داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

دلنوشته...


 

 

بعضی اوقات دلت گرفته ادمیم دیگه گاهی اوقات دلمون میگیره  زندگی یه خط صاف نیست حتما اینو شنیدید که میگن مردها هم پریود روحی دارند نمی دونم شاید عیب از گرما باشه دلم یک هوای خنک کنار دریا میخواد در یکجای دور با ادمهایی غریبه و نا اشنا  ...می خوای تو خودت بری یه کم با خودت خلوت کنی نمیزارن! نمیشه! می پرسند چته! چرا ساکتی؟ چرا نمی خندی چرا زر نمی زنی هر چی هم میگی بابا یه کم ادمو راحت بزارید هر شب که می گیم  و میخندیم یه امشب دست از سرما بردارید فایده ای نداره شاید عیب از خود ما باشه بعضی ها نا ارامند گاهی اوقات ارزو میکنم ای کاش مثل برخی کارگران فروشگاه بودم  از هشت صبح تا ده شب کار می کنند با دستمزدی نا چیز ولی بیشتر می خندند ده و نیم شب که میشه تازه میرن کوه صفه قلیون میکشن تخمه می شکنن و جوکهای سک صی تعریف  می کنند ولی خوب من نمیگم ادم خاصیم ولی از این تیپ ادمها نیستم در عوض چند بار در روز اخبار را از شبکه های مختلف زیر و رو می کنم برام مهمه که بدونم فلان اتفاق چرا در فلان کشور افتاده به همراه تحلیلش! نه اینکه مجبور باشم اصلا من کاسبم احتیاجی به دانستن خیلی چیزها ندارم ولی علاقه دارم من اینجوریم و با خیلی چیزها که مردم حال میکنند حال نمی کنم نه اینکه ادم درونگرایی باشم نخیر! وقتی جمعی هست همه مرا صدا می زنند برای بازی و یا ....ولی در دلم با این چیزهای معمولی ارضا نمی شوم گاهی اوقات جسمت ازاد است ولی حس می کنی روحت ازاد نیست ازاد کردن جسم به مراتب اسانتر از ازاد کردن روح است چه بسا افرادی که به استقبال مرگ می روند تا روحشان ازاد شود گاهی بعضی ها می گویند با معنویت می شود روح را ازاد کرد من که معنویتی در اطرافم نمی بینم اشتباه نکنید! نمی گویم نیست می گویم من سراغ ندارم! البته این نظر من است اصراری هم ندارم که برای کسی ثابت کنم این را می گویم که این کوچه برایم بن بست است.....نمی گویم ادم خاصیم اصلا خاص بودن افتخاری نیست که بخواهم مرتب انرا تکرار کنم معمولی بودن افتخار است چون راحت زندگی می کنی ادمهای معمولی عاشق روزمرگی هستند صبح از خواب بیدار می شوند صبحانه می خورند سر کار می روند هر چه یکنواخت تر بهتر! هر چه بتوانند بیشتر از زیر کار در بروند بهتر ظهر می ایند ناهار می خورند و می خوابند شب به همراه پسرش کارتون باب اسفنجی شلوار مکعبی را تماشا می کند و تو وایبر چرت و پرت می گوید و شب می خوابد و فردا صبح دوباره....نماز می خواند روزه هم می گیرد ولی اگر از او بپرسی نام امام دهم چیست باید یه نفر به او تقلب برساند تا بگوید کلا از امام چهارم به بعد دیگر همه اسمها را جابه جا می گوید بغیر از امام هشتم و دوازدهم! اصلا نمی داند چرا باید نماز بخواند شاید بگوید من نماز می خوانم چون مسلمانم! ولی اشتباه می کند او نماز می خواند چون پدرش نماز می خوانده چون پدر بزرگش نماز می خوانده و او هم یاد گرفته که باید همینطور باشد می گویند مارکسیستی که مرتب در حال تدبر در نظام خلقت است به مراتب مذهبی تر فردی است که فرایضش را طوطی وار انجام می دهد!....البته باید بگویم من هم نماز می خوانم چون در یک خانواده مذهبی بزرگ شده ام و از بچگی انرا یادم داده اند! ولی راستش مدتها است که دیگر چیزهای زیادی برایم رنگ باخته و دیگر انها را نمی فهمم  شاید نمی بایست این پست را اپ می کردم این پست یک پست نااشنا در این وبلاگ است چون تا به حال دلنوشته ننوشته بودم ولی چه می شود کرد قلم و کاغذ دوستان خوبی هستند گاهی اوقات شما ادمی هستی که دورت خیلی شلوغه افراد زیادی تو را می شناسند روزی صد بار  گوشییت زنگ می خورد ولی با همه این احوال حرفت را نمی توانی به کسی بگویی و مجبوری انها را بنویسی تا شاید کمی تسکین پیدا کنی...این نوشته ها را زیاد جدی نگیرید ادم گاهی اوقات دلش میگیره و چرت و پرت میگه بعد هم خوب میشه....شاید از گرما باشه شاید دلیلش این باشه که یکماه بخاطر گرما جرات نکرده ام دوچرخه سواری بروم نمی دونم در هر حال دلم گرفته بود گفتم شاید واژه تسکینش دهد.....

