...هوا کثیف ....تراکم بالا...چهره شهر زشت و زشت تر .و..اصلا باور کردنی نیست این همون شهر باشه.
این تغییر وحشتناک محیطی در کلان شهری مثل مشهد کمتر و در یزد خیلی کمتر در بندر خیلی خیلی کمتر.
به تجربه دیدم و نتیجه گیری کردم .

منظور من از خانم دکتر و اقای مهندس قشری تحصیلکرده و بشدت پولدار بالاشهری است که من بخوبی با این قشر اشنا هستم!
متاسفانه در اصفهان تفاوت بالاشهر و پایین شهر واقعا وحشتناکه یعنی مناطقی در اصفهان هست که از بسیاری از مناطق بالاشهر تهران هم گرانتر است و یا لااقل چیزی از ان مناطق کم ندارد ولی برعکس محلات پایینی هم هست که واقعا همان ویژگیهایی را دارد که در پست توصیف کردم...

آبانی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 17:06

سلام بر اقا مهرداد!
یادم باشه ى لینک عکس بفرستم براتون تا دماغای اقایونم ببینین که چقدر اوته!

این زندگی نیست که جهنمه!!منطقه سعادت اباد و شهرک غرب دقیقا همینطوره,فقط مسل قبرستونه پرلاشز خوشگله!

درود بر شما
دماغ مرد باید گنده و مردونه باشه!
البته مال من چندان گنده نیست ولی اگه هم بود اصلا اشکالی نداشت!

عطیه یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 16:24

دردناکه اما شما اینقد بامزه تعریف کردی آدم خندش میگیره من 1دوست دارم که 33سالشه.مجرده و تو 1خونه بزررررررررررررگ که باباش براش گرفته داره زندگی میکنه(با دوست پسر محترم). باباش ماهی 15میلیونم به حسابش میریزه. تازه چندماهم هست میره سرکار. حالا ساعت کاریشو بگووووو، 10 صبح تا 2بعدازظهر. من دیگه حرفی ندارم

با این تفاصیل که شما گفتید منم حرفی ندارم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.