نظرات 32 + ارسال نظر
عشق شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:20

ادمیزاد اگر گاهی اوقات دلش نگیره که ادمیزاد نیست
امیدوارم الان حالتون خوب باشه
منم از کارو محیط کارم خسته شدم برام تکراریه
امیدوارم حاتون خوب شده باشه
با دوچرخه تون میزدین بیرون تا کسی بهتون گیر نده خب
تا انرژی منفی ازتون دور میشد

ممنون سیمین خانم از لطف شما
الان خیلی بهترم...

زری یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 12:52

چقدر این نوشته به حال و هوای درون من نزدیک بود ,حرفهای دل منو زدید به قولی جانا سخن از زبان ما میگویی پاینده باشید آقا مهرداد

ممنون زری خانم
شما لطف دارید
شاد و سلامت باشید...،

دختری با اسانس احساس شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 03:03

سلام:)
ایشالا که تا الان حال دلتون خوب شده باشه
اخه همه چی که کار نیست درسته سرتون شلوغه یا کلی کارگر زیر دستتونه ولی سرگرمی داشتن هم خوبه
حال خراب روح از حال خراب جسم هم نشات میگیره
بگرد دنبال کارایی که حال جسمتو خوب میکنه شاید تسکین روحت هم بشه
یه موقعی یه جایی یه مکانی یه کاری حالتو خوب میکنه به کل بگرد و پیداش کن
دوچزخه سواری رو بذار صبح زود تا هوا گرم نشده برو و برگرد
اگه واقعا فک میکنی یه جای زیارتی دلتو اروم میکنه برو من خودم هر وقت دلم پره از همه جا میرم امامزاده صالح تهران کلی تاثیر داره

رضوانه همدان پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 19:53

من که تنها کاری که میکنم گریس:گریه

زهرا پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 19:15

سلام
برای آقای مهرداد آرزوی حس خوب و خوشی دارم.
خدمت فاطمه خانم: با پاراگراف اول و دوم شما کاملا موافقم. تو پاراگراف سوم از تأثیر تجرد گفتین ولی متأهلا حالا شاید نشه با قاطعیت گفت بیشتر ولی اونا هم این حالتو تجربه میکنن. این حالت دلبستگی به کسی و زیبا شدن دنیا تو روزای اول اشنایی یه امر موقتی و گذراست. حالتی که اقا مهرداد دچارش شدن (اگه خوب متوجه شده باشم) اینطور توصیفش می کنم، ظاهرا همه چیز خوب و عالیه، همه چی سرجاشه ولی ما حالمون خوب نیست و نمیدونیم چرا. من با تأثیر ماده موافق تر هستم. البته این سردرگمی های اعتقادی که به نوعی یقه نسل بشرو گرفته جای صحبت فراوون داره...

آسو چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 15:14

سلام آقا مهردا

درود بر شما

sania چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 07:31 http://saniavaravayat.blogsky.com

نوشتن سبک میکنه چرا که نه ؟بباید نوشت برادر شاید تسکینی بشه به دل گرفته . طلوع افتاب و قدم زدن خیلی حالم خوب میکنه حتما ارومت خواهد کرد

مرضیه چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 06:07 http://naranj66.blogfa.com

سلام.
دل که بگیره نه عجیبه و نه بد.
اما این نتونی حال دلتو خوب کنی هم عجیبه و هم بد.
خوشحالم با نوشتن قدری حال دلت بهتر شده.

مریم سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 20:19 http://marmaraneh.blog sky.com

گاهی باید حال بد را هم نوشت، شاید که بهتر بشیم. براتون آرامش آرزو میکنم.

مهسا سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 02:24

من یه دفتر خصوصی دارم.این نوشته شما خیلی شبیه چیزایی هست که مینوسم.ناراحتم که نمیتونم هیچ کمکی بکنم، اما شاید دونستن اینکه آدمایی که حس الانتون رو تجربه کردن و میکنن تا حدی این آشفتگی حال رو تسکین بده.من این حسها خیلی بسراغم میاد،اما چون وظیفه و مادری و همسری رو روی دوشم حس میکنم،همیشه سعی میکنم یه جوری خودم رو گول بزنم.من مطمئنم خدا منو اشتباهی تو این دوره آفرید،من متولد دهه شصتم اما روحم مال این دوره نیس،شاید اگه زمان سهروردی و یا ملاصدرا به دنیا میومدم حال و روزم بهتر میبود.

میثاق دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 21:28

حال خوب روازخدابخواه وبس
اونوقت میبینی چطورحالتودگرگون میکنه

محمدرضا دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 15:12

سلام مهرداد عزیز
کارهایی هست که زمانی که دلم میگیره و... انجام میدم تا اروم شم.پامیشم میرم زیراسمون شب یه جای بدون الودگی ستاره هارو تماشا میکنم،میچرخم تو شهر اگه کسی تاکسی گیرش نیومده میرسونمش به مقصد مخصوصا طرفای بیمارستانی که نزدیک خونمونه،روضه ی امام حسین پیدا میکنم میرم،یا... .زمانی که یه کاری رو انجام دادم و بهم ارامش داده به ذهنم سپردم که یادم باشه تکرارش کنم.
اما شاید بشه گفت زمانی که تلاطم بیقراری ودل گرفتگی به هرشکلی اروم ترشد بهترین موقعس که به صدای قلبت گوش بدی وببینی الان چیه که جاش خالیه،چیه که گمشده ی ادمه.صدای قلب ادم اصیل ترین صداهای این عالمه.
یاعلی

عطیه دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 09:05

منم گاهی فکر اینکه برم 1جا که کسی نباشه هواش خوب باشه، خودم باشم و خودم. اما همانطور که گفتید، آزاد کردن روح سختتر از فکره. بعدش به این نتیجه میرسم که من اگر به اونجا هم برم، بازم فکرم درگیره. پس دردی ازم دوا نمیکنه. گاهی آدم فقط ناله داره. نمیدونم کلمه مناسبش چیه اما میدونم ناله کنه خوب میشه. شمام امتحان کن. ما گوش میدیم.

اف یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 23:33

حس و حال بدیه. مخصوصا اگر باورهاى آدم کمرنگ بشه . آدم ءدم احساس پوچى مى کنه
البته اولش اینطوره! کم کم یادش مى ره.

دکترافروز:
شما به عشق نیاز دارید.

لطفا دواى تجویز شدتون رو سریعا تهیه نمایید!!

سین جین یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 23:07

فقط میشه سرو تکون داد و به اوهوم گفت. قابل درکه.

سوسن یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 21:15 http://susan5951.persianblog.ir

امیدوااارم زودترحالت خوب بشه همه ی مایه همچین روزهایی روداریم

میثاق شنبه 27 تیر 1394 ساعت 20:10

باخواندن دلنوشتتون یادبرنامه ی ماه عسل افتادم.شب21رمضان مهمانی ایرانی مقیم آمریکاداشت به نام"محمد"که داستان زندگیش بسیااارجذاب وشنیدنی وفوق العاده بود.محمدوضع مالی خیلی خوبی داشت وهمیشه دغدغه اش تجربه ی لذتهای تازه زندگی بودوهمیشه تشنه لذت بودوهرررچه بیشتربه دنبال اون میگشت وتشتنه ترمیشدوهیچوقت نمیتونست عطششوخاموش کنه ....تااینکه.......بزرگترین لذت هستی رودرک میکنه
توصیه میکنم در نت سرچ کنیدوزندگینامه بسیاربسیارجذابشومطالعه کنید

ali شنبه 27 تیر 1394 ساعت 18:05

دوست عزیز حال منهم همینه.قبض و بسط روح ادمی علت تفاوتش با دیکر موجودات و انسان نماهاست

مژگان شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:00 http://mojgan22.blogfa.com

چه اشکالی داره نوشته های آدم گاهی این مدلی باشه. باعث سبک شدن هم میشه.

hasti شنبه 27 تیر 1394 ساعت 01:57

بسی دلمان گرفت از این پست.منم گاهی دلم میخواد ساده زندگی کنم.بی دغدغه.خیلی وقتها شده غبطه خوردم به حال ادمهایی که ریلاکس وسط چمنهای میدان خوابیده اند.هر چی پول و وسایل زندگی بیشتر میشه دلخوشیها کمتر میشه.

جیرجیرک شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:39

چه خوب که دل گرفتگیتون رو به تحریر درآوردین.
اتفاقا پست دلنشینی بود بین این همه پست زیبا و تحلیلی و فکرشده و همه ما ذچار این حس میشیم و همین موقع که تنهایی میتونه تسکین باشه برعکس همه به آدم گیر میدن

مستانه جمعه 26 تیر 1394 ساعت 23:59

ساکت جمعه 26 تیر 1394 ساعت 23:04

سها جمعه 26 تیر 1394 ساعت 22:10

سلام
مطمئنا همه ی ما زمانهایی بوده که همین حس و حال شما رو داشتیم و جز قلم و کاغذ محرم اسراری بهتر پیدا نکردیم . کار بسیار خوبی کردید که خواننده های وبلاگتون رو هم محرم دونستید. حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

ریحانه جمعه 26 تیر 1394 ساعت 20:22

به این حالت میگن حالت بی گونه. نه خوبی. نه بدی. دیگه زشتی و زیبایی معنای خودشون رو از دست میدن. یه فیلم (فریاد مورچه ها) اثر (محسن مخملباف) هم ببینین دیگه بر باد فنا میره آدم.
بعد یه سه سالی طول میکشه. آدم از این برهه میاد بیرون. به برحه فکر کنم ساحل آرامش رو یافتم میرسه. نمیدونم!

البت به شما میاد این سه سالتون تموم شده باشه...

ساناز جمعه 26 تیر 1394 ساعت 19:29 http://www.sanaz1359.persianblog.ir

با نوشتن این مطلب الان حالتون بهتره انشالله؟

اعظم46 جمعه 26 تیر 1394 ساعت 19:08

سلام درکت می کنم اون موقع ها که مدیر بودم منم می گفتم خوش به حال بقیه
تازه شب بعضی کارا یادم می افتاد زودی یادداشت می کردم عملا تو خونه هم سر کار بودم شش سال به همین منوال گذشت الان معاونم تازه مفهوم ارامش رو می فهمم چقدر وقت ازاد دارم
من هروقت دچار سرگردانی وپوچی می شم لای قران رو باز می کنم وخیلی ساده میگم خدایا بامن حرف بزن وچه قشنگ مطابق حال وهوام خداوندتبارک وتعالی باهام حرف می زنه وواقعا (واژه)آیات چقدر آرامش می ده

فاطمه جمعه 26 تیر 1394 ساعت 15:27

راستش به نظرم آقا مهرداد این حس ها چند وقت یکبار میان و میرن و فقط بنظر من مهم اینه که این دوران رو آگاهانه طی کنیم . منظورم اینه که میتونند خیلی آسیب زننده باشند و یک تاثیر ماندگار بگذارند مثلا آدم رو نسبت به بخشی از اعتقاداتش بدبین کنند اون هم نه به صورتی که آدم بره مطالعه کنه فقط بدبینی نسبت به جامعه اش ، فرهنگش و یا دینش بر جا بذاره و زندگی رو سخت کنه .
بعد مساله ی دیگه ای که هست اینه که خیلی ساده خستگی ، نداشتن فعالیت ورزشی سالم و تعذیه مناسب خیلی خیلی تو بردن آدم تو این مود های فلسفی تاثیر گذاره !!!! برای کسانی که به معنویات (بخش جدا از ماده و جسم) معتقدند سخته باورش که چقدر افکار و احساساتمون تحت تاثیر ماده هستند !
سوم اینکه من فکر می کنم تجرد شما در این حالاتتون بی تاثیر نیست . هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی این مساله خیلی تاثیر گذاره . این رو فقط زمانی متوجه می شید که واقعا به کسی دل ببندید و بعد می بینید همین چیزهایی که تو زندگی بقیه بنظرتون روز مرگی اومده و پیش و پا افتاده است چهره عوض می کنه زیبا و دلنشین بنظر میرسه .
البته که من بعنوان یک خواننده قدیمی و کمی اشنا با تفکرات شما و با درک اینکه با انسان فهمیده ، اهل فکر و دردمند طرف هستم این موارد رو نوشتم . در واقع منظورم اینه که این ها هم بخشی از داستان هستند . وگرنه اینکه نمیشه اهل فکر و اندیشه بود و گاهی دچار این پریود های مغزی نشد !!!!

ننه صدرا جمعه 26 تیر 1394 ساعت 11:46

البته هنر آدمی اینکه با تیپ های مختلف شخصیتی بتونه سازش کنه و حتی از مصاحبتشون لذت ببره .ولی درکت می کنم سخته .گاهی فکر می کنی اطرافیان تو رو نمی فهمن وحس تنهایی بهت دست میده.

آلیس جمعه 26 تیر 1394 ساعت 08:43

سلام اقا مهرداد
کیه که گاهی دلش نگیره و دلش نخواد از زمین و زمان فرار کنه و تنها باشه جایی که هیچ کس نشناشتش یا حتی نبینتش مث یه روح یا مرد نامریی.این حالت میگذره چون دوست نداریم اینجوری باشیم دلمون میخواد همون ادمی باشیم که همیشه هستیم ولی اندکی از این حال رو با خودمون در همه لحظات داریم تا اینکه با یه تلنگر حرف و... که گاهی خودمونم متوجهش نیستیم باز دوباره آمپرش میره بالا و خل میشیم چند ساعتی(جسارت نباشه ها اصلا خودمو میگم) ولی از من میشنوین خصوصا از رسانه های ایران اخبار رو پیگیری نکنین که افسردگی ماژور میگیرین از بس یه خبر خوب نمیشنوین به جز محملاتی از این دست که فلان زن کارگر بدبخت پنج قلو زایید یا بره ای دو کله در فلان روستا متولد شد و نهایتش تولید ماشین مشتی مندلی مجهز به بوق و صندلی و سنسور به دست جوانان وطنی که نظیرش در هیچ جای جهان نیست!!!!
دوست عزیز همه ما بایستی روحمون و اندیشمون رو رها کنیم اینپوت و خوراک لذیذ براش فراهم کنیم و آزارش ندیم بگذاریم آزاد باشد و به هرچه میخواهد بیاندیشد محدود و دست بسته در حصار بعضی اندیشه ها و باورها نماند باشد که رستگار شویم
اوففف چه جوی گرفتتم به قول جوونا شاخ شدم برین کنار شاخی نشین
دلتون شاد و لبتون خندون

آبانی جمعه 26 تیر 1394 ساعت 05:55

سلام خوبین؟
اتفاقا خیلی خوب بود که!منم اگه میتونستم مینوشتم دلگرفتگیامو!
گاهی همین ادمان که نمیشه درکشون کرد و باعس میشن دلت بگیره,من که خیلی دلگیرم,انقدر که خیلی موقع ها کنار میکشم و فقط فقط کتاب میخونم !اگرچه به هیچ وجه ادم منزوی نیستم,!ادما احتیاج دارن که بعضی وقتا با خودشون تنها باشن!
ببخشید باعسو اینطوری نوشتم س سه نقطه کیبردم گمشده!

آرزو جمعه 26 تیر 1394 ساعت 04:20

سلام امیدوارم واژه تسکینش داده باشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